زندگی و شعر استاد اسداله امیرپور به روایت کریم امرایی
گفت و گو با کریم امرایی پیرامون زندگی و شعر استاد اسداله امیرپور امرایی از شعرای مشهور پیش و پس از انقلاب اهل کوهدشت. شاعر شیرینی سخنی که بر سکوی سروده های طنز و هجو، هم شانه ی عبید زاکانی بود… اشاره: در گفتوگویی که چندی پیش دربارهی زندگی و آثار […]
گفت و گو با کریم امرایی پیرامون زندگی و شعر استاد اسداله امیرپور امرایی از شعرای مشهور پیش و پس از انقلاب اهل کوهدشت. شاعر شیرینی سخنی که بر سکوی سروده های طنز و هجو، هم شانه ی عبید زاکانی بود…
اشاره: در گفتوگویی که چندی پیش دربارهی زندگی و آثار استاد اسفندیار غضنفری با پسرش انجام داده بودم و در قسمتی از آن نامی هم از استاد اسداله امیرپور آمده بود که سبب برافروختن و واکنش آقای کریم امرایی گردید، با آنکه حرف بیان شده در آن شماره از سوی یکی از نزدیکان استاد گفته شده بود و خانوادهی مرحوم امیرپور هم نظرشان نپرداختن به موضوع بود، اما ایشان اصرار داشت تا مطلب قلمی شدهاش چاپ شود، با حرارت خاصی از استاد سخن میگفت و معتقد بود امیرپور اینی نیست که معرفی شده، همین مسئله باب آشنایی بیشتر و ارتباط ما با وی شد؛ وقتی متوجه گردیدم که ایشان سالها با زندهنام اسداله امیرپور ارتباط داشته و اشعار و نوشتههایش را در دست دارد، مشتاق شدم گفتوگویی دربارهی زندگی و شعر امیرپور با وی بنمایم، وقتی قصدم را با وی در میان نهادم، با گرمی پذیرفت و با مهربانی پذیرایم شد و باحوصله سوالاتم را پاسخ داد. جناب آقای کریم امرایی بیش از یک دهه با استاد ارجمند و پختهکلام دیار ما همنشین بوده و این همنشینی و موانست او را به گنجینهای بیبدیل از حرف و حدیثهای نگفتهی دربارهی شاعر شیرینسخن و درویش مسلک مظلوم ما کرده است، اغلب حرفهای که از وی دربارهی امیرپور شنیدیم؛ ناشنیده و تازه بود، تقریبا آنچه که دربارهی استاد میخواستیم را از زبان او شنیدیم. حاصل این گفتوشنود، در این شماره و شمارههای پیشرو پیش کش مخاطبان فرهیختهی نشریه خواهد شد؛ امیدواریم مورد طبع لطیف ادبدوستان و اندیشهورزان قرار گیرد، باب این گفتوگو بر روی خوانندگان باز است و بلوطستان آمادگی دارد تا نظرات مخالف و موافق را انعکاس دهد.
از خودتان، سال آشنایی با استاد امیرپور و نحوهی شکلگیری ارتباطتان بگوئید.
بنده کریم امرایی طولابی هستم، فرهنگی بازنشسته، ۱۳۵۷ وارد آموزش و پرورش شدم، سی و یک سال در آموزش و پرورش خدمت کردم و چند سالی هست که بازنشست شدهام
در نوجوانی و جوانی به موسیقی و شعر علاقه داشتم، سعی می کردم مسائلی که درباره موسیقی و شعر بود را دنبال کنم، تا اینکه با بعضی از اشعار استاد امیرپور از طریق مرحوم صیدمحمد خان غضنفری آشنا شدم، مرحوم صیدمحمدخان مردی شریف، فهیم، خوش ذوق و خوش برخورد بود، شاید بگویم وی از معدود افرادی بود که خط مرحوم امیرپور را میخواند اشعار را زیبا قرائت میکرد. من ازاین طریق با اشعار امیرپور آشنا شدم. به علت اینکه سنم کم بود و استاد سن بالای داشت امکان اینکه دوستش باشم را نداشتم، ولی همیشه تشنه دیدارش بودم تا این که با پسرش -حمید امیرپور- آشنا شدم و خواستم را با وی در میان گذاشتم او هم استقبال کرد و گفت پدرم از جوانهای که اهل شعر و ادبیات باشند، خوشش میآید.
سرانجام بعداظهری همراه با حمید پسرش به خدمت استاد مشرف شدم، پس از احوال پرسی خودم را معرفی کردم و گفتم که چگونه به او و اشعارش علاقهمند هستم و سالهاست که دنبال راهی میگشتم تا به خدمتش برسم، او هم با گرمی استقبال کرد و گفت در خانه من به روی شما باز است و هر وقت که دوست داشتید میتوانید به اینجا بیاید. هنگامی که خدمتش بودم چیزهای که اطرافش بود توجهم را به خود جلب کرد، من منتظر بودم اطراف مرحوم امیرپور کتابخانهای باشد، جای مجللی داشته باشد، اما جز یک زیر سیگاری، چند تا سالنامه کهنه؛ بستهای سیگار؛ رادیو ضبط کهنه؛ عینک و ذره بینی چیزی آنجا ندیدم.
حس و حالتان در اولین دیدار چطور بود؟
حالت عجیبی داشتم، احساس میکردم، آدم دیگهای شدهام؛ بهگونهای که احساس میکردم آدم قبلی نیستم، احساس شخصیت میکردم
چند سالت بود؟ ۱۸ سال
شما با پسرش هم سن و سال بودید؟ بله
بعد چی شد؟ من خود را آماده کردم که روزهای دیگر هم به خدمتش بروم، روز اول هر چی میکردم شب خوابم نمیبرد، تا فردا صبح شود و باز خدمتش برسم.
انگیزه شما از این دیدار چی بود؟
میخواستم ببینم آدمی که پشت این شعرهاست، کی است، او فرزند یکی از حاکمان مقتدر منطقه بود و تصورات دیگری هم درباره ی وی داشتم ولی هیچ کدام از چیزهای که من تصور کرده بودم، آنجا نبود.
چه چیز باعث شد که این دیدار ادامه داشته باشد؟
پیش از هر چیز نحوهی استقبالش بود، من انتظار داشتم خیلی مختصر بهم بگوید روله خوش آمدی هر وقت دوست داشتی به اینجا سر بزن، اما محضر او آنقدر گیرا بود که هنگامی از آنجا بلند شدم، احساس کردم عوض شدهام، احساس غرور میکردم
در این دیدار شعر هم خواند؟
بله، چندتا شعر که در برگههای کهنه سالنامهای نوشته شده بود، برایم خواند.
بعد از چندی دوباره آنجا رفتی؟
روز بعد، طوری رفتار میکرد که لحظهای احساس غریبی نکنم و از برخود ایشان احساس الفت میکردم، روز بعد بدون هیچ دغدغهای به دیدارش رفتم.
زندگی استاد در آن ایام که تازه انقلاب شده و اوضاع دگرگون گشته بود، چطور میگذشت؟
از نظر مالی بسیار در مضیقه بود، جز حقوق اندک بازنشستگی ممر درآمد دیگری نداشت که با آن امرار معاش کند، با توجه به اینکه، تمام عمر اجاره نشین بود، زن و بچه داشت، خودش دارای خرج بود و کسی هم به او کمکی نمیکرد؛ بیشتر اوقات حقوق بازنشستگی را پیش فروش میکرد و با مبلغی کمتر از مقدار واقعی آن را به […] میفروخت، ایشان حداقل زندگی را هم نداشت، همیشه در تنگدستی به سر میبرد.
اقوام کمکش نمیکردند؟
طی چند سالی که من در خدمتش بودم، جز مرحوم محمدحسین خان که چند بارتشریف آورد و به وی سر زد، هیچ گاه ندیدم کسی بیاید و به وی کمکی بکند؛ مرحوم امیرپور آدم عجیبی بود، درست است تنگ دست بود، ولی بهقول خودش گدارو و گداصفت نبود.
من در وهله اول میخواهم آن چه مرحوم امیرپور بوده را خودم بفهمم و درک کنم؛ در این بین ممکن است برخی چیزها را بیان نکنیم و احساس کنیم درست نیست آنها را با مخاطبان در میان نهیم؟ از این رو انتظار دارم روایتی که از استاد نقل میکنی چهرهی بیروتوشی باشد و همه حالات و سکنات روحی و رفتاریش را بیان کنی درباره خودتان توضیح دادی، اما درباره استاد امیرپور نگفتی که ایشان از این دیدارها و ارتباطات چه چیزی را دنبال میکرد و چه حسی داشت؟
من نمیتوانم دیدگاه و حس او را بیان کنم، ولی گمان میکردم او هم از این دیدارها خوشحال میشود، گواه سخنم اشعاریست که در آنها به بنده ابراز محبت و لطف نموده است.
