درسوگ یلدا !
حشمت اله آزادبخت : یلدا جان! امشب قرار است بیایی با قد درازت و درازبه درازْ ظلمت گیسهایت را برهنه کنی بر زمین. قرار است خانوادهها دور هم جمع شوند و تا جرقهی کبریت صبح فیلم بلند سیاه تو را به تماشا پلک بزنند و دود کباب قربانیهایت را دور شانههایت بگردانند. گردو بشکنند و […]
حشمت اله آزادبخت :
یلدا جان! امشب قرار است بیایی با قد درازت و درازبه درازْ ظلمت گیسهایت را برهنه کنی بر زمین. قرار است خانوادهها دور هم جمع شوند و تا جرقهی کبریت صبح فیلم بلند سیاه تو را به تماشا پلک بزنند و دود کباب قربانیهایت را دور شانههایت بگردانند.
گردو بشکنند و تیزی کاردها را بر جمجمهی پرتقالها و ناف سیبهای سرخِ روزهای تکراری فرو برند و جیغ سرمستی سر دهند تا تو شمع ستارگان را فوت کنی و سالروز تولدت را لبخند بزنی. اما یلدا جان به درازی خودت و سیاهی دلت ببخش! امروز پدرانی بودند که خانه را با یک دنیا نگاه و لبخند پشت سر جا گذاشتند و دل به دریای شهر زدند و قرص پاها را در رگ زمخت خیابانها جاری کردند و اشتیاق چشمها را چرخاندند. اما زور نحیف جیبهایشان به آرزوی کوتاه کودکانشان نرسید و غروب، در کوچههای پریشانی به سمت چشمهای به راه، بازگشتند با زلزلهی زانوها و شرم دستها و شفق گُر گرفتهی چشمها و نسار تنگ سینهها. آه یلدا جان! شرمنده. اگر قربانیهایت انبوه نبود و گنجشگکان نگاه کودکان خاموش به خاطر حضور تو سیر نشدند.
شرمنده نباش اگر خنجر دود بلندِ خانهای کلاغهای شکمِ کودک همسایه را به قارقار کشاند و صدای چکاچک گردوهای سرخوشی در جمجمهشان تیر کشید و شالهای سیاهِ آه از پشتبامهای آرزو بی گره برگشتند. آه یلدا جان! ببخش اگر دالانهایی تولدت را شاد شدند و گوشههایی مرگت را گریستند.
دندانهایی گیسهایت را به لب جویدند و لبهایی از تاب گیسوانت سر خوردند. میزهایی همپیالهات شدند و کنجهایی همبغضِ هم. اما آه یلدا جان! به بلند بودنت دل مبند که به گناه آمدنت و دل شکستنت، خروسان مرگت را جار خواهند زد و بر سینهی سپیدهی دامان خودت به آتش گلولهی طلوع خاموش خواهی شد.
در کوچههای پریشانی…
[پاسخ]