کد خبر : 7693
تاریخ انتشار : 14 فوریه 2014 - 18:50
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 908 بازدید

عروسک – داستان کوتاه

امیرهوشنگ گراوند/ هومیان نیوز عروسک این داستان نیست، گزارشِ واقعیتی داستانی شده است؛ بی یک کلمه کم یا زیاد. روستایمان که الان از سر صدقه نهضت تولید مثلِ انبوه دهۀ ۶۰ بزرگ شده و ورم کرده و نام و تابلوی دهستان بخود گرفته و بر سر در و مدخل ورودی اش آویزان و نصب، و […]


امیرهوشنگ گراوند/ هومیان نیوز

عروسک
این داستان نیست، گزارشِ واقعیتی داستانی شده است؛ بی یک کلمه کم یا زیاد. روستایمان که الان از سر صدقه نهضت تولید مثلِ انبوه دهۀ ۶۰ بزرگ شده و ورم کرده و نام و تابلوی دهستان بخود گرفته و بر سر در و مدخل ورودی اش آویزان و نصب، و اگر نبود این باند بازی ها، تا حالا بخش هم شده بود، دارای ترکیبی دو طایفه ایست که آب اشان به یک جوب نمی رود همانگونه که مرده اشان به یک قبر و گورستان !
گورستان یک طایفه زیرِ جادۀ گذشته از وسط روستا واقع شده و گورستان آن طایفۀ دیگری به اصطلاح پشت جاده؛ مثل اَرنج دو تیم فوتبال در زمینی واحد مقابل هم که هنوز سوت پایان بازی اشان زده نشده مگر سوتی ای که می خواهم اینجا داستان اش را بازگویم. این دو قطعه شدنِ مرده هامان ازهم، سوژۀ گریه و خنده و بعضن داستان زنده ها شده.
کلنگ افتتاح اولین و دومین قبر در گذشته امان را زمین نزده، که در روستا چو افتاد گورکن شبانه شبیخون زده و تازه مرده ها و خاک شده های تک و تنها را، که باید به اشان گفت ” پیشمرگ “، از آن زیر بیرون کشیده و با خود برده ! می شد دمِ گور را بتون و گِل گرفت اما دمِ مردم را نه. از این دهن که بیرون می آمد دهن بعدی ضبط و تقویت و پخش اش می کرد و زنده های در آستانۀ مردن را از ترس هیبت و نام گورکن در جا خشک و زهر ترک می کرد. کار بیخ پیدا کرد و کم مانده بود زنده ها را به جان هم بیندازد و از هم کشتار بگیرند و گورستان را آباد ! در این فضای انفجاری صاحبان گور خود گورکن شدند و در یک عمل انتحاری و قرار قبلی، اهالی روستا را در گورستان جمع کرده و با نبش قبر دو تا تازه فوت شده اشان و بیرون کشیدن اجساد و به معرض دید عموم گذاردن دست نخوردگی آنها، ثابت کردند جد و آباد گورکن و گور به گور شده، خودِ مائیم ! …
زمان زیادی لازم نبود تا مرده های تک و تنها افتاده از تنهائی درآیند و به رقابت با زنده های همسایۀ طعنه زن اشان بپردازند ! به همت و برکت همان شوکه شده های حملۀ ” گورکن “ها، جمعیت مرده ها ماه به ماه و فصل به فصل و سال به سال بیشتر و بیشتر شد و گورستان در دو قطبِ مقابل هم رو به توسعه گذاشت. این قطعه به آن یکی قطعۀ روبرویش می گفت : « من بیشتر ! »، آن یکی قطعه به این یکی قطعه می گفت : « من بیشتر ! » … این که مراد و مفهوم و بار معنائی ” من بیشتر ! ” بین جماعت مرده ها بیشتر به چه اشارت داشت و به چه معنا بود، زنده ها را هم به حیرت و تفکر وامی داشت و درگیر خود کرده بود؛ نه تنها اهالی روستا را، بل گذر هر مسافری غریب از آن حوالی را هم با کلی سوال بدرقۀ راه خود می کرد.
گفتم جاده درست از وسط روستا و گورستانِ دو نیم شدۀ آن می گذرد و هر تعطیلاتی بار ترافیکی مسیرِ گذشته از آنجا سنگین و بالا بوده و نگاه هر راننده و مسافری را روی خود به ترمز و درنگ و سوال می کشد و وامی دارد. دور نیست که با این ماجراهایش، گورستانِ روستا به یک قطب پر جاذبۀ گردشگری تبدل شود و زنده ها بیشتر از پیش روی آن قصه و سرمایه گذاری سوار و پیاده کنند !
یک روزیکی از سرنشینان غریبۀ ماشین یکی از راننده های با حال و شوخ طبع محلیِ خود روستا، که برای هر نام و رخداد و گفته، جمله و حرف و اسم با مسمائی از خود در می آورد و تا مدتها سر زبان مردم می اندازد، حین عبور از میان مرده ها پرسش اش می گیرد و رو به راننده سوال می کند چرا گورستان اتان دو تیکه و دوتا شده ؟! که جواب می شنود: « ” زنانه ـ مردانه ” کرده ایم ! آخه زنده ها بدتر از مرده ها و مرده ها بدتر از زنده هاش، مدام مثل سگ و گربه به هم می پرند ! » … مسافر ” عجب “ی می گوید و به خنده ای تلخ دم برمی بندد .
این دو قطبی گورستان با مرز جادۀ گذر و عبور و مرور ماشین ها و مسافران زندگی، در طول و عرض عمر کوتاهش بی آمد و رفت چمدان چمدان قصه نبوده و اگر به قول شاعر معاصرمان شاملو جنبنده ای در آن نیست، کلی جنبش از حرف و حدیث و افسانه درون و اطراف اش در کار بوده و بالای آن چون شبحی سرگردان در گشت و گذار است و پرسه زنان از آنجا می آید و در بین اهالی روستا و بل که آن طرف ترش، در گوشی برای این و آن نقل می شود و بر رازهای سر به مُهر دنیای همسایه سایه به سایه امان می افزاید و از جنبه هائی جذاب اش می کند. مرگ را باید جدی گرفت؛ جدی تر از خود زندگی. یکی را به خاک می سپاری، صد تا از بغل اش در می آوری ! بیخود نیست که چیزی به نام عتیقه و هر آنچه از دل و زیر خاک به روی خاک می آورند این همه ارزش یافته و هر قطعه اش هزاران قطعه تاریخ و داستان در خود و پشت سر خود طرح و ردیف می کند! قطعه داستان ما هم از یک همچین اتفاقی یعنی در واقع یک خاکسپاری ساده در قطعه گورستان پشت جاده مایه و سرچشمه گرفته و شروع می شود.
حول و حوش یک سال پیش بود که زد و یکی از اهالی روستایمان به رحمت خدا رفت اما هنوز زیر گل نرفته هزاران زحمت جورواجور برای نه تنها بازماندگان نزدیک اش بل باید گفت تقریبن برای کل اهالی ببار آورد و به ارث گذاشت. طبق معمول برای این که جنازه روی خاک نماند، گورکنان، که افرادی حرفه ای و این کاره بودند از خود روستا و اقوام مرده، بیل و کلنگ و سایز مردِ مرده بدست پیشاپیش روانه گورستان و کندن قبر شدند. جنازه آماده بود و می بایست گورش را نیز آماده کرد. این ” قلم ” آنجا نبود اما هر آنچه اینجا به قلم می آورد از نوک بیل و کلنگ گورکنان در آمده و تراوش کرده و چون بذر در سطح زمین پخش شده و جوانۀ این داستان را جرقه زده !
بیل و کلنگ دست گورکنان مته بر زمین می گذارند و لایه لایه خاک برداری می کنند و پائین می روند تا … این که در نهایت تعجب با چشمان از حدقه درآمده می بینند قبر قبلن اِشغال شده !! آن هم توسط جنازۀ تازۀ دختر نونهالی ۹ ـ ۸ ساله و غریب و ناشناس که هول هولکی و به صورت غیر رسمی و مخفی و بدون تشریفاتی با همان لباس های تن اش خاک و چال شده. یعنی چه ؟!. با دیدن این صحنۀ نادر و دلخراش، گورکنان چون چوب همان بیل و کلنگ های دست اشان سرجایشان خشک اشان می زند و به چه کنیم چه نکنیم می افتند. عقل و تصمیم مشترک اشان را که روی هم می گذارند به این نتیجۀ عجیب می رسند که خاک را تند برگردانند و بریزند روی دختر و قصه اش را با خودش همانجور و همانجا دوباره چال کنند که به دردسرش نمی ارزد و خلاصه : شتر دیدی ندیدی ! …
چند ماهی از جریان خاکسپاری گذشته بود که رگه هائی از همان خاک، داستان شد و گرد و خاک کرد و پیچید تو گوش بعضی از اهالی. چشم حیرتِ گورکنان انگار وارد وادی حیرت شده باشند و دیده روی دیده شده بسته بود اما از آن طرف اش چاک دهان قبر، اگر چه ابتدا در محفل ” خصوصی ” و خانوادگی سرباز کرده بود، بسته نمی شد و اینجا و آنجا به میان اغیار و به زمزمه در گوشِ عمومی راه یافت و به هیچ ترفندی دیگر خاک بشو و” دفن ” شدنی نبود. هر کس از ظن خود روایتی از ” زیر خاکی ” مکشوفه می پرداخت.
گمان عمومی بر این بود که دختر یا ربوده شده یا از همان ” دختران فراری “ست که بعد از … به قتل رسیده و توسط ربایندگان و یا قاتلان اش در این دیار غریب به خاک سپرده شده تا با خود همۀ رّدها و نشانها را به زیر خاک برده و گم و گور شود. این که ذهن اهالی فوری فلاش بک می زد و می رفت سمت پدیدۀ دختران فراری، بی دلیل و سابقه نبود. چهار ـ پنج سال پیش از کشف این واقعه، یکی از دختران خود روستا ناگهان غیب اش زد و خانواده اش دو سالی کارشان این شده بود که هر از گاهی از طرف دایرۀ آگاهی احضار شوند برای احراز هویت و شناسائی فلان جسد ذغال شده و بهمان جنازۀ خفه و گونی پیچ شدۀ افتادۀ زیر پلی و سپس دست خالی و ناامید برگردند. تا این که یک روز به ناگهانی و غافلگیری همان غیب شدن اش، ظاهر و پیدا شد : وقتی رفت یک نفر بود؛ وقتی هم آمد سه نفر بودند ! خودش و بچه اش و مرد همراهش به عنوان شوهرش ؛ خدا بدهد برکت ! مردم که بخیل نیستند. اهالی به همراه خانوادۀ دختر گمشده نفسی به راحتی کشیدند و موج شایعه ها و جستجوهای پیامد دختر فراری نیز به یکباره خوابید. تا این که حدود دو سال بعدش به شکلی مشابه موجی دیگر و از گوشه و خانواده ای دیگرِ روستا برخاست و انگار امشی و اپیدمی مرموزی به دختران روستایمان زده باشند، نه یکی بل که دو تا خواهر همزمان با هم غیب شدند و غیبت اشان دارد کم کم عادت و به یک غیبت کبرا تبدیل می شود و هنوز که هنوز است نه خبری از ظهور خودشان هست و نه اصحاب همراهشان و نه اثری از رّد زنده و یا مرده اشان می رود ! معلوم نیست روزی روزگاری مثل مورد قبلی اشان زنده و یا با ” خانواده ” برمی گردند یا این که برای همیشه سرشان را زیر آب کرده اند یا مانند دختر دفن شدۀ در قطعۀ گورستان پشت جادۀ روستایمان، زیر خاک. هیچی معلوم نیست؛ انگار آب شده اند و رفته اند زیر زمین! هر کسی از ظن خود چیزی می گوید و اینجا نمی شود روی حرف های مردم از پیش ” گورستان ” ساخت یا ” گلستان ” !
با این پیش زمینه های ذهنی جریانِ دختر گور به گور شدۀ ناشناس، برای اهالی مسبوق به سابقه شده بود و بلافاصله گمانه زنی هایشان را کمانه می کرد به سمت ” دختران فراری “. همه از آنچه شنیده بودند، و شنیده ها خود از دیده ها شنیده و جریان دم به دم شده بود، اتفاق نظر داشتند که جسد از آن دختران فراری و پَر داده و یا سربه نیست شدۀ خودی نیست. یکی دیگر است. اما این دیگری کیست و جریان اش چیست ؟ کسی یا کسانی یک دختر نوجوان بخت برگشته را طی داستانی نامعلوم کشته و سپس برای از بین بردن رد و اثر جنایت خویش برداشته و آورده بودند اینجا چال اش کرده بودند و یک خروار خاک هم روش! اما چرا اینجا ؟! همانطور که هویت دختر و علت و عامل و نحوۀ مرگ اش مبهم و سوال برانگیز بود، مکان و چگونگی دفن اش هم خود کلی مشکوک و جای علامت سوال داشت : چرا جسد در قطعۀ پشت جاده خاک شده نه در قطعۀ مقابل اش در زیر جاده ؟ آیا مرده و یا عاملان مرگ دختر ممکن است نسبتی دور یا نزدیک با صاحبان قطعۀ گورستان یاد شده داشته باشند ؟ اگر نه، چرا اصلن جسد یک دختر بی هویت را می آورند در گورستانی دارای نام و نشان و هویت ؟ اگر جسد مربوط به یک دختر فراریست چرا مثل بقیۀ هم سرنوشتان اش در رودخانه ای، دریاچه ای، چاهی، زیر پلی و یا داخل جنگلی دور و پرت زیر خاک اش نکرده اند ؟ آیا عاملان این اقدام تابع و پایبند اصول و اخلاق و آئینی خاص بوده اند و خواسته اند برای کشته اشان مثلن مراسم بجا بیاورند و به این شکل از بار گناه اشان بکاهند ؟ اگر بوده اند چرا از اول دست به چنین جنایتی زده اند ؟ از دست اشان در رفته ؟ و … دهها سوال بی جواب دیگر از این نوع و برآمده از برآمدن جسدی از زیر خاک به روی خاک در اطراف دستها و عاملان پشت پردۀ این واقعه در اذهان مردم روستا جاری بود و به همراهش سوالات متعدد دیگر، که متوجه خود کاشفان واقعه بود : این که چرا جریان را بلافاصله خاک اش کرده اند و آن را علنی و به گوش ادارۀ آگاهی نرسانده و نبرده و اطلاع رسانی نکرده اند تا هویت جسد نگونبخت و عاملان احتمالی قتل آن شناسائی و همه چیز برود سر جای خودش ؟ از ترس این کار را نکرده اند ؟ ترس از چی و از کی ؟ آنها که علی الظاهر بی گناه بوده اند و تبرئه اشان پس از احتمالن چند بار آمدن و رفتن و سوال و جواب طبیعی، از طرف پلیس آگاهی حتمی ! پس چرا دم بربستند و روی این کشف مهم اشان حجابی از خاک پاشیدند و کشیدند ؟ آیا اینجا کاسه ای زیر نیم کاسه است که اهالی از جزئیات آن بی خبرند و نباید از آن بوئی ببرند ؟ و … باز سوال پشت سوال بود که آن پشت ها بین ساکنان روستا در بارۀ جسد دختر بی هویت و عاملان قتل و آورندگان اش به این نقطه و درآورندگانِ راز آن از زیر خاک رد و بدل می شد. اگر شاخۀ دختری را از تنۀ درخت خانواده اش بریده و سوزانده و سپس ذغال شده اش را خاک کرده بودند، کنجکاویها و سوالات پیرامون آن چون آتش زیر خاکستر بیرون زده و به حالت شاخ و برگ درآمده بود و خاک شدنی نبود. فقط خواجه حافظ شیراز و دایرۀ آگاهی بود که از آن آگاهی نداشت. انگار اهالی روستا در هم دستی ای نانوشته و ناگفته و به پنهان با قاتل یا قاتلین احتمالی و کاشفان جسد ومحل دفن جرم و جنایت، دست به یکی کرده و نگذاشته بودند خبر از دایرۀ آبادی پا بیرون گذاشته و درز کند ! پدیدۀ نادری بود برای خود اول و آخر داستان …
یک سالی از مرگ و خاکسپاری مردۀ قطعۀ پشت جاده ایها و قصۀ ما می گذشت که جوانانِ دم بختِ قوم و خویش مرده و وابستگان نزدیک آن در ” سر سال “اش از فاز عزا درآمده و تریپ و موج ازدواج و جشنِ عروسی آنها را برداشته و برد به مرحله ای دیگر از زندگی : مرحلۀ پایکوبی بر خاکی که آهنگ اش زیروبم بسیار داشت؛ و اینجا در همین خاک بر خلاف، اگر مرده هایشان به یک گورستان نمی روند، زنده هاشان تا بخوای به جشن و شادی های هم می روند. یعنی اگر در غم و اندوه هم شریک نیستیم، حداقل در بخشِ شاد آن، شریک هم هستیم و حضوری قاطع دارند. به عبارتی، آرزوی مرگ هم را داریم؛ آرزوئی که اگر روی واقعیت ببیند واقعیتی شاد نمی ماند که در آن شریک شویم ! …
آستانۀ فصل پائیز است و برگریزان از شاخ و برگ درختها و همزمان اش، برگ و بار جامۀ سیاهِ عزا از تنِ صاحبانِ سوگ و زدن بر طبل سور. در این فصل جوانه ها که به خواب می روند پاجوش جوانی بیدار و بر سر و صورت جوانها جوش می زند و بوی گرده افشانی اشان می رود و می پیچد هفت آبادی آن ورتر و در کوچه پس کوچه های ده و صدای دعوت به شرکت در مراسم شادی عروسی می نوازد ساز و ضرب بر هر در و خانه. زمانِ ” پادشاه فصلها ” زمانِ به تختِ بخت نشستن جوانان روستائی ست. شادیست و در آن همه شریک. باید به رسم یک سنت دیرینه و بده بستان عمومی و دو طرفه برویم و اعلام حضورکنیم خود را در دفتر کبیر جشنِ عروسی به ثبت برسانیم. روز و ساعت اش که فرا رسید می رویم : یکی برای ادای وظیفه؛ یکی برای تست غذا؛ یکی تست شادی؛ یکی برای تست و به معرض دید و نمایش گذاشتن قیافۀ خود؛ یکی تست و دیدار قیافۀ دیگری و اگر زد و شد انتخاب و جفت گزینی؛ یکی برای تست و سنجش دار و ندار خانوادۀ شاداماد و صاحبان شادی؛ یکی … یکی که جمع می شوند جمعیتی را تشکیل می دهند دور و بر عروس و عروسی : عروس کیست و از کدام خانواده و طایفۀ دور و نزدیک آمده و مدارک و مدارج تحصیلی و دارائی و سن و قد و وزن و زیبائی اش چیست و در چه حد و استانداردیست و آیا شاداماد از این انتخاب و عروس و عروسی اش خوشحال و خوشبخت است و ….
کنجکاویهای خاله زنکی و فضولی ها و تست زنی هائی از این دست حین شرکت امان در امر شادی، کاشف به عمل می آید و ماجرای تودرتوی پیش گفتۀ ما را روی دایره، البته نه دایرۀ آگاهی، بل دایره و دمبک عروسی می ریزد :
داماد حین تحصیل در دانشگاه و در دوران دانشجوئی اش گرفتار یک رابطۀ عشقی می شود و با یک دختر اهوازی قرار و مدار ازدواج می گذارند و همزمان با آن، خانواده اش برای پسرشان آستین بالا زده قرار و مدار دیگری با دختر یکی از وابستگانِ خود تا حد رد و بدل کردن حلقۀ نامزدی می گذارند و پیش می روند و جریان از هر دو طرف جدی و بالا می گیرد و نه این سر کوتاه می آید و نه آن سر؛ کش و واکشی دراماتیک گونه و رمانتیک در می گیرد و بیخ پیدا می کند.پسر این وسط می شود طنابی دو سر گره که دخترِ خانوادۀ اهوازیِ هم دانشجویش یک سر آن را، و خانوادۀ پدریِ خودش سر دیگرش را در دو و قطب و جهت مخالف می گیرند و با قدرت می کشندش تا حد گسستن تار و پود وجودش. چون کششِ پسر سراپا به سمت و سوی معبود و معشوق خودگزیده اش در اهواز رو و میل کرده و سنگینی می کند، زور آن ور به این ور می چربد و می رود کله پاشان کند و در این رقابت دو سویه شکست بخورند و تسلیم خواست پسرشان شوند تا این که به آرامی سر طناب را شل و نهایتن ول می کنند و در حالیکه پسرشان را چهارچنگولی چسبیده اند به روشها و حربه هائی دیگر متوسل می شوند : جادو و جنبل ! تا شاید از این راه بزند و طلسمِ پسرِ طلسم شده اشان این میان بشکند و به اصطلاح از خر شیطان پائین بیاید و نزد خانوادۀ خود و دختر پیشنهاد و معرفی شدۀ خویشاوندشان باز آید و قرار بگیرد ! پس از چندین نشست و برخاست و مشورت جمعی و درون خانوادگی،ماجرا را مستقیمن سرِ دست بخت بازکن و طلسم شکن قابل و دارای گواهینامه معتبر از نظام حکیم باشی های محل می برند و او هم با معاینه و مطالعۀ بالینی روحیات و احوالات خانوادۀ درگیر، معجون و نسخه ای برایشان می چیند و می پیچد مامانی و عجیب و غریب و شاق در حد تیم ملی که اجرا و عمل کردن موبه موی آن جهت افاقه، حتمی و گریز ناپذیر بوده تا طبق دستور و یک عملیات تیمی ، عمل کند و به نتیجۀ دلخواه برسد.
پشت گوش انداختن حرفهای معجزه گر طلسم شکن و عمل ننمودن به دستورات، مساویست با باختن همه چیز بنفع طرف و … ! یکی از اقلام داروئی و سفارشی این نسخۀ جادوئی در چند برگ پیچیده شده، خرید عروسکی نسبتن بزرگ هم قد و اندازۀ دختری ۹ ساله، از مغازه های عروسک فروشی و سپس تشییع و دفن شبانه آن طبق همان گفته های دعا و طلسم نویس و بر رسم و شکل آئین های معمول خاکسپاری کسان خود در گورستان !
طلسم و دستور گرفته شده به امید جواب، طی مراسمی مخفی و در سایۀ تاریکی شب که کسی از آن بوئی نبرد، و این مرحلۀ حساس خود یک هفتۀ نفس گیر از بیا و برو تا آستانۀ موفقیتِ عملیات و سپس لغو ناگهانی برنامه به علت مشکلی فنی یا سر رسیدن بی موقع کسی و دست نگهداشتن، وقت می گیرد و می برد، سرانجام خط به خط اجرا و به عمل در می آید : عروسکِ بی زبان، نماد عروسِ ناخواستۀ اهوازی که پسره را از راه بدر کرده با تمام آرزوهای خود و خواستگارش کنار گور دیگر عزیزان اش در گوشه ای از قطعۀ پشت جادۀ گورستان، زیر خاک می رود و آنجا آرام می گیرد و سنگی می شود بر گور؛ و عروسِ دلخواه خانوادۀ پسر، که پسره را هیچ به او میلی و علاقه ای نبود، کنار شاداماد قرار. آرام و قراری که چون یک زوجِ دست به دست داده تا به تخت بخت بنشینند کلی آرام و قرار از آبادی ای آدم گرفت و دو دستماله برد به رقصی که یک دستمال اش ” چپی ” می رقصید و دستمالِ دیگرش ” راستِ چهار گاه ” ! …

دیدگاه ها

ابراهیمی در گفته :

بسیار زیبابود دست مریزاد استاد

[پاسخ]

سیدمجتبی حسینی / دبیر سرویس ادبی در گفته :

«تو از شهر عمگین ما دور هستی
بگو ار کجا؟ از کجایی عروسک؟»
(عجب ماجرای غریبی…! ممنون جناب گراوند عزیز، بسیار جذاب روایت کردید…)

[پاسخ]

طولابی در گفته :

داستان جذابی بود دستت درد نکنه جناب گراوند

[پاسخ]

بی طاقت در گفته :

خیلی به رداز کشیده شده و الفاظ بازی کرده
حوصله خوانندگان را در نظر بگیر نه لفاظی های خودت

[پاسخ]

امیرهوشنگ گراوند در گفته :

درود و سپاس بر خوانش و بینش تک تک عزیزان که زحمت کشیده زیر داستان این حقیر به ثبت نظر خود پرداخته اند. اما در پاسخ به دوست بی طاقت امان باید گفت : حْسن داستان به همین پیچش هایش هست و این که سوژه ای شکار و بپرورانی اش و آن را محمل و بهانه گفتن ” نگفته ” هائی کنی که سر دل ات گیر گرده و فرصت بیان اش را حالا به هر دلیل نداشته ای و آنگاه که مایه و انگیزش اش دست ات آمد ناخودآگاه هم قلم بدست جولان می دهد. الفاظ هم برمی گردد به زبان نگارش نویسنده که آغشته به پیشامتن هائی ست که در متن آن خوانده و تجربه کرده و به تولید رسانده. زنده باشید.

[پاسخ]

گراوند در گفته :

دروداميرهوشنگ عزيز و ارزشمند قلمت را مي ستايم

[پاسخ]

سیدمجتبی حسینی / دبیر سرویس ادبی در گفته :

درود بر همه ی دوستان عزیز
جناب بی طاقت عزیز در اینجا چند نکته قابله ذکر هستن:
– دوست عزیز ممنون که ما رو می خونید…!
– اگر نقدی دارید می تونید به شکل حرفه ای تری اون رو بیان کنید.
– دقت بفرمایید همینکه شما وقت گذاشتید و این نوشته رو تا ژایان خوندید حتما به قول شما این «لفاظی» ها! کشش حداقلی رو داشته که شما رو مجاب کرده به خوندن اون.
باز هم ممنون از همه به ویژه جناب امیر هوشنگ گراوند عزیز.

[پاسخ]

میلاد درویشی در گفته :

دست مریزا دایی خوب واستادم

[پاسخ]

میرنژاددرویشی در گفته :

استادقلمت مستدام باداستانت جذابی بود

[پاسخ]

میرنژاددرویشی در گفته :

استاد قلمت مستدام باد داستان جذابی بود

[پاسخ]

اسنازدرویشی در گفته :

دایی جان داستان جالبی بود دست مریزا

[پاسخ]

محمد جواد در گفته :

جذاب و تامل برانگیز بود…

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :