کردستان / سفرنامه
حشمتاله آزادبخت: کردستان کرمانشاه و کامیاران و سنندج را جاگذاشتهایم و در هفتاد کیلومتری مریوان پیچ میخوریم. بادیدن کوههای لخت و آسوهای بیدرخت دهان تعریف و توصیفمان از طبیعت منطقهی خودمان تندتند باز میشود…. باوجود محمدحسین آزادبخت – از بهترین ماکتسازان که تمام موزههای مردمشناسی لرستان به دست هنرش ساخته شدهاند و سفرهی هفت سین«بیستون»ش […]
حشمتاله آزادبخت:
کردستان
کرمانشاه و کامیاران و سنندج را جاگذاشتهایم و در هفتاد کیلومتری مریوان پیچ میخوریم. بادیدن کوههای لخت و آسوهای بیدرخت دهان تعریف و توصیفمان از طبیعت منطقهی خودمان تندتند باز میشود….
باوجود محمدحسین آزادبخت – از بهترین ماکتسازان که تمام موزههای مردمشناسی لرستان به دست هنرش ساخته شدهاند و سفرهی هفت سین«بیستون»ش این روزها حرفها با خود دارد- و فرهاد ابدالی از منتقدان خوب این دیار و عضو تحریریهی مجلهی بایا، زبان جز در دایرهی بیمرز ادبیات نمیچرخد وگوشْ زوم بهرهگیری از موضوع دیگری نمیشود و درازای جااااااده را خسته نمیشوی. اسد آزادبخت درحالیکه فرمان ماشین را بین پیچها تقسیم میکند، گاهی به شیرینی، زنگ تفریح ِروایتی بومی میشود و رضا خجسته با اینکه مکانیک هواپیماست، اما آچار ذهنش در پیچ و مهرهی واژههای فارسی، خوب میچرخد و ریشهیابیشان میکند. میگوید: نماز بلندشدهی واژهی « نِمِز » لکیست. یعنی وقتی انسان به نماز برمیخیزد، فرو میافتد و فروتن میشود…
از روستای «کرآباد» میگذریم. جاده چون ماری بزرگ وارد جنگلی نسبتاً انبوه میشود. اینجا مرا به یاد « توک چورو»ی منطقهی کشماهور کوهدشت میاندازد. آنجا را به خاطر شروع بلوطها توک چورو نامیدهاند یعنی جاییکه درخت آغاز میشود. پیشتر که میرویم درختان بلوط شانه به شانه از سینهی کوه بالا رفته و دست برشانهی بلندش رساندهاند. جاده باریکتراز مسیر کوهدشت- خرمآباد میشود. اما پیچهای پشت سرهم و تماشای سبزینگی مجال سرعت را ازماشین گرفته است. با این وجود مسئولان کردستان باید آستین دوبانده کردنش را بالابزنند که بستر وسیعتر و بیهراستری را برای گردشگرانش پهن کنند..
حالاخندهها را به روایتهای طنز استاد «مومه» سپردهایم که از بلندگوی ضبط ماشین پخش میشود. هنرمند بزرگی که زبان شیرین طنزها و جوکهایش، ناهنجاریهای اجتماعی دیار ما را به خوبی روایت میکرد بیآنکه به شخصیتی خاص بربخورد. هنرمندی که بعداز مرگش کسی چراغ بزرگداشتی بر گورفراموشیاش روشن نکرد…
روستاهایی باخانههایی دوطبقه که برسینهی کوهها بالا رفتهاند و ویژهی بافت کردستان است، انگار جزیرههایی سفیدند که بین امواجی سبز بند شدهاند.بلوطها مقابل خانهها سینه سپرکردهاند. در مناطق ما معمولاً جایی که انسان شروع میشود درخت تمام میشود و زمین عریان. اما این جا درخت و انسان باهم درآمیخته وطرحی سبزدرانداختهاند. روستایی زیبا در سمت چپ پایین جاده، آنسوی رودخانهی «سیروان» ماشین را وادار به ایست میکند. نمیتوان بیگرفتن چند عکس یادگاری با دورنمای آن راه را ادامه داد. رودخانهی سیروان
بدون استفاده، از مقابل چشم روستای «رزاب» میدود تا خود را به خاک عراق برساند و به کمک دریاچهی «زریوار» سدبزرگ دربندیخان را پرآب کند.
محمدحسین آزادبخت نگاهش را به بالای رشته کوه روبه رو میرساند و میگوید: در سوییس هم طبیعتی شبیه به این منطقه هست با کوههای بلندتر و رودخانهای پهنتر. اما آنجا با مهار رودخانه، دریاچههایی زیبا ساختهاند و بانصب تلکابینها و…به راحتی خود را به خانههای شیروانی نارنجی با دیوارهای سفیدشان بر قلهی کوهها میرسانند. آنجاطبیعت وحشی به راحتی رام تفریح و آرامش
انسان شده است و بیگذرترین کوههایش به تفرجگاههایی رویایی تبدیل شدهاست…
از روستای سروآباد نیز عبورمیکنیم. جاده هرچه پیش میرود، بالاتر میرود و ما را برپشت احتیاط خود به ارتفاعات نزدیک میکند. اینجا دست چپاول انسان دوام نیاورده و بعضی سینهکشها را شخم زدهاند. با دیدن این قسمت مراتع کوهدشت مقابلم لخت و رنگ پریده مجسم میشود. به راستی بلوط روزگاری نان قحطی و هیزم سردی و سایهی خستگی پدرانمان بوده وسالیان رنج و اندوه قحطی
و فتح و پیروزی را با آنها نفس کشیده است و امروز دست بیخبری و بیخردی مدرن برخی آدمها تبر بیرحمی بر ستبر تنهاشان میکوبد.
روستای «قلعه جی» را هم کنار میگذاریم. هرچه پیشتر میرویم پوشش جنگلیاش تنگتر میشود و هواکمی سردتر. برفهای کهنه بر ارتفاعاتِ دورتر جاخوش کردهاند و هوای سرد، حاصل عبور از اجتماع آنهاست. جاده باز میخزد و به پاییندستی سبز فرو میرود تاخود را برای بالا رفتنی دوباره آماده کند. نقطه کوب خانههای حسینآباد بر پارچهی سبزطبیعت را نیز رد میشویم. هرچه از سبزی و درخت بگویم ایرادی بر این متن گرفته نخواهد شد چرا که مریوان را باید شمال کشور بلوط نامید.
اینجا شهرهجرت است درچندکیلومتری مریوان و اعتدال هوای پایینتر از اینجا هجرت کردهاست.زیرا به ارتفاع بیشتری رسیدهایم. چوب فروشیهای
بسیاری کنار جاده ایستادهاند و این نشان میدهد روستاهایش برای سقف خانهها هنوز از تیرک و تخته استفاده میکنند. کشتزارهای کلزا کنار جاده پهن شدهاند تا از محصول دانههایش روغن تهیه شود. عکس مردی «کُله بال»پوش (کُلهبال نیمتنهی بیآستینی ست از نمد) مقابل دانشگاه آزاد واحد مریوان متوقفمان میکند. عکس مربوط به «عوسمان ههورامی»، گورانیچِرمعروف ههورامان است که زیر آن نوشته شده:« کونگرهی ریزگرتن له ماموستاعوسمان هورامی.» هنرمندی که ما برای شرکت در کنگرهی بزرگداشتش ده ساعت راه آمدهایم.
با آقای ناصری – دبیرجشنواره-تماس میگیریم و پس از هماهنگی، ابتدای بلوار بسیج را چشم به راه میمانیم. اینجا مریوان است، آخرین شهر مرزی ایران، چسبیده به روستاهای عراق و همسایهی مرز به مرز «پنج وین» و «دربندیخان» آن. مناطقی جنگی که خاطرات خونیاشان را دلاوران سالهای دفاع به یاد دارند.
شهری نسبتا کوچک، با خیابانهایی ساده و ظاهری معمولی، میان حلقهی کوههایی که طبق معمول کردستان ساختمانها بر سینهکشهایشان بالای سرهم ایستادهاند. چیزی شبیه به باجگیران یا شمشیرآباد خرمآباد اما بسیار بلندتر، باساختمانهایی بزرگتر و فضایی سبز و منطقی.
بر روی در تاکسیها آرم مشترکی دیده میشود که حتماً تعریفی از داشتههای فرهنگی و اقلیمی منطقه است، اما تا جایی که پرسیدیم فلسفهاش را کسی نمیداند.!
کم کم تاریکی شروع میشود و ما کنار خمیازههای خستگی، چشم به راه میزبانها.
شب است و با راهنمایی میزبانها خیابانهای ناشناس مریوان را چرخ میخوریم… اینجا ساختمان کوچکِ کانو ن فرهنگی،هنری «وژین »به معنای زندگیست. که در محوطهی یک پارک بناشده است.چند نفر که گویا چشم به راه رسیدن ما بودهاند،دستهای استقبال را جلو میآورند: به خیر باین..به خیرباین.. یک سالن کوچک وچند اتاق کوچکتر تمام فضای کانون وژین را درآغوش گرفته اند.اینجا یک «ان جی اُست» که باهزینهی شخصی هنرمندان ومردم فعالیت میکند.ان جی اُ ها تشکیلات کاملاً خودگردان وخودجوشی هستند برای حمایت ازهرچیزخاص. حمایت از موجودی درحال انقراض یا یک هنرمند یا منابع طبیعی
یا…صندلیهای سالن برای نشستن موقت ما ودیگرمهمانها دایره شدهاند.پیرمردی هشتادساله به نام قادر،انگشت گورانی به گوش برده ومقام «حیران بیژ»- ازمقامهای گورانی- راآغاز میکند.پسرجوانی نوبت را از قادر گرفته وبارِ خواندن را برحنجرهی رقصانش میگذارد.مقامی که اوبه آرامی ودراصطلاح موسیقی،سنگین، میخواند بسیار نزدیک به خالو ریویارلکیست.البته خالو ریویاربه کردی هم خوانده شده است اما با ریتم تندتری..خواندن قادر وپسرجوان در واقع برائت استهلالیست تا ما را با متن برنامهی فردا آشنا کند وتکهای ست ازکلیت آن. گورانی ومقامهای مربوط به هورامان جزئی از فرهنگ زندگی وکلاً جغرافیای آن است که همچون رقص وچوپی سنجاقش را ازپیراهن رنگارنگ زندگی خود بازنکردهاند.با زوم شدن توجه روی اشعار گورانی معلوم میشود که کردها هم در موسیقی سنتیشان از تک بیتهایی با وزن هجایی استفاده میکنند.وزنی که تمام تک بیتهای سینه به سینهی مور وچل سروی لکها را قرق کرده است.این وزن را میتوان چیزی برابر مستفعلن فع مستفعلن فع
دانست.«کردی: خدابسینی حقم له دایه ت/ خوم جورم کیشای کی نیشت به سایه ت. لکی: فلک بازی هواز بازی موازی/ مینا مشکنی،کویزهمسازی…
پس از پذیرایی کوتاه چای وشیرینی، وژین راترک میگوییم. برسردرِورودی پارک،متوجه آرمی میشویم که روی درِتاکسیها دیده بودیم.ازچندنفر میزبان سؤال میکنم وآنها نیز فلسفهاش را اطلاع ندارند.به گمانم نماد شیئی مفرغی به دست آمده ازتاریخ اینجاباشد اما معلوم میشود این منطقه درحوزهی آثارتاریخی بسیارفقیراست وهرچه از «تاق وَسان» به سمت کردستان دورتر شویم،کم رنگتر وبیرنگتر میشود. تنها اثرتاریخی موجود این منطقه بُنجاغ چرمی نوشته شدهای ست مربوط به دورهی اشکانیان لرستان، ازجمله کوهدشت راباید گهوارهی آثارمفرغی دانست. نقاشیهای دوازده هزارساله از شکار و سواربرسینهی شکسته وسوختهی میرملاس کوهدشت رانمیتوان ننوشت ونگفت که به دور از آستین خوابیدهی مسئولان امرش میرود روزبه روز شکستهتر وسوخته تر شوند و تنها نامی از آن برجای بماند که شناسنامهی سنگی هویت ماست.با وجود چنگِ حسِ ناسیونالیستی که یقهی هورامانیها را سفت چسبیده است وبا نگاهی که برقامت زبان وهویتشان دوختهاند،اگر میرملاس برسینهکش کوهی
در این منطقه اتفاق میافتاد، بیشک فلش پای گردش گران وباستان شناسان دنیا را به سمتش می چرخاندند وکنگرهها بر کنگرهی باد بردهاش برپا میکردند… شام رادررستورانی تمام میکنیم با راهنمایی دوستان میزبان، به سمت خوابگاه
به راه میافتیم….با هیوا وچنگیز از دوستان کردستانی،تاپاسی از شب
رادردایرهی شعروزبان به گفت وگو مینشینیم.آنها کردی حرف میزنند ومن لکی. با این که بسیاری از کلمات وفعلهایمان کاملاً مشترکند اما هیچ کس نمیتواند بگوید من لکی نمیگویم وآنها کردی.حس میکنم این دو، زمانی زبان واحدی بودهاند وفاصلهی جغرافیایی وهمجواری با دیگر اقوام خط تعریف وتحریف میانشان کشیده است وامروز کسی نمیتواند این دو را یکی بداند. زیرا
دوگویش جدا با شکلی کاملاً متمایز از یکدیگرند. فرهنگ تعارفات ومهماننوازیهایمان اما ریشه درهم دوانیده وهنوز خط تمایزی میانشان کشیده نشده است..بعضی قلم به دستان کرد پای سماجت برزمین انحصارکوبیده ولکی را زیرمجموعهی کردی میدانند و برعکس.اما انگشت اثبات یا عدم آن جز بیکرانهی بیهودگی را نشان نمیدهد واین بحثها گرهی از هزارانِ جامعهی امروزهردوباز نمیکند وادامهاش جز گم شدن در پس کورههای عقبماندگی و جا ماندن ازکاروان جامعهی جهانی،میوهی سوختهی دیگری ثمرنخواهد داد. واقعیت این است که آن چه امروز مشخص است این است که بنابرشکل وقیافهی حرف زدنمان،ما را لک وآنها را کرد میدانند ومیدانیم.اما آنها برای حرف زدنشان رسمالخطی قرارداد کردهاند وسالها برابر تهاجمات فرهنگی و…سینهی قلم وهنر سپرکردند تا رسم خط خود را در طبقهبندی زبانها جای دهند و زیرسنگباران سالیان،دایرهی موسیقی وچوپی سرخوشیهایشان راترک نگفتند ولباس یکرنگ ویکدست خود را بر تن اصالتشان ندریدند.البته مانعِ اصالت وحفظ هویت به هیچ وجه نباید مقابل داشتهها وهنجارهای جهان علم شود.حفظ مور وهوره وپرداختن به آن نمیتواند گوش را از لذت موسیقی ملی وکمی آن طرفتر زیبایی مثلاً موسیقی بتهون پرده بکشد. آن وقت است که سینهی سنگی میرملاس پنجرهای خواهد شد برای حرف زدن باشاهکارهای پیکاسو…حسن لباس کردی که شامل یک جفت گیوهی دستچِن است و شلواری جافی وپیرهنی ساده وپیچش شالی محکم براجتماعشان،این است که مرز پهناور فقیر وغنی را درهم رخته است وحضوراین یکرنگی پای تفاوت ظاهر وبرتری آن را اززندگیشان بریده است.هیوا و چنگیز ومن شعرهای کردی ولکی امان را درگوش توجه هم رد وبدل میکنیم. ما دوست داریم شعرلکی راموزون بسراییم ودرکردستان کمترکسی درقالبهای کلاسیک شعرمیگوید وبیشتر شاعرانش، شعرکردی را سپید،میگویند.توضیح این که امروزه شعرلکی به کلی از قالب وزن هجایی کلاسیکش دور شده است وشاعرانش بیشترِ قالبهای وزنی فارس راتجربه میکنند.درمحوطهی بارانی دانشگاه آزاد مریوان میان جمعیتی شلوغ،باز شدن درِورودی سالن را چشمبهراه،خیس شدهایم.
با کمک و راهگشایی یکی از دوستان کردستانی تپهی جمعیت پشت در را از هم میدریم و شانهی تقلا را به آن سوی در میرسانیم. دخترهایی با پوشش کردی که شامل یک جامهی بلند به نام کِراس است و یک روسری توری نازک با سکههای آویزانش، راهپلهها را نشان میدهند. ازعبارت «چاودیر»ـ برگردان تحتاللفظی چشمدارو معادل انتظامات ـکه بر سینهشان نصب شده است، میتوان سِمَتشان را حدس زد. چندطبقه راهپله را جا میگذاریم و نفسها را به سالن انتظار میرسانیم. اینجا هم فلشدست چاودیرها سالن همایش رانشان میدهند:به خیرباین..بان چاو… پوشش محلی را ازچند نفرسؤال میکنم و معلوم میشود بیشتر دخترهای مریوان لباس محلی میپوشند وتعدادی هم ازمانتو و شلوار استفاده میکنند.این نشان میدهد درآینده آفتاب پوشش ملیِ امروز، میرود سایهی محلیاش را آرام آرام تا کند که من جز روایتی ساده، به هیچ عنوان حکم خوب یا بد بودنش را صادر نمیکنم…
عکسبرداری برای عموم ممنوع است. اجازهی این کار تنها به کسانی داده شده است که کادر کوچک «وینهگر» برگردن آویختهاند. وینه، واژهای است مشترک کردی و لکی به معنای مانند و پسوند «گر» به معنای کننده است که این مشتقْ معادل عکاس میباشد. دوربینِ نگاه را بردیوارهای سالن میچرخانم و جز دو پلاکارد نمیبینم:«کردستان سرزمین فرهنگ وهنراست» و « چه م پهی فه رش پات موژه ش چون خاره ن» که اولی برسینهی دیوار و دومی بر پیشانی سن نصب شدهاند. سیل جمعیت، کم کم صندلیها را پر میکند وجمعیت زیادی که دعوتنامه ندارند پشت در میمانند. جمعیت از لبههای سالن سرریز میشود وعدهی زیادی بیصندلی سرپا میمانند. همایش آمادهی استارت است که عوسمان هورامی، درحالی که حلقهی چندنفر، اطرافش راخالی کرده است با «کُلهبالی» بر قامت مسنش ازمیان بیوقفهی سووووت وکف خودش را به صندلی مقابل سِن میرساند. معمول همایشها این است که جای مهمانها را مشخص میکنند اما ما چند ردیف پایینتر از انتهای سالن نشستهایم و از روی لباسهایمان مهمان بودنمان را میشود تشخیص داد. و معمول همایشها این است که مهمانها و میزبانها به گفتوگو و تبادل تفکرات و…میپردازند اما ما تنها تماشاچیهای ناشناس خوبی هستیم. پس ازتلاوت قرآنکریم وسرود ملی، منتظر خوشآمدگوییها و سخنرانیهای پی در پی طبق معمول همایشها ماندهام که همیشه نیمی از وقت برنامهها را قبضه میکنند که صدای لالاییِ بیمقدمهی زنی که گهوارهای راتکان میدهد، سالن را پر از سکوت میکند.گهوارهای که در «موجی»( ماشتهای) پیچیده است و این باز، چراغ اشتراک صنعت ایلی کرد و لک را در ذهنم روشن میکند.
هَلورکیِ مادران ایل در خاطرهام تکان میخورد درحالی که دو زانوی تحمل را تاصبح تکان نمیدادند.خود مانیم! سالهاست لالاییِ نوک زبان مادری بر آرامشِ خوابِ نوزادی نچرخیده و فکر میکنم این موسیقی مقامی همرفت تا به قیچی بیحوصلگی ماشین برای همیشه بریده شود:لاوه لاوه کِ لاوَم بر باری…لولولولولو…ل ل ل ل… حالا خوشآمدگویی مجری کرد، نیامده تمام میشود. مجری جوانی هم او را ادامه میدهد وضمن اشاره به اینکه چون از خارج از کشور و استانهای دیگر مهمان آمده است مجبور است با زبان فارسی هم خوشآمد بگوید، اعلام میکند: هرسال تندیس بلوط زرّین به یکی از شخصیتهای علمی، هنری اهدا میشود وامسال تصمیم گرفتهایم آن را به هنرمند، عوسمان هورامی هدیه کنیم. مجری جوان ادامه میدهد: هرچند یک انجیاُ برنامهریز برنامهی امروز است اما به لطف کمک مالی ادارهی ارشاد، فرمانداری، شهرداری و چند ادارهی دیگر برگزار شده است و تأکید کردهاند هرچه باشکوهتر سنگ تمامش بگذارند.
اگر پردهی اخم بعضیها چین نمیخورد، اینجا قضیهی زندهکشی این حوالی برای شما هم روشن میشود. ما صاحبان و مخاطبان هنرمندان ارزندهای هستیم که هیچگاه یادمانی، با حضور نگاهدوخته و دستهای سوختهشان، برگزار نشد و نمیشود. امام قلی عزیزی، مومه، سقایی، ایرج، امیرپور، شگرعلی، عینعلی و…و…و…اما حالا که به مردهپرستی خوگرفتهایم دست کم میشود تندیسی از شاعر و عارف بزرگمانـ ترکهمیر ـ که مثنوی کلهبادش یا مناجات نامهاش شانه بر شانهی بزرگترین آثار کلاسیک هرکجا میسایند، در یکی از میادین کوهدشت نصب شود یا همایشی بر زندهبهگوری صدای وحشی عینعلی وعینعلیها برگزار شود که شعلهی مور و هوره به نفس زخمیاش هنوز نمرده است.
عوسمان هورامی را با «سیاهچمانه» میشناسند که از مقامهای گورانی است و میگویند او به اوج اجرایش رسانده است. سیاهچمانه آوایی است عاشقانه به معنای چشمان سیاه و بعضی هم ریشهی آن را به سیاهجامگان یعنی مغهای زرتشتی گره میزنند. از صحبتهای مجری کُرد چنین برمیآید که چند سال پیش در بستنی عوسمان زهر ریخته و صدایش را برای همیشه خراب کردهاند. تصویر جوانیِ عوسمان بر پردهی سفید سِن پخش میشود. ابتدا آواز کبکی نشان داده میشود بعد سیاهچمانه از ته گلوی لرزان عوسمان جای آنرا میگیرد. به گمانم این به آن خاطر است که بگویند آواهای ههورامان از حنجرهی کبک اقتباس شده و یک مقام کوهی و طبیعی است چرا که صدای هر دو از ته لرزان گلو بیرون میآید…گاهی صدای او قطع میشود تا مادر پیرش او را برای دوربین روایت کند. مادر میگوید:گورانی وکلیمهها را ازکودکی، خودم به او یاد دادهام تشویقش کردم بیشتر و بهتر یاد بگیرد. این جمله مرا به ماجرایی از اهالی خودم میبرد که پسری به خواستگاری دختری میرود و پدر دختر با چانهی کجِ غرور میگوید:« نمیدمش، مادر این پسر مورآره…»
سیاهچمانه را از برخی از کارشناسان هنری آنجا سوال میکنم که میگویند: بازماندهی آوایی است که گاتهای زرتشت را با آن میخواندهاند و منطقهی ههورامان هم از واژهی اهورا گرفته شده است. این همان ادعایی است که ما را بر آن داشته بگوییم «هوره» همان آوازی است که اوستا را با آن تلاوت کردهاند و صحت و عدمش را زرتشت میداند و هم عصرانش… حلقهی خواندن ههورامانیها معمولاً آرام شروع میشود و آرام آرام به «چَپله» وصل میشود. چپله یعنی دست زدن و این همان آوازی است که دستزدن چندنفر همراهیاش میکند.
حالا پردهی سِن، دو زن مشکزن را نشان میدهد که تصنیف «هی ها مشکه» را دقیقاً مانند لکیاش اجرا میکنند. با این تفاوت که شعرهای کردیاش را زیاد متوجه نمیشوم. اما باز این نشانگر یکی دیگر از اشتراکات فرهنگی این دو قوم است که شاید روزگاری دست تقدیر، چون سیمره وکشکان، شانههای جغرافیایشان را از هم دورکرده است. موسیقی «هیهامشکه» یکی از انواع موسیقی کارِ دستهجمعی لرستان است که همراه بذرپاشی، هوله، درو، شَن و نمیدانمهای دیگر خواندهاند تا کندی و سنگینی عقربههای خستگی و مرارت را متوجه نشوند. با شعرهایی که از متن سالیان زندگی ایلی برخاستهاند: هیها هیمشکه، هیها هی مشکه/ باریکت کردم چوی تال دشکه… نمونهای از آواهای بومی ژاپنی و آلمانی پخش میشود و دکتر اردلانـ کارشناس موسیقیـ در مورد همریشگی و نزدیکی هوره با آنها حرف میزند و برای اثبات سخنانش قطعه هورهای از عینعلی تیموری از کوهدشت را با آنها همراه میکند که از صدای حماسیاش مو بر تنِ توجهام سیخ میشود. او میگوید: زبانِ موسیقیهای جهان ریشهای مشترک دارند.
تنفسی نیم ساعتی اعلام میشود و دمکردگی سالن را موقت خالی میکنیم. در سالن انتظار دختری سیستانی با پوشش خاص بلوچیاش دوربینها را به سمت خوش چرخانده است. باجامهای بلند که سکههایی شبیه به پولکهای بزرگ زره جنگی بر آن دوخته شده و سربندی از نقره بر روسری سفیدش چفت شده است. میتوان پی برد که پوشش محلی اقوام، بیشباهت با هم نیستند و اقوام ایرانی روزگاری در یک دایرهی فرهنگی مشترک به سر بردهاند. همایش، تمام شده است و شب را در دایرهی ادبیات به بحث نشستهایم.گاهی هم ناشیانهی ناخنهای من بر تنبور میخورد و من و رضا خجسته تصنیفهایی لکی و لری را با رعد و برقهای شدید «رِفتِ» نیمهشب مریوان درهم میآویزیم. راه رفته را آمادهی بازگشت کردهایم اما این بار به توصیهی دوستان تصمیم گرفتهایم از جادهای کوهستانی عبور کنیم که شانه به شانهی سیروان از میان انبوه تنومند بلوطها میگذرد و مریوان را به کامیاران میرساند. ازکنار نقطهی روستایی میگذریم که در ابتدای کوهی بلند جا خوش کرده است. زنی کنار قبرستان به نماز ایستاده است. یکی از همراهان میگوید:« زنهای مناطق ما در ملاءعام نماز نمیخوانند…» جادهی خاکی، خودش را برقامت بلند کوهستان آویخته است و پیچ پیچ بالا میرود. دقیقاً هم قیافهی هراز است اما خاکی. طبق گفتهی یکی از اهالی روستا پس از بیست کیلومتر به آسفالت خواهیم رسید. حالا دقیقاً بر فرق کوهستانی حرکت میکنیم که هنگام رفتن به مریوان چشمانداز سبز و بلند روبهرویمