بوی عید
هوشنگ آزادبخت: یادش به خیر قدیم ترها که بچه بودیم، روستایی داشتیم مالامال از صفا و صمیمیت که دست بر گردن شیب نرمِ دره ای انداخته بود و دیوارهایش، چینه ای و سنگی، سوده و سرحال، شانه به شانه ی هم داده بودند. دود از پشت بام خانه های گلی و مطبخ های پخت […]
هوشنگ آزادبخت:
یادش به خیر قدیم ترها که بچه بودیم، روستایی داشتیم مالامال از صفا و صمیمیت که دست بر گردن شیب نرمِ دره ای انداخته بود و دیوارهایش، چینه ای و سنگی، سوده و سرحال، شانه به شانه ی هم داده بودند. دود از پشت بام خانه های گلی و مطبخ های پخت نان زوزه کشان سر بر آسمان میسود. بوی نان ساجی تا آن سوترها مشام را قلقلک می داد. صدای آهنگین زنگهای برنجین رمه ها، آواز ناموزون چوپان ها، شیهه اسبان، عرعر خران، عوعو سگان و هنگامهی هجوم و بع بعِ برههای شیرخوار برای چلاندن پستان گوسفندان، هیاهوی عجیبی بود که فضا را میآکند. رودخانهای سیمگون، شفاف و زلال از بیخ گوش آبادی ترنم کنان وول می خورد و بر بستری پر پیچ و خم راه می سپرد به دورترها و گم میشد در دل دریاها. چشمهای داشتیم درخشنده عینهو عقیق که از دل زمین میجوشید و دخترکان شوخ را بر حلقهی خویش مینشاند تا سبو در بغل و مشک بر کمر، طناز و غماز از سینه کش آن بالا بیایند و بیت شادی بخوانند. آن چنان که گویی عطر هزاران گلِ نجابت از وجودشان میتراوید. بوی عید که میآمد جنب و جوش زنان روستا اوج می گرفت. اسباب آلوده و رخت های چرک را
کشان کشان میکشاندند به کناره های آب و با آستین های بالا زده و پاچه های و رمالیده و
چوب دستی های بلوط و ارجن، میافتادند به جان شان تا رُس شان را بکشند و گرد و خاک و کثافات را از تار و پود جاجیم و گلیم و گبه خارج سازند. روزهای دم عیدی برای مان خط و نشان بود و انگشت تهدید گزیدن تا مُقر بیاییم و آب گرمی بر کت و کول مان بریزند. جنگل فراخ و پر غرور درختان، تنگ هم، سر بلند و پر نشاط تا دور دستها، چنگ بر دامن رود زده بود. وزش نسیم بهاری بر شاخسار درختان لرز لرزهای می افکند و کاکل آنان را روحی تازه میبخشید. مردهای روستا جَلد و فرز، پیاده و سواره، راهی «قیتول» می شدند تا خورد و خوراک و سور و سات عید را بر گرده چهارپایان به اندرونی خانه های کاهگلی و دودزده، با آن بخاریهای سیری ناپذیر در شکم شکافتهی دیوارشان، بکشانند. بوی عید که میآمد حاجی لک لکهای مهاجر در آمد و شدهای فصلی به آشیانههای قدیمی خود که بر بلندای درختان کهن سال ساز کرده بودند سرکی می کشیدند و چند صباحی مهمان محبت دلهای روستا میشدند و سپس به سمت مناطق سردسیر خیز بر می داشتند و می کوچیدند. ما کوچکترها از خوف چشم غرهی بزرگ ترها اجازه ی دست درازی به سوی آنان را نداشتیم. دنیای مان پاهایی برهنه بود و لباس هایی شندر پندر و جست و خیزهای مدام که در بازی های محلی بروز می دادیم و بعضن در گدار زلال رود، شلپ شلوپ ماهی را تعقیب میکردیم و به سوی شان شیرجه میرفتیم.
به ما آموخته بودند که چهارشنبه سوری را با عشق و هیجان داغ کنیم. چه پر شور و شوق می شدیم در حین پرواز از روی آتش و سپردنِ همهی کسالت و کهنگی سال را به رقص شعلههای آتش. هورا و هلهله بود که فضا را می آکند. از اینکه شب عید پیراهنی و یا تنبانی نو، بر تن زارمان خودنمایی میکرد و پس از مدتها خوراک دل و درستی نوش جان میکردیم، از خود بی خود میشدیم. شب عیدی چشمان خود را میدوختیم به دستانِ پینهی پدر و جیبهای لاغرش تا با اسکناسی و پشت بندش بوسهای بر گونه ها، شادیمان را دو چندان سازد. سیزده بدرها در بلندیهای اطراف بیتوته
میکردیم و بر سبزهها غلت و واغلت میزدیم و پاهایمان شباهنگام از سوزش خار و خلاشهها زق زق کنان خواب را از ما میربودند. در آن سالها هر چند کم دستی و نداری و قحطی امکانات رفاهی، خدشه بر خاطر مردم می نشاند و از بدایع امروزی خط و خبری نبود اما همین که راستی و درستی موج می زد و محملی برای دروغ و تزویر و ریا دایر نبود و مردم پاک و راوک و بی شیله پیله بودند، بیشتر می شد گلبانگ رضایت و آرامش را در چهره ها و روحیات آنان حس کرد. هر چند حاکمیت جور گذشته به امان خدا رهایمان ساخته بود و کمترین التفاتی به حال و روزمان نداشت اما هنوز که هنوز است در حسرت آن لحظه های ناب آن سالها که در ذهن و خاطر بچگی مان ماسیده است، مانده ام. گرچه به ناچار آن زندگی صاف و ساده را به حاشیههای زهرآگین مدنیت بی چفت و بست و لرزانِ این روزها دوخته ایم و مثلن با آداب و معاشرت و مظاهر فریندهی شهرنشینی عجین گشتهایم، اما مزهی خوشِ صداقت و یکدلی گذشته، کماکان در بیخِ دندان احساسمان به یادگار مانده است. آن زمان نه از جنجال پرتنش و سقوط ارزش های انسانی خبری بود و نه سطح توقعات آن قدر بالا بود تا رعشه بر اندام استخوانی و پر از فقر مردمانش بیافکند. هر چند فشارهای اقتصادی و انبوه مشکلات فراوان امروزین قوز بالا قوز شده و دل و دماغی برای اکثریت جامعه در آفریدن لحظات شاد نگذاشته اما همین که حدیث عید می شود دردها پس پسک به قهقرا می روند و شادیها جسارتِ رویارویی با خارخارها را پیدا میکنند.
این روزها که تُک زمستان شکسته شده و نفس های ننه سرما به شماره افتاده است و بهار، دست افشان و خندان، آرام آرام در دل زمین ریشه می دواند و گلخند را بر لبان طبیعت می نشاند، منِ بیزار از شلوغی که حریفِ سماجتِ سرسختانهی دخترک کوچولویم نمیشدم به ناچار در بعدازظهری مطبوع، گذارم به بازار شلوغ پلوغ شهر افتاد. جمعیت افزون در میدان و خیابان هایی که به سوی میدان سرازیر
می شدند غوغایی بر پا کرده بود. بوق ممتد اتومبیلها فضایی کر کننده را رقم زده بود. جمعیت فوج فوج فشرده می شد و موج بر می داشت. گویی همه آمده بودند از پیر و جوان تا خرد و کلان. چند جوانک بی پلاک که بادی زیر پوستشان وزیده بود برای هم شاخ میشدند و قشقرقی برپا کرده بودند. دهان فروشگاهها شده بود کندوی زنبور خریداران. به همه جا سرک می کشیدند و بازار چک و چانه و بده بستان گرمِ گرم بود. قیمت های هر مغازه با بغلی اش کلی تفاوت داشت.
هر فروشندهای که تیغ طمع اش تیزتر بود بیشتر بر قامت مردم خط می کشید. نگرانی و گرانیِ افسار گسیخته پوزه بر نداری مردم میکشید. نه نظارتی نه بازرسی و نه برچسبی. شمشیر کُندِ خرید بینوایان برشی نداشت و ارّابهی قدرتِ مایهداران همه چیز را در مینوردید. جمعیت گروه گروه در هم
می لولیدند. آفتاب شوخ و شنگ آن بالا چشم در چشم میدان و حاضران دوخته بود. انتظار و التماس در دل ها و چشم ها پرسه می زد. برخی پکر و پاشیده، تکیده و خمیده، گروهی مست و ملنگ از شادی آکنده. جمعی کنجکاو و کاونده. عده ای چین بر پیشانی و حسرت بر دل مانده. در هجوم مأموران شهرداری به دست فروش ها که این روزها حال و روز خوشی ندارند و هر لحظه به گوشهای پرتاب می شوند، غوغایی بر پا می شود. پیرزنی فرتوت بر فرش سیاه خیابان یله می شود و افتان و خیزان با دهانی پر از ناسزا دور می شود. گاهی صدای جیغ و نالش کودکی زخم بر تن فضای گنگ می نشاند. دخترکی با چشمان گریان و خوشه های اشکی که شرشر کنان بر دامن می ریخت از مادرش چیزی می خواست. مادر، نه اما بی رحم، که نداری بی رحم اش این گونه التماس و الحاح را بر
چهرهی دلبندش نشانده بود. شگفت ولوله ای بر فضا سایه انداخته بود. لبخند پرهزینهی آجیل ها، زرق و برق چشمنواز لباسها، گوناگونی و تنوع میوهها، طراوت و سرسبزیِ سبزهها و تنگهای بلورین و بیتابی ماهیها تماشایی بود. غیهی عجیبی بود. از یک سو، پُز دادن و به روز شدن و پیشی گرفتن در بزرگراه چشم و هم چشمی ها جولان می داد و از دیگر سوی، رتق و فتق امور و لاپوشانی فقر و سیلی بر چهره ها حکم میراند. بوی عید می آمد و بوی بهار. بوی شادی بوی طراوت. چه حکمی و حکمتی دارد این خجسته روزها که این چنین خون تازه را به رگهای پلاسیده تزریق میکند و به تنها جان تازهای میبخشد. هر چند این روزها مردم ما آشفته و آلفته اند و از دلها و خشت خشتِ دیوارهای این دیار دلواپسی میبارد و کور سوی امیدشان را تندباد ویرانگر دروغ و دغل و مردم فریبی به خاموشی کشاند. هر چند بختکِ انتخاباتِ پر حرف و حدیثِ اخیر دست بردار آرامش و آسایش مردم نیست و از زخم ترکش های جفاکاران هنوز خونابه می چکد و بر این مردم حکایتی رفت که شرح جگرخراش آن را مگر شمع برآرد به زبان. هر چند با آن همه وعده وعیدهای آنچنانی نه معشوره ای عطش آن را فرو نشاند و نه صدای سوت و تلق تلقِ قطاری در آن شنیده شد و نه ستونهای کارخانهای پدیدار و نه چرخهای ماشینی در چرخهی تولیدش چرخانده شد. هر چند التهابی جانکاه بر جای جای این خطه خیمه زده و غم و اندوه بر گلوی دیارم بق کرده اما امیدمان را هرگز به طوفان یأس نمی سپاریم. اطمینان داریم که از ورای دلواپسی ها نرمه نویدی از شور و شعور و ترانه وزیدن خواهد گرفت که سالیان سال سرود اتحاد و همدلی را بر لبهای تناس بسته ی این سامان خواهد نشاند. ما باز رویشی دوباره خواهیم داشت، شکوهمندتر از پیش. جوانه خواهیم زد بیشمارتر از پیش. ما یقین داریم که مردمان کهن دیارم و نسل های پیش رو، آنانی که پتک بر آبگینه ی احساس و عاطفه کوفتند، نیشتر بر زخم شدند و سوهان بر روح و روان مان کشیدند را هرگز نخواهند بخشید.
خاک و خل خیابان ها در هوا می پیچید. شهر من گر بارانی ببارد لجن زاری از گل و شل میشود که از کف خیابانها و کوچه های چاله سیلابی اش بر تن مردم می نشیند و گر باران بند آید گرد و خاک است که بر سر و رویش می ماسد. چند کلاغ بر فراز میدانِ شهر شتابان و هراسان از این همه هیاهو، در گذر بودند و می خواستند معرکه را واگذارند تا در سکوت خیال انگیز بیابان لختی بیاسایند. شب داشت خاک بر چشم روز می پاشید و کم کم خیمه ی خود را می گستراند. من اما آرام آرام خود را از میان جمعیت بر می کشانم و در این اندیشه ام که تا به کی باید بارِ سنگین بیکفایتی مسئولان بی مسئولیت خود را بر گرده های نحیف آوار ببینیم. تا چند باید اینان از شانه های تکیدهی این مردم نردبان ترقی و پیشرفت بتراشند و خود را به مناصب و موقعیت های بالاتر بکشانند.
با این همه من بر این گمانم که عید غم و اندوه نمی شناسد. بهانه سرش نمیشود. زارش و نالش در عید معنی نمی دهد. با تیره روزی و بدبختی بیگانه است. باید دلهای رمیده و چشم های نگران را در این فرخنده روزها به هم پیوند دهیم. بد اخلاقی ها و نامهربانی را به باد فراموشی بسپاریم. مهربانی و خوش زبانی را جایگزین بدخلقی و بدزبانی کنیم. دست دوستی و محبت به سوی هم دراز کنیم. کینه ها و دشمنی ها را از سینه ها بزداییم. و بر گورستان تلخی ها و ناکامی ها غریو شادی و سرور سر دهیم. این روزها باید رنج ها را به دست باد فراموشی بهاری سپرد. باید تا نوروز داریم شاد باشیم. نوروز درخشندگی است، عشق است و زیبایی. نوروز نبرد روشنایی است با دیو تاریکی. تقابل شادی است با اندوه، آوردگاه عشق و امید است با پلیدی و نا امیدی.
ما ایرانی ها باید این میراث گرانبهای نیاکان خود را با جان و دل پاس بداریم. باید این آرمانی ترین روزها را با همه ی توش و توان مان جشن بگیریم. عفو کنیم و ببخشیم. مهربان باشیم و مهر بورزیم. نباید در تالاب ایستایی و تسلیم رسوب کرد و باید چونان آبشار بر ماندگی و خستگی بشوریم. این روزها که بهار در دل همه جوانه زده است. باید نو شدگی را از بهار بیاموزیم. حافظ را به مدد طلبیم که: «ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی / از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»
شاد باشیم و شادی آفرین. امید باشیم و امید آفرین.
همیشه ی همیشه نو باشید و نو نواز. سلامت باشید و پایدار. سعادتمند و برقرار. همایون بادتان این روز همه روز و همه سال.
چنین باد.
عالی بود مانند یک فیلم سینمایی تمام خاطرات و خوبی های عید قدیم و روستای فقیر هفت چشمه را توصیف کرده اید به احترام این قلم باید ایستاد و سر تعظیم فرود آورد احسن بر شما ..عید نوروز بر شما و مخاطبان هومیان نیوز و مردم عزیز کوهدشت مبار باد
[پاسخ]