لطف میکنی ابیاتی از آن اشعار را برای مخاطبان باز گویی؟ به دیده منت
کریم عزیز وفادار من
که خشنود گردد ز دیدار من
در این شهر از هر کسی بیشتر
دهد از همت تمشیت کار من
گریزان شود لشکر غم ز دل
در این شهر تا او بود یار من
بلی بیشتر از کسان خودم
بود این جوانمرد غمخوار من
چو بیمار گردم پزشکم شود
کند دفع اندوه و تیمار من
احساس میکردم استاد هم از دیدارم خوشحال میشود، همانگونه که در سرودهاش هم اشاره کرده، پیش میآمد که مریض بود و به خدمتش میرفتم؛ حالش خوب میشد و خانوادهاش میگفتند تو چه طور تا فلانی میآید خوب میشوی، در حالیکه تا الان در بستر بودی…
به نظرم سوای همه چیز، بزرگترین موضوع این بود که او دلش میخواست افراد هم سن و سال من و جوانها به شعر و ادبیات راغب شوند. خوشحال میشد جوانهای مثل من فهم بیشتری پیدا کنند.
آن زمان مردم نسبت به وی و شعرهایش شناخت داشتند؟
در زمان قبل از انقلاب اکثریت مردم بیسواد بودند و این همه رسانه و تکنولوژی وجود نداشت؛ با این حال اکثریت جامعه امیرپور را بهواسطه قدرت شعرش و جایگاه خانوادگیش میشناختند.
ولی دربارهی شعرش بهجز معدودی خواص -که علم ادبی داشتند و شعر ناب امیرپور را میفهمیدند-، بقیه مردم شناخت درستی نسبت به اشعارش نداشتند -همچنان که الان هم ندارند- اما اشعار انتقادی و هجویاتش در سینهی تودهی مردم جا داشت.
ارتباطش با خانواده چهطور بود؟
آدم بسیار آرامی بود، اهل تندی و تلخی کردن نبود، مثلا اگر چای میخواست و دیر برایش میآوردند، عصبی نمیشد. ایشان روزها در اتاقی تنها میگذراند. بد نیست خاطرهای تعریف کنم،
حمید پسرش به جبهه رفته بود، روزی خدمتش رسیدم، گفت لامپ را روشن کن، گفتم آقا لامپ روشنه، گفت داد و بیداد، پس چشمهایم ضعیف شده و گفت: دیشب تا صبح نیایش کردم، خندیدم گفتم چه نیایشی؟ گفت: نیایش کردم که خدا بلایی بر سر حمید نیاورد و اگر بلای مقدر بود، حداقل تا من زندهام آن را به تاخیر اندازد و او را نکشد.
مدتی از این حرف گذشت، روزی به خانهی استاد میآمدم، دیدم جمعیت زیادی از حیاط بیرون آمد، جمعیت زنان در منزل نگرانم کرد، با خود گفتم حتماً استاد به رحمت خدا رفته، و با نگرانی وارد خانهشان شدم، منزل استاد طوری بود که اتاق امیرپور در ورودی آن قرار داشت، به محض ورود او را دیدم از دیدنش خوشحال شدم، ولی تعجب کردم و حیران بودم که ماجرا چیست؟ استاد که متوجه حالات من شده بود گفت دیدی نیایشی که چند روز پیش گفتم؛ کار خودش را کرد! گفتم ماجرا چیه؟ گفت: چیزی نیست، حمید از جبهه آمده و او را موج گرفته، من دست پاچه شدم، ولی با آرامش گفت، نگران نباش، مطمئن باش تا من زندهام حمید نمیمیرد، اعتقاد عجیبی به فضل و کرم خدا داشت، میگفت: خدا اینی نیست که به ما هیولای ترسناک از او نشان دادهاند؛ با خنده میگفت؛ نگران نباش؛ خدا بزرگ و مهربان است و همهمان را میبخشد.
استاد لری صحبت میکرد یا لکی؟
لری میگفت اما چون خانمش لک بود و زبان مادرش هم لکی بود، بعضی وقتها لکی هم صحبت میکرد.
رابطه ی وی با همسر چطور بود؟
مثل همه ما، بعضی وقتها خوب و بعضی وقتها هم رابطهشان به هم میخورد، پیش میآمد که شعرهایش را به وی میسپرد ولی بعضی جاها هم در شعرش از او انتقاد میکرد.
امیرپور مطالعه میکرد، مطالعهاش محدود به شعر بود؟
مطمئنن مطالعه داشته، امیرپور علم روز را در شعرش میآورد، مثلاً: «هینوتیز چاو مدوم خماری / تسخیر کرده بی روحم و خواری» و «رکورد دیوار صوتی شکونی» از این جملهاند. مسائل علمی را هم مطالعه کرده بود؛ از بیانش میشود این را فهمید، اگر مطالعه نکرده بود نمیتوانست درباره دیوار صوتی سخن بگوید.
اگر تاریخ نخوانده بود نمیتوانست از جنگ هیتلر و درباره توپی بهنام شرپنل شعر بگوید.
امیرپور از کلمات ساده و روان و دم دست استفاده میکرد، میگفت شعر درست مانند قصه کردن است، باید ساده و صمیمی باشد و کلمات به زیبایی کنار هم چیده شوند، میگفت هر کس شعر نداند هیزمی بیش نیست.
نظرش درباره شعر چی بود؟ نگاه ابزاری داشت یا دید هنری؟
متأسفانه نزدیکان بهگونهای جا انداختهاند که انگار فلانی به او میگفت فلان کسک را هجو کن و او هم این کار را میکرد، امیرپور چنین فردی نبود، او تیپشناسی میکرد و میگفت کسانی که این رفتار و رذایل اخلاقی را دارند، اینگونه هستند.
درست میفرمایی، وارد هجو هر کس میشود یک تیپ را معرفی میکند، ولی سوال این است که این افراد و سوژهها را خود مییافت یا دیگران به او خط میدادند؟
بدون استثنا ساخته ذهن خلاق و منتقد خود اوست. او کلمهای زیادی نگفته و پیش نیامده شخص بدی را خوب وصف کرده باشد و یا از شخص خوبی به بدی یاد کرده باشد. او عیب همه را میگفت از جمله در شعر هم گفته که من عیب خود را هم فاش میکنم
«مه هم میکشم وه قد ای سر چپقم
رک و راسی عیو خومن فاش حالا میکنم»
انتقاد او از اشخاص نبود از رفتارها بود؛ شاهرگ بدیها را میزد، در مورد افراد هرچه میگفت میزان و دقیق بود حتی درباره حالات و رفتارشان، البته نقد او از اشخاص خاص و برجسته بود والا آدمهای عادی ممکن بود خطاهایی داشته باشند اما از آنها چشم پوشی میکرد.
اگر کمی بهتر فکر کنیم و منصفانه بگوئیم مثلاً وقتی ًپدربزرگ من نوعی اینطوری بوده، چه ایرادی دارد رذایل ذم شدهاش را همه بشوند، بیآنکه نامی از او برده شود، اگر این نگاه بر جامعه ما حاکم شود؛ خیلی خوب میشود، این نگاه باعث میگردد تا شعرهای زیبای امیرپور و امثال او امکان انتشار یابند البته جامعهی ما شاید هیچگاه به این جایگاه نرسد.
منتقدان بر این بدگویی و عیب دیگران را باز گفتن نقد وارد میکنند و میگویند آدم نباید عیب هرکس را ببیند باز گوید؛ خصوصاً درباره نزدیکان خود، در این باره چه توجیهی داشت؟
دید اصلاحی داشت؛ میخواست بگوید این را نکنید، هدفش از نقد عیبجویی نبود، مثلاً شخص عادی مثل من اگر عیبهای فراوانی داشت و خطاهای از وی سر میزد آنها را نادیده میگرفت، برای این منظور افراد مهم و شاخص را انتخاب میکرد، بیش از هر چه از سالوسی و ریاکاری گریزان بود.
در همه برههها اینگونه فکر میکرد؟ مثلاً اشعار سالهای جوانی را هم به همین دید میگفت؟
اگر شما به شعری مثل خرنامه نظر بیندازی که مال سالهای جوانی اوست؛ میبینی اسم شخص خاصی را نمیآورد و در آنجا هم تیپ شخصیتی معرفی میکند، مثلاً از الاغ سخن میگوید و اظهار میکند که آدم نباید حسود باشد و نباید مثل مگس در هر دوغی بیفتد و …
او الاغ را بر خیلی از افراد ترجیح میدهد، زیرا الاغ حسود نیست و نسبت به دیگران بددلی نمیکند.
درست میگوئی، اشعار بیانگر همین است اما نمیخواستم از تحلیل اشعار به این نتیجه برسیم، دوست داشتم از منظر رفتارش و چیزی که شما بهواسطهی یک دهه ارتباطتان از وی درک کردهای به این موضوع بپردازیم
ایشان چیزی نداشت که کسی ازش ناراحت شود، تمام ناراحتی و حسادتهای افراد برای مسائل مادی و داشتههای این دنیایست، سر معنویت کسی جنگ نمیکند ایشان آدم عالمی بود، و آگاهانه نقد میکرد و بارها این مضمون را با بیان مختلف از زبانش میشنیدم.
برای اینکه مسئله در ذهنتان روشن شود، باز خاطرهای عرض میکنم:
یک بار آقایی که امیرپور پدرش را هجو کرده بود، برایش هدیهای آورد، خواهش کرد تا شعری که استاد دربارهی پدرش گفته بود را ببیند و بخواند، من هم پیرو دستور استاد شعر را پیدا کردم و دفتر را دستش دادم، آن شخص شروع کرد شعر را بخواند، ولی متاسفانه دست برد و شعر را از دفتر درآورد و آن را پاره کرد، وقتی دید امیرپور به شدت ناراحت شده، بلند شد رفت، استاد به من گفت هدیهاش را ببر بش بده، منم این کار را کردم؛ آن شخص نمیخواست هدیه را پس گیرد، بهش گفتم نمیتوانم تحویل بگیرم چون مطمئنم استاد دوباره مرا میفرستد و مجبورم برگردانم.
وقتی برگشتم استاد گفت این بدبخت خیال میکند من برای چیزی شعر میگویم، اگر چنین قصدی داشتم بهتر آن بود تا اشعاری در وصف امثال پدرش میسرودم تا خوشحالتر میشد و صلهی بیشتری میداد. گفت او نادان است، گمان میکند با بردن این شعر میتواند آن را از بین ببرد، در حالیکه شعر در کله من است و مگر مغز مرا متلاشی کند؛ بعد شعر را دیکته کرد و من آن را نوشتم، اصرار داشت ببرم در خانهشان بیندازم.
بارها میگفت تو فکر میکنی، من فکر میکنم شعر میگویم؟ و شروع میکرد درباره چیزی شعر گفتن، بعضی وقتها احساس میکردم از رو میخواند، آنقدر ساده و روان شعر میگفت، مرا هم وادار به شعر گفتن میکرد، مثلاً تلویزیون صحنهای را نشان میداد، باب مناظره را باز میکرد، و بهگونهای سرودن را ساده جلوه میداد که خیال میکردم من هم میتوانم شعر بگویم، شعر گفتن مثل حرف زدن برایش آسان بود.
سرودههای که فیالبداهه بود را ویرایش میکرد؟
آره، سرودهها را اصلاح و را تعدیل میکرد و اغلب مواقع از نیش و کنایهی هجویاتش میکاست، انسانها حالاتشان مختلف است و این موضوع دربارهی او و شعر صدق میکرد. بعضی وقتها پیش میآمد که نقطههای شعری را که در لحظه سرودن نگارش کرده بود نمیگذاشت. و بعدها هنگام ویرایش نطقهها را مینوشت.
امیرپور در رابطه با گردآوری اشعارش سهلانگار بود؟ میگویند برخی اشعارش را روی جلد سیگار مینوشت
آره منم شنیدم که بعضی انتقاد میکنند چرا امیرپور شعرهایش را روی جلد سیگار مینوشت؟ دلیلش این است که کاغذ نداشت، امیرپور نه تنها در این باره سهلانگار نبود بلکه سختگیر و حساس هم بود، بعضی وقتها اشعاری که بازنویسی کرده بودم را به دستور خودش میخواندم، در حین خواندن یک دفعه با تندی میگفت بوس (وایسا) و خیلی جدی میگفت: ای چه طرز خواندنه، شعر را خراب کردی و با حوصله راهنمایی میکرد جایی که اشتباه بود را اصلاح میکردم.
کار گردآوری اشعار توسط شما کی و چگونه شروع شد؟
در رابطه با گردآوری اشعار او به من پیشنهاد داد حتی در شعرش هم اشاره کرده، البته این مسئله یکباره پیش نیامد، به مرور زمان شکل گرفت، چند روز بعد از اولین دیدار، وقتی شوق و علاقه مرا به اشعارش دید و دانست برایشان ارزش قائل هستم، گفت هرچه شعر دارم برای تو، بعدها هم فرمود، وصیت میکنم هر چه شعر و نوشته دارم بعد از من به تو بدهند، به شعر هم به این موضوع اشاره کرده
نموده ثبتِ دفتر گویش من
نواری چند دارد از صدایم
کند جمعآوری مجموع شعرم
سروده یا از این پس میسرایم
چند سال پس از فوتش نزد حمید رفتم و او هم محبت کرد و همه را در اختیارم گذاشت. بعضی وقتها افسوس میخورد، میگفت تو دیر آمدهای، کاش این ارتباط در جوانی شکل میگرفت. اعتماد ایجاد شد و بنا گردید اشعار را گردآوری کنم، شروع کردم و اشعار تازه سروده را در همان موقع مینوشتم و اشعار قبلی را در دفتر جدیدی که به این منظور تدارک دیده بودم، یاداشت میکردم.
چه اندازه از اشعار را در زمان حیاتش در یک مجموعه نوشتید؟
نود درصد اشعار را در زمان حیاتش گرد آوردم و برایش خواندم و زیر نظر خودش نگارش شد و بعضی جاها را ویرایش کرد، دفتر اصلی سیصد صفحه است و دفتری دیگر هم دارم که دویست صفحه میباشد و دستخط مرحوم امیرپور هم در آن است، اشتباه من اینجا بود که تمام وقتم را صرف گردآوری کردم والا من بایستی در زمان حیاتش بخشی از چیزهای که گرد آورده بودم را چاپ میکردم.
یعنی چیزی بود که تو یاداشت نکرده باشی؟
بله، به دلیل کارمند بودن در شهرهای مختلف و جابهجاییهای خانه و خانه به دوشی سالهای جنگ، مطمئناً اشعاری از دست رفته است. متأسفانه وعدههای سالهای سال اقومهای نزدیک باعث منتشر نشدن شعرهای امیرپور شد، یکی از نزدیکانش که توان و همهجور امکانات داشت و به راحتی میتوانست چه قبل و چه بعد از حیات استاد اشعارش را منتشر کند به او گفته بود: «اشعار را مرتب در دفتری بنویس و به من بده تا چاپشان کنم»، امیرپور هم چون قلب صاف و بیآلایشی داشت، باورش شده بود و نسخهای از اشعارش را با خط خودش در دفتری نوشت و به ایشان داد.
هدف آن شخص از این کار چه بود؟
نمیخواست اشعار انتقادی امیرپور که در مواردی نزدیکان را هجو کرده بود، در اختیار همگان قرار گیرد، همان شخص تا زمانی که زنده بود مانع شد و من نتوانم اشعار استاد را چاپ کنم، پس از درگذشتش تصمیم قطعی به انتشار دیوان اشعار گرفتم، که خودتان میدانید چه پیش آمد.
انشاالله شماره بعد درباره چاپ اشعار استاد و دلیل منتشر نشدن آنها و تصمیمی که برای آینده داری صحبت خواهیم کرد، فعلاً سوالات دیگری هست اگر آنها را پاسخ گویی سپاسگزار خواهم شد. درباره مرحوم پدرش امیراشرف که هنگام مرگش ده-پانزده ساله بود چه میگفت؟
در این باره از او سوال نکردم و چیز خاصی از او نشنیدم، با توجه به سن بالای استاد احساس بدی که هر روز داشتم این بود که امروز و فردا میمیرد و بیش از هر چه سعی میکردم سرودهها را گردآورم، او می گفت و من مینوشتم، و همین امکان کنجکاوی درباره مسائل دیگر را گرفته بود…
ادامه دارد…
گفت و گو: محمد بساطی
این مطلب در شماره بیستم نشریه بلوطستان منتشر شده است.
استادگرامی جناب اقای امرایی بااشعارجامعی که ازاین عالم بزرگواردردست داریدلطفااقدام به چاپ نمایید تشکرازجناب آقای آزادبخت وسایت همیان نیوز م ا
[پاسخ]