کد خبر : 2678
تاریخ انتشار : 20 جولای 2013 - 20:51
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 885 بازدید

هفت خان خودپردازها

حشمت اله آزادبخت / سیمره: هنوز شستم را به سمت دکمه ها سیخ نکرده ام که سری زیربغلم را می شکافد و دستی برشانه ام سنگین می شود : دکمه بالایی رو بزن ! نه نه اون سمت راستی ! نه سمت چپی! گیجی انگشتم را می چرخانم و میان دکمه ها گم می شوم […]

حشمت اله آزادبخت

حشمت اله آزادبخت / سیمره:

هنوز شستم را به سمت دکمه ها سیخ نکرده ام که سری زیربغلم را می شکافد و دستی برشانه ام سنگین می شود : دکمه بالایی رو بزن ! نه نه اون سمت راستی ! نه سمت چپی!

گیجی انگشتم را می چرخانم و میان دکمه ها گم می شوم که تیر ضمخت انگشتی از بیخ گوشم می گذرد و بر دکمه ی فارسی اصابت می کند: آها حالا درسته ! هنوز صفحه ی بعدی باز نشده که بلندگوی دهانی درگوشم روشن می شود: رمز کارتت چنده ؟ رمز کارتو بزن رمز کارت رمز…

بر پیشانی حافظه می کوبم شاید رمز کارت گم شده لای این همه انگشت و دهان را پیداکنم که سری به سرعت از زیرگذربغلم عبور می کند و پاهایم از کف پیاده رو به هوا بلند می شود .از ترس ضربه ی فنی نشدن چنکگ دست راستم را درلبه ی خودپرداز گیرمی دهم و پای چپم را عقب می کشم اما انگار زور حریف بیشتر از این حرف هاست. دست راستم را به قصد گرفتن کارت از دهان تنگ خودپرداز دراز می کنم اما انگشت سبابه ی ناشناسی زودتر پیش قدم شده و کارت را درجیب خیسم گذاشته است.

هنوز از ازدحام شلوغ صف جدانشده ام که دونفر دست به یقه می شوند: نه آقا من  ده ساعته اینجام …من پشت سر این آقابودم رفتم تا خونه کاری داشتم دوباره برگشتم…

نفس نفس زدن های تابستانی ام را چندمتر دورتر از صف عقب می کشم و به صفی زل می زنم که از ده نفر آدم درست شده اما چنان روی هم مچاله شده اند که فکر می کنی هزاروپانصد نفرند . کت و شلواری خیس شده از عرق تیرماه که تازه از راه رسیده روزنامه اش را زیر بغل تکانی می دهد : به خدا میری تهران همه بافاصله پشت سرهم صف می کشن…آخه ماکی می خوایم آدم شیم؟! سری  از زیر بغل دونفر جلوتر از خودش بیرون می آید و دهانی کج می شود : هه ! آقارو ! اونا فرهنگ دارن.این شهر درست شدنی نیست عزیز من ما تا دنیادنیاست آدم نمی شیم… و دوباره درلاک فرهنگی خود فرو می رود .

یادم می افتد که باید مقداری خرت و پرت به خانه ببرم پای چپم را جلو می گذارم و درتصمیمی عجولانه  یک لحظه این رباعی را از زیر زبان شجاعتم عبور می دهم : ” بزرگی گر به کام شیردراست/ شو خطرکن زکام شیر بجوی / یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه / یاچو مردانت مرگ ، رویاروی ” …ومن هم هرطور شده باید مقداری پول از دهان شیرِاین خودپرداز بیرون بیاورم .درانتهای صف! شیر می شوم که یک نفرهنوز از راه نرسیده در وسط جمعیت شیرجه می رود.ازاو می خواهم درصف بایستد که زبان دستشش را به صورتم دراز می کند: من پشت سراین آقا بودم .رفتم دوکوچه پایین تر کاری داشتم زود برگشتم.

چندساعت دیگر پاهایم را تاب می آورم و خودم را دوباره به خان ششم می رسانم . نفر اول که به گفته ی خودش کارت های خودپرداز تمام روستا را به شهر آورده تا یارانه شان را بگیرد، نقل کارت ها را یکی یکی از کیف بدون زیپش بیرون می آورد و دردهان خودپرداز می گذارد اما هربار من باید رمز را برایش بخوانم و گاهی به اشتباه رمز کارت دیگری را درکاغذ باریکی به دستم می هد…القصه بالاخره نوبت به خستگی من می رسد و بااشتیاقی وصف ناشدنی دست به کارت می شوم هنوز کارت از گلوی دستگاه کاملا پایین نرفته که روی صفحه می نویسد : باعرض پوزش دستگاه فعلا قادر به پاسخگویی نمی باشد.

مشتی از بالای سرم می گذرد و بر گیجگاه دستگاه کوبیده می شود . مشت هنوز به سینه ی صاحبش باز نگشته که ته دستی برصورت بی زبان دستگاه رگبار می شود . چند دهان از من می خواهند کارت را دوباره درحلقش فروکنم . دست اطاعت به چشم می برم و یک بار دیگر کارت را باتمام توان به شکم دستگاه هل می دهم و درمیان سروصدای سرسام آور پشت سری ها که هریکی فرمانی صادرمی کند چشم های انتظارم را به صفحه می دوزم. دستی باز قبل از من دکمه ی فارسی را کلیک می شود و دستی کنار شماره ها منتظر می شود تا رمز را بخوانم . دستی هم زحمت درج مبلغ را می کشد . چشم ها بیرون از حدقه ها به صفحه زوم می شود که این بار روی آن می نویسد: دستگاه قادر به پرداخت وجه نمی باشد.

سرعت پاها را به خیابان ها می زنم و خودم را به صف های طویل دیگری می رسانم اما به هرکدام که می رسم بایک حساب سرانگشتی دستم می آید که دست کم چندساعت باید درصف بایستم و پاهایم زیر بار این انتظار نمی روند. تمام  خیابان ها را زیر گرمای نفس گیر این سال های بی بارانی چرخ می خورم اما انگار این یکی از آن یکی شلوغ تر است. دهان تعجبم را از سوالی پرمی کنم و به کسی می رسانم که باعجله از من عبور کرده است . سر لبخندش را برمی گرداند : ای بابا مگر نمی دانی دیشب یارانه ها واریز شده اند!

××

این یادداشت درهفته نامه ی سیمره منتشرشده است

دیدگاه ها

چو ایران نباشد تن من مباد /قاسمی در گفته :

با سلام . این معضل از چند جهت قابل بررسی است .
1- مسائل فرهنگی و لزوم احترام به حریم خصوصی دیگران
2- مسئولیت مسئولان در نصب کارت خوان های بیشتر در سطح شهر
3- واریز همزمان یارانه ها , که متاسفانه هجوم مردم را در پی دارد .
4- عدم آشنایی با نحوه استفاده از این دستگاهها
از وظایف مسئولین که بگذریم ( که نباید بگذریم ) ، می ماند مسایل فرهنگی ، که این گونه برخورد در قرن کنونی مایه تاسف است .

[پاسخ]

مهساشفیعی در گفته :

حس همکاری و همدلی مردم شهرمان حتا در کوچکترین کارهای شخصی هم ستودنی ست!!!!

[پاسخ]

نظری طبا در گفته :

من همیشه نوشته های شما را تحسین کرده ام و اکنون باز هم نوشته، خودتون و طرح موضوعتان را میستایم
امیدوارم مسئولین شنوای شهردر مقابله با معضلات فراوان اجتماعی اینچنینی چاره ای بیندیشند
کر شود ان گوش که نمیخواهد بشنود.

[پاسخ]

ميرزاده در گفته :

واقعا اقاي ازادبخت اينها جاي تاسف داره واسه مردم شهرستان كوهدشت
باور كن اقاي ازادبخت همون روزيارانه ها يكي توخيابون دادمي زد بيماردارم پول نياز دارم اما هيچ كدام از مردم حاضر نبودند جاي خود اربه پيرمرد بدبخت بدهند .باتشكر

[پاسخ]

سعید بالنگ در گفته :

سلام آقای آزادبخت
دست مریزاد واقعا خوب گفتی این معضل رو
این مشکل متاسفانه حل شدنی هم نیست به این راحتی

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :