دنیای امید را رنگ بزنیم
فرشته رضایی: خانواده های خوشبخت همگی شبیه به هم هستند اما خانواده های بدبخت تلخی های خاص خود را دارند این جمله را بارها در ابتدای کتاب (آناکارنینا)خوانده بودم و حالا برایم ملموس بود باور کنید گاهی برای به تصویر کشیدن یک درد،حتی دست به یکی کردن قلم و کاغذ کاری از پیش نخواهد برد […]
فرشته رضایی:
خانواده های خوشبخت همگی شبیه به هم هستند
اما خانواده های بدبخت تلخی های خاص خود را دارند
این جمله را بارها در ابتدای کتاب (آناکارنینا)خوانده بودم
و حالا برایم ملموس بود
باور کنید گاهی برای به تصویر کشیدن یک درد،حتی دست به یکی کردن قلم و کاغذ کاری از پیش نخواهد برد
باید از مرز شنیدنم رد شد و پا به جهان دیدن گذاشت
گاهی باید پنجه ی خود درد قلبت را بفشارد و از حنجره ات بغض استخراج کند
دستتان را به من بدهید تا چشمتان باشم برای دیدن دنیای امید
گوشتان را به عقد قلمم دربیاورید
تا بگوید و بخوانید و بفکرید
انتهای خیابان هیچستان،رد پای خانه ایست که در آن مرگ ناشناس لباس زندگی را به تن کرده و راست راست در آن می چرخد
خانه ای با ترکی دیوار خورده و زنگی در زده
وارد که شدم استقبال کننده زنی بود با چهره ای نا آباد و دلی روستایی که لبش تا بنا گوش به خنده بازیگر گر شد
از جنس همان خنده هایی که درد میکنند
همراه با چال گونه ای که گویا خودش هم یادش رفته باشد
میدانید که،مادر چال گونه لبخند است
از زخم کفشهایش فهمیدم که فرش هایشان شبیه به وعده های غذائیشان تکه پاره است
نگاهم دوباره به زن گره خورد،مادری تقسیم شده میان چهار فرزند و وظیفه ای به بزرگی یک پدر
ما را به حرف برد و آنچه عیان بود را بیان کرد
از خوشبختی گفت که زورش به تیره روزیشان نرسیده
در همان حال بغضش ثمر داد و با دست ضمخت و صدفی اش از گودی گونه مروارید ها چید
با همان صدای لرزان و به بغض نشسته صادقانه گفت،خیلی ها دارند و می گویند نداریم ، اما خدای ما شاهد است که نداریم
راست می گفت
یخچالشان گرسنه بود و جیره غذائیشان جور در نمی آمد برای یک غذای ترکیبی،
نان از پنیر طلاق گرفته بود و چای قند وصلتی بینشان نبود و برنج و گوشتم که هفت پشت غریبه بودن
از تابستان گفت،از لرزی که به جانشان افتاده بود،وقتی امیدشان در گوش آرزو گفته بود خربزه خواهشنا
خجالتی که هر مادری را از پای در می آورد وقتی دستش خالی است
به قول خودش یکی از همسایه ها شبیه به قول چراغ جادو پای این رویای دور از دست را به خانه باز کرده بود
و امید به ذوق نشسته برای قاچ کردن این مهمان بی رفت و آمد تاب نیاورده و خربزه به نصف نشسته بود
وقتی که می خورد ،با دندان گاز میزد و با زبان شکر می گفت ،هرچندکه نامفهوم
آه،خانه چقدر بامن حرف زد،پنجره بی پرده سخن میگفت،و آشپزخانه ای که جگر آشپز را کباب می کرد
تلوزیون های قدیمی ام که حرفی برای گرفتن ندارند
یا چند رختخوابی که کلی خواب آشفته دیده بودند و سینک ظرفشویی که وقتی نباشد حرفی هم نمی زند
در همین هوای پس خانه بودم که دختری با پارچ و لیوان آب به سکوتم وارد شد
وسقوط کردم از خیال
چنان دستش می لرزید که گویا حامل جام زهر برای پادشاهی خشمگین بود
آمدو آب را گذاشت و چیزی نگفت و رفت
اما من که شنیدم باچشمش فریاد زد
خانه بوی مرگ می دهد کمی زندگی لطفا و چه طعم تلخی دارد دلشوره آنهم برای یک دختر وقتی حالش گلوی آینده را می فشارد و نمیزارد که نفس بکشد
سری به آرزوهای امید زدم
به قول خودش پسری باهوش و کلاس پنجم و با معدلی همیشه بیست است
من سوال اشتباه همیشگی ام را پرسیدم که دوست دارد در آینده چیکاره شود
پاسخی داد که برای من سوال شد
میخواست مثل پسر عموهایش روحانی شود
این تصمیم از کجا آب میخورد را نمیدانم
شایدم میخواست به آنها ثابت کند خدا لابه لای خوبی هاست
باید آنقدر ببخشی تا پیدایش کنی
هوا که به غروب نشست
زمستان یخ کرده ی خانه وا رفت و
تنمان را چسبید،و فاجعه آنجا بود که هنوز به خانه بخاری پاگشا نشده بود
تاب نیاوردم و
مجاب به ترک خانه شدم
تصویر آخر ضربه ای کاری برای احساسات من بود
غمگین تر از مردی غرور شکسته و زنی عشق ندیده
خانه را به مقصد گریه ترک کردم
حالا من هستم ،شما هم باشید،تا برای اولین بار بهار را اوایل زمستان بیاوریم
آفرین صنایع تازه ای در پرداخت آفریدی.من که شیفته ی این نوشتن شدم.البته نگارشی دو گانه هم دارد شاید این نیز یک تازگی دیگری باشد.تصاویر زمخت خانه را خوب وارسانده ای.سپاس
[پاسخ]