کد خبر : 25953
تاریخ انتشار : 18 مارس 2016 - 11:10
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 956 بازدید

بوی عید

  هوشنگ آزادبخت: یادش به خیر قدیم ترها که بچه بودیم، روستایی داشتیم مالامال از صفا و صمیمیت که دست بر گردن شیب نرمِ دره ای انداخته بود و دیوارهایش، چینه ای و سنگی، سوده و سرحال، شانه به شانه ی هم داده بودند. دود از پشت بام خانه های گلی و مطبخ های پخت […]

عکس

 

هوشنگ آزادبخت:

یادش به خیر قدیم ترها که بچه بودیم، روستایی داشتیم مالامال از صفا و صمیمیت که دست بر گردن شیب نرمِ دره ای انداخته بود و دیوارهایش، چینه ای و سنگی، سوده و سرحال، شانه به شانه ی هم داده بودند. دود از پشت بام خانه های گلی و مطبخ های پخت نان زوزه کشان سر بر آسمان می­سود. بوی نان ساجی تا آن سوترها مشام را قلقلک می داد. صدای آهنگین زنگ­های برنجین رمه ها، آواز ناموزون چوپان ها، شیهه اسبان، عرعر خران، عوعو سگان و هنگامه­ی هجوم و بع بعِ بره­های شیرخوار برای چلاندن پستان گوسفندان، هیاهوی عجیبی بود که فضا را می­آکند. رودخانه­ای سیمگون، شفاف و زلال از بیخ گوش آبادی ترنم کنان وول می خورد و بر بستری پر پیچ و خم راه می سپرد به دورترها و گم می­شد در دل دریاها. چشمه­ای داشتیم درخشنده عینهو عقیق که از دل زمین می­جوشید و دخترکان شوخ را بر حلقه­ی خویش می­نشاند تا سبو در بغل و مشک بر کمر، طناز و غماز از سینه کش آن بالا بیایند و بیت شادی بخوانند. آن چنان که گویی عطر هزاران گلِ نجابت از وجودشان می­تراوید. بوی عید که می­آمد جنب و جوش زنان روستا اوج می گرفت. اسباب آلوده و رخت های چرک را
کشان کشان می­کشاندند به کناره های آب و با آستین های بالا زده و پاچه های و رمالیده و
چوب دستی های بلوط و ارجن، می­افتادند به جان شان تا رُس شان را بکشند و گرد و خاک و کثافات را از تار و پود جاجیم و گلیم و گبه خارج سازند. روزهای دم عیدی برای مان خط و نشان بود و انگشت تهدید گزیدن تا مُقر بیاییم و آب گرمی بر کت و کول مان بریزند. جنگل فراخ و پر غرور درختان، تنگ هم، سر بلند و پر نشاط تا دور دستها، چنگ بر دامن رود زده بود. وزش نسیم بهاری بر شاخسار درختان لرز لرزه­ای می افکند و کاکل آنان را روحی تازه می­بخشید. مردهای روستا جَلد و فرز، پیاده و سواره، راهی «قیتول» می شدند تا خورد و خوراک و سور و سات عید را بر گرده چهارپایان به اندرونی خانه های کاهگلی و دودزده، با آن بخاری­های سیری ناپذیر در شکم شکافته­ی دیوارشان، بکشانند. بوی عید که می­آمد حاجی لک لک­های مهاجر در آمد و شدهای فصلی به آشیانه­های قدیمی خود که بر بلندای درختان کهن سال ساز کرده بودند سرکی می کشیدند و چند صباحی مهمان محبت دل­های روستا می­شدند و سپس به سمت مناطق سردسیر خیز بر می داشتند و می کوچیدند. ما کوچکترها از خوف چشم غره­­ی بزرگ ترها اجازه ی دست درازی به سوی آنان را نداشتیم. دنیای مان پاهایی برهنه بود و لباس هایی شندر پندر و جست و خیزهای مدام که در بازی های محلی بروز می دادیم و بعضن در گدار زلال رود، شلپ شلوپ ماهی را تعقیب می­کردیم و به سوی شان شیرجه می­رفتیم.

به ما آموخته بودند که چهارشنبه سوری را با عشق و هیجان داغ کنیم. چه پر شور و شوق می شدیم در حین پرواز از روی آتش و سپردنِ همه­ی کسالت و کهنگی سال را به رقص شعله­های آتش. هورا و هلهله بود که فضا را می آکند. از اینکه شب عید پیراهنی و یا تنبانی نو، بر تن زارمان خودنمایی می­کرد و پس از مدتها خوراک دل و درستی نوش جان می­کردیم، از خود بی خود می­شدیم. شب عیدی چشمان خود را می­دوختیم به دستانِ پینه­ی پدر و جیب­های لاغرش تا با اسکناسی و پشت بندش بوسه­ای بر گونه ها، شادی­مان را دو چندان سازد. سیزده بدرها در بلندی­های اطراف بیتوته
می­کردیم و بر سبزه­ها غلت و واغلت می­زدیم و پاهای­مان شباهنگام از سوزش خار و خلاشه­ها زق زق کنان خواب را از ما می­ربودند. در آن سالها هر چند کم دستی و نداری و قحطی امکانات رفاهی، خدشه بر خاطر مردم می نشاند و از بدایع امروزی خط و خبری نبود اما همین که راستی و درستی موج می زد و محملی برای دروغ و تزویر و ریا دایر نبود و مردم پاک و راوک و بی شیله پیله بودند، بیشتر می شد گلبانگ رضایت و آرامش را در چهره ها و روحیات آنان حس کرد. هر چند حاکمیت جور گذشته به امان خدا رهایمان ساخته بود و کمترین التفاتی به حال و روزمان نداشت اما هنوز که هنوز است در حسرت آن لحظه های ناب آن سالها که در ذهن و خاطر بچگی مان ماسیده است، مانده ام. گرچه به ناچار آن زندگی صاف و ساده را به حاشیه­های  زهرآگین مدنیت بی  چفت و بست و لرزانِ این روزها دوخته ایم و مثلن با آداب و معاشرت و مظاهر فرینده­ی شهرنشینی عجین گشته­ایم، اما مزه­ی خوشِ صداقت و یکدلی گذشته، کماکان در بیخِ دندان احساس­مان به یادگار مانده است. آن زمان نه از جنجال پرتنش و سقوط ارزش های انسانی خبری بود و نه سطح توقعات آن قدر بالا بود تا رعشه بر اندام استخوانی و پر از فقر مردمانش بی­افکند. هر چند فشارهای اقتصادی و انبوه مشکلات فراوان امروزین قوز بالا قوز شده و دل و دماغی برای اکثریت جامعه در آفریدن لحظات شاد نگذاشته اما همین که حدیث عید می شود دردها پس پسک به قهقرا می روند و شادیها جسارتِ رویارویی با خارخارها را پیدا می­کنند.

این روزها که تُک زمستان شکسته شده و نفس های ننه سرما به شماره افتاده است و بهار، دست افشان و خندان، آرام آرام در دل زمین ریشه می دواند و گلخند را بر لبان طبیعت می نشاند، منِ بیزار از شلوغی که حریفِ سماجتِ سرسختانه­ی دخترک کوچولویم نمی­شدم به ناچار در بعدازظهری مطبوع، گذارم به بازار شلوغ پلوغ شهر افتاد. جمعیت افزون در میدان و خیابان هایی که  به سوی میدان سرازیر
می شدند غوغایی بر پا کرده بود. بوق ممتد اتومبیل­ها فضایی کر کننده را رقم زده بود. جمعیت فوج فوج فشرده می شد و موج بر می داشت. گویی همه آمده بودند از پیر و جوان تا خرد و کلان. چند جوانک بی پلاک که بادی زیر پوستشان وزیده بود برای هم شاخ می­شدند و قشقرقی برپا کرده بودند. دهان فروشگاهها شده بود کندوی زنبور خریداران. به همه جا سرک می کشیدند و بازار چک و چانه و بده بستان گرمِ گرم بود. قیمت های هر مغازه با بغلی اش کلی تفاوت داشت.

هر فروشنده­ای که تیغ طمع اش تیزتر بود بیشتر بر قامت مردم خط می کشید. نگرانی و گرانیِ افسار گسیخته پوزه بر نداری مردم می­کشید. نه نظارتی نه بازرسی و نه برچسبی. شمشیر کُندِ خرید بینوایان برشی نداشت و ارّابه­ی قدرتِ مایه­داران همه چیز را در می­نوردید. جمعیت گروه گروه در هم
می لولیدند. آفتاب شوخ و شنگ آن بالا چشم در چشم میدان و حاضران دوخته بود. انتظار و التماس در دل ها و چشم ها پرسه می زد. برخی پکر و پاشیده، تکیده و خمیده، گروهی مست و ملنگ از شادی آکنده. جمعی کنجکاو و کاونده. عده ای چین بر پیشانی و حسرت بر دل مانده. در هجوم مأموران شهرداری به دست فروش ها که این روزها حال و روز خوشی ندارند و هر لحظه به گوشه­ای پرتاب می شوند، غوغایی بر پا می شود. پیرزنی فرتوت بر فرش سیاه خیابان یله می شود و افتان و خیزان با دهانی پر از ناسزا دور می شود. گاهی صدای جیغ و نالش کودکی زخم بر تن فضای گنگ می نشاند. دخترکی با چشمان گریان و خوشه های اشکی که شرشر کنان بر دامن می ریخت از مادرش چیزی می خواست. مادر، نه اما بی رحم، که نداری بی رحم اش این گونه التماس و الحاح را بر
چهره­ی دلبندش نشانده بود. شگفت ولوله ای بر فضا سایه انداخته بود. لبخند پرهزینه­ی آجیل ها، زرق و برق چشم­نواز لباس­ها، گوناگونی و تنوع میوه­ها، طراوت و سرسبزیِ سبزه­ها و تنگ­های بلورین و بی­تابی ماهی­ها تماشایی بود. غیه­­ی عجیبی بود. از یک سو، پُز دادن و به روز شدن و پیشی گرفتن در بزرگراه چشم و هم چشمی ها جولان می داد و از دیگر سوی، رتق و فتق امور و لاپوشانی فقر و سیلی بر چهره ها حکم می­راند. بوی عید می آمد و بوی بهار. بوی شادی بوی طراوت. چه حکمی و حکمتی دارد این خجسته روزها که این چنین خون تازه را به رگهای پلاسیده تزریق می­کند و به تن­ها جان تازه­ای می­بخشد. هر چند این روزها مردم ما آشفته و آلفته اند و از دلها و خشت خشتِ دیوارهای این دیار دلواپسی می­بارد و کور سوی امیدشان را تندباد ویرانگر دروغ و دغل و مردم فریبی به خاموشی کشاند. هر چند بختکِ انتخاباتِ پر حرف و حدیثِ اخیر دست بردار آرامش و آسایش مردم نیست و از زخم ترکش های جفاکاران هنوز خونابه می چکد و بر این مردم حکایتی رفت که شرح جگرخراش آن را مگر شمع برآرد به زبان. هر چند با آن همه وعده وعیدهای آنچنانی نه معشوره ای عطش آن را فرو نشاند و نه صدای سوت و تلق تلقِ قطاری در آن شنیده شد و نه ستون­های کارخانه­ای پدیدار و نه چرخ­های ماشینی در چرخه­ی تولیدش چرخانده شد. هر چند التهابی جانکاه بر جای جای این خطه خیمه زده و غم و اندوه بر گلوی دیارم بق کرده اما امیدمان را هرگز به طوفان یأس نمی سپاریم. اطمینان داریم که از ورای دلواپسی ها نرمه نویدی از شور و شعور و ترانه وزیدن خواهد گرفت که سالیان سال سرود اتحاد و همدلی را بر لبهای تناس بسته ی این سامان خواهد نشاند. ما باز رویشی دوباره خواهیم داشت، شکوهمندتر از پیش. جوانه خواهیم زد بیشمارتر از پیش. ما یقین داریم که مردمان کهن دیارم و نسل های پیش رو، آنانی که پتک بر آبگینه ی احساس و عاطفه کوفتند، نیشتر بر زخم شدند و سوهان بر روح و روان مان کشیدند را هرگز نخواهند بخشید.

خاک و خل خیابان ها در هوا می پیچید. شهر من گر بارانی ببارد لجن زاری از گل و شل می­شود که از کف خیابانها و کوچه های چاله سیلابی اش بر تن مردم می نشیند و گر باران بند آید گرد و خاک است که بر سر و رویش می ماسد. چند کلاغ بر فراز میدانِ شهر شتابان و هراسان از این همه هیاهو، در گذر بودند و می خواستند معرکه را واگذارند تا در سکوت خیال انگیز بیابان لختی بیاسایند. شب داشت خاک بر چشم روز می پاشید و کم کم خیمه ی خود را می گستراند. من اما آرام آرام خود را از میان جمعیت بر می کشانم و در این اندیشه ام که تا به کی باید بارِ سنگین بی­کفایتی مسئولان بی مسئولیت خود را بر گرده های نحیف آوار ببینیم. تا چند باید اینان از شانه های تکیده­ی این مردم نردبان ترقی و پیشرفت بتراشند و خود را به مناصب و موقعیت های بالاتر بکشانند.

با این همه من بر این گمانم که عید غم و اندوه نمی شناسد. بهانه سرش نمی­شود. زارش و نالش در عید معنی نمی دهد. با تیره روزی و بدبختی بیگانه است. باید دلهای رمیده و چشم های نگران را در این فرخنده روزها به هم پیوند دهیم. بد اخلاقی ها و نامهربانی را به باد فراموشی بسپاریم. مهربانی و خوش زبانی را جایگزین بدخلقی و بدزبانی کنیم. دست دوستی و محبت به سوی هم دراز کنیم. کینه ها و دشمنی ها را از سینه ها بزداییم. و بر گورستان تلخی ها و ناکامی ها غریو شادی و سرور سر دهیم. این روزها باید رنج ها را به دست باد فراموشی بهاری سپرد. باید تا نوروز داریم شاد باشیم. نوروز درخشندگی است، عشق است و زیبایی. نوروز نبرد روشنایی است با دیو تاریکی. تقابل شادی است با اندوه، آوردگاه عشق و امید است با پلیدی و نا امیدی.

ما ایرانی ها باید این میراث گرانبهای نیاکان خود را با جان و دل پاس بداریم. باید این آرمانی ترین روزها را با همه ی توش و توان مان جشن بگیریم. عفو کنیم و ببخشیم. مهربان باشیم و مهر بورزیم. نباید در تالاب ایستایی و تسلیم رسوب کرد و باید چونان آبشار بر ماندگی و خستگی بشوریم. این روزها که بهار در دل همه جوانه زده است. باید نو شدگی را از بهار بیاموزیم. حافظ را به مدد طلبیم که: «ز کوی یار می­آید نسیم باد نوروزی / از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»

شاد باشیم و شادی آفرین. امید باشیم و امید آفرین.

همیشه ی همیشه نو باشید و نو نواز. سلامت باشید و پایدار. سعادتمند و برقرار. همایون بادتان این روز همه روز و همه سال.                               

چنین باد.

دیدگاه ها

فرزند هفت کنی در گفته :

عالی بود مانند یک فیلم سینمایی تمام خاطرات و خوبی های عید قدیم و روستای فقیر هفت چشمه را توصیف کرده اید به احترام این قلم باید ایستاد و سر تعظیم فرود آورد احسن بر شما ..عید نوروز بر شما و مخاطبان هومیان نیوز و مردم عزیز کوهدشت مبار باد

[پاسخ]

حمزه قبادی در گفته :

درود بر جناب آقای آزادبخت مطلبتون درددل مردم بودامیدواریم بعداز۳۷سال گوش شنوایی باشه وازاینکه مقاله باخرافات آمیخته نبودتشکرمی شودوبرایتان آرزوی موفقیت و سربلندی را دارم .

[پاسخ]

حمزه قبادی در گفته :

نادانی ها

[پاسخ]

از طرف جمعی از اهالی فقیر آزادبخت در گفته :

عید نوروز را باید یکی از بهترین اعیاد جهان دانست چرا در این روز اول بهار فصل سرسبزی و خرمی و طراوات هم با آن شروع میشود و شروع تعطیلات نوروری که در روز سیزده بدر تمام می شود در این عید فصل رویش و نو شدن هم با آن آغاز می شود متاسفانه بدلیل عدم توجه از سوی دولتمردان و نداستن متولی خاص نوروز هر ساله قصد دارند ار اهمیت نوروز بکاهند ولیکت خوشبختانه چون نوروز در خون ما ایرانیها هست ابن جشن و مراسمات آنرا بجا می آوریم جا دارد از شما آن فرهیخته عزیر که با قلم شیوا و نثر فنی و زیبای ایرانی آمدن نورور و نحوه انجام رسوم و دید و بازدیدهای آن زمان را در روستای محل سکونت خود بیان نمایید تشکر نماییم حا دارد نوبسندگان و اهالی قلم آداب و رسوم مردمان در زمان عید نوروزو تحویل سال و آمدن بهار در هنگامه فصل بهار در قالب کتابهای وبژه حورور عرضه نمایند تا این رسوم با وجود بی مهری رسانه ها به نوروز در بین مردم جاری و زنده بماند ….هر رورتان نوروز نوروزتان پیروز

[پاسخ]

کنی گلمیرزا در گفته :

بسیار جالب وخواندنی بود.ازادبیات وسبک نوشتار واز آرایه های ادبی به خوبی استفاده کرده بودید

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :