از “قرمیسین” تا “ماسبذان” با « علی اشرف درویشیان »
لطیف آزادبخت: در سکوت خواستنی ِ یک نمایشگاه نقاشی، در خلوت رازناک رنگ ها و زیر آبشار صدای موسیقی آرامی که گویی از دوردستها شنیده میشود، دیدن رفتار آدمهای ناشناسی که در حال دیدن تابلوهای نقاشی هستند؛ تجربهی جالبی است. کنار میزی که در گوشهی سالن گذاشته شده، ایستاده ام و حتی بیش از […]
لطیف آزادبخت:
در سکوت خواستنی ِ یک نمایشگاه نقاشی، در خلوت رازناک رنگ ها و زیر آبشار صدای موسیقی آرامی که گویی از دوردستها شنیده میشود، دیدن رفتار آدمهای ناشناسی که در حال دیدن تابلوهای نقاشی هستند؛ تجربهی جالبی است. کنار میزی که در گوشهی سالن گذاشته شده، ایستاده ام و حتی بیش از تابلوها، به آدمها نگاه میکنم. به رفتارشان، نوع نگاههایشان، سکوتهای رازناک و تمرکز و بیتابیِ نگاهشان.
دونفر از نقاشانی که آثارشان در این نمایشگاه گروهی نمایش داده شده است، از دوستان خانوادگی ما هستند (برادران کسراییان). … و حالا این جا در تهران، خیابان کارگر شمالی: مردادماه سال ۱۳۵۸٫ من با این احساس که گویی صاحبخانه هستم، به دست دختر جوانی نگاه میکنم که در حال امضای دفتر یادبود نمایشگاه است. نمیخواهم در معرض این بدگمانی قرار بگیرم که در حال فضولی هستم، ولی توانایی آن را هم ندارم که در برابر حس کنجکاوی دردناکی که جان و جهان ۱۳ سالگی مرا به بازی گرفته است، تاب بیاورم. دختر چیزی در دفتر مینویسد و با نگاهش به من میفهماند که باید فاصلهی خود را از میز بیشتر کنم.
برادر بزرگترم دستم را میگیرد و مرا به کناری میکشد و رد انگشتش بزرگترین رخداد دوران نوجوانی مرا بر روی هرههای کاهگلی تجارب کودکانهام رج می زند: این آقا «علیاشرف درویشیان» است. قلبم شروع به تپش میکند. علیاشرف درویشیان، کسی که با چند داستان کوتاه، چشم جهانی از آدمها را به فقرعریان و خشن لایههای فرودست جامعهی شهری آن روزگار گشود و ابعاد پنهانِ مدرنیتهی نامتوازن اواخر دههی ۵۰ را با تمام مغاک ها و بیغولههای رازناکش به نمایش گذاشت… چراغدار ادبیات روستایی ایران، دوست بزرگ بچه های روستایی، میراث دار معنوی “صمد بهرنگی”، نویسندهی “سه خُم خسروی” و “نیازعلی ندارد” ، چهرهی شریف و رنج کشیدهی ادبیات مدرن ایران.
با کلاه کشباف قهوهای ، پیراهن چینی خاکی رنگ، و قاب درشت عینکی که کاراکتر جذاب «نویسندهی خلق» را به نمایش میگذارد، در حال دیدن تابلوهای نقاشی است. چهرهای انقلابی که تنها به جرم نوشتن و نمایش فقر عریان در زندانهای مخوف شاه زندانی شد و در بحبوحهی انقلاب به دست مردم آزاد گردید.
دیگر نه رنگها و قابها، نه نگاههای مجذوب تماشاگران، نه موسیقی ملایم سالن، نه رفت و آمد آدمها و نه حتی دفتر یادداشتهای نمایشگاه… هیچ چیز نمی تواند نگاه مرا از سمتِ او به جای دیگری منحرف کند. گاه وقتی کسی را بدون آن که شما را ببیند، به مدت طولانی زیر رگبار نگاه می گیرید، لحظه ای فرا میرسد که او هم بیاختیار نگاهتان میکند و شاید مثل علیاشرف درویشیان با گشادهدستی ِ صمیمانه و بیپایانی به پهنای چهرهاش به رویتان لبخند می زند. آری مرا دید و نگاهم کرد و لبخند زد. … من با چهرهی روستایی و محرومیت کشیده، مثل پیاز یک گیاه زنبق وحشی زیر باران نگاهش روییدم و شکفتم. شاید به دلیل چهرهی آفتاب سوخته و نوع لباس پوشیدن و لهجهی غلیظ لکیام که مثل دوغاب ِ آهک واژههای فارسی را لعاب میزد … شاید به دلیل یک حس آشنا، شاید یک خویشاوندی و هم تباری دور و دردناک که همچون عمر جهان از فراز بلندیهای زاگرس مرکزی میگذشت و “قرمیسسین” را به “ماسبذان” پیوند میداد … به هر دلیلی که بود به زودی مرا شناخت، اگر چه نه به نام. و با گشادهرویی با من آشنا شد. … من با او آشنا شدم، مثل علف با باران و آفتاب. نخستین چاپ مجموعهی داستانهایش را به نام مستعار “لطیف تلخستانی” امضاء کرده بود؛ و عاریه گرفتن این نام از جانب کسی چون او، در آن عوالم کودکی حس خوبی به من میداد.
هنوز با او وارد گفتگو نشده بودیم که یکبار دیگر به رویم لبخند زد. برادرم در صدد بود مرا به او معرفی کند، برای همین به او نزدیک شدیم . او برای امضای دفتر یادبود، کنار میز رفت و لختی تمرکز کرد و بعد از برانداز کردن من با لبخندی بی مرز بر چهره چیزی نوشت که بعد از آن روز به بخشی از خاطرات زندگی و برگی ماندگار از دفتر عمر من بدل شد. بعد از رفتن او نوشتهاش را خواندم و چون یک متن باستانی بر کتیبهی ذهنم حک شد: «رنگها کمی سرد مثل آسمان کرماشان؛ … اما ایدهها درخشان و باشکوه مثل روستاهای ایران.» با احترام ؛ امضاء: علی اشرف درویشیان
در فرصتی کوتاه گیرش انداختیم. برادرم مرا به او معرفی کرد و راست و دروغ کمی در بارهی استعداد داستاننویسیام صحبت کرد و دست او بی اختیار دست مرا گرفت. چند لحظه بعد روی تکه ای کاغذ نوشت : «خیابان فروردین، دفتر نشر نوباوه.» شماره تلفن انتشاراتی را هم زیر آدرس نوشت و با لهجهی کرمانشاهی جذابی تأکید کرد که فردا صبح با نمونههایی از داستانهایم به دیدارش برویم. … در حال رفتن یکبار دیگر گفت فردا منتظرتانم… تنها خدا میداند که آن شب بر من چگونه گذشت. گویی برفراز ابرها راه میرفتم. باورکردن این رخداد برایم دشوار بود، آیا این فرد به راستی علی اشرف درویشیان بود؟
نشان به آن نشان که فردا و فرداهای دیگر بارها به دیدارش رفتم. ابتدا به همراه برادر بزرگم و بعدها به تنهایی . با پای پیاده از خیابان فلسطین (نبش خیابان یکطرفه شهید وحید نظری) یک راست به سمت غرب راه میافتادم، از تقاطع خیابان ابوریحان و انقلاب میگذشتم، بعد داخل خیابان فروردین میپیچیدم و بعد از چند قدم: این دفتر نشر نوباوه بود. مرکز انتشار صدها اثر داستانی برای کودکان و نوجوانان ایران. در اغلب روزها (بخصوص ساعات قبل از ظهر) درویشیان آن جا بود و دهها چهرهی شناخته شدهی ادبیات داستانی کودک و نوجوان، آنجا به دیدنش میآمدند. بازار نقد و گفتوگو هم گرم بود… من در لابلای سخنان او و دوستانش میشنیدم که آن روزها کانون نویسندگان ایران در تب و تاب بود و درویشیان که یکی از اعضای مؤثر این کانون به شمار میرفت در بسیاری از موارد طرف مشورت بزرگترین نویسندگان و شعرای کشور بود و حالا که دست سرنوشت مرا به آن بهشت واژه و کلمه و کتاب افکنده بود، به چشم خود می دیدم و با گوش جان خود می شنیدم که ادبیات کودک و نوجوان برای این مردمان تا چه اندازه مهم و سرنوشتساز است.
در آن تابستان باشکوه برادرم گذاشت تا حدود یک ماه در تهران بمانم، و من هر دوسه روز یک بار صبحها به دفتر نشر نوباوه میرفتم و او که به نظرم مدیر دفتر نشر بود؛ مرا به دوستان و همکاران و برخی از مشتریان کتابفروشی معرفی میکرد. … و عاقبت روزی فرا رسید که باید به زادگاهم بر میگشتم. چند ماه بعد، وقتی که وارد پایهی دوم راهنمایی شدم، یک روز سر صف ناظم مدرسه صدایم کرد و با تعجب نامه ای به دستم داد. او که با نام علی اشرف درویشیان آشنا بود ( و مگر چه کسی نام بزرگ او را در آن سالها نشنیده بود؟) با تعجب گفت : درویشیان فامیلتونه؟ ( و به راستی در آن روزگار او فامیل کدام کودک و نوجوان روستایی نبود؟)
بعد از آن روزها و به فاصلهی حدود یک سال دو داستان کوتاه و نقدی که با عوالم کودکانهی خود بر داستانی از “نسیم خاکسار” نوشته بودم؛ توسط او در مجموعهی ادبیات کودکان و نوجوانان ایران به چاپ رسید … و حالا بیش از ۳۵ سال از آن «سالهای ابری» گذشته است و من در حال نوشتن مطلبی در بزرگداشت یاد او هستم. بهراستی جهان چقدر شگفت انگیز است و حس حضور آدمهای بزرگی چون او چقدر سنگین و باشکوه است؛ حتی بعد از مرگشان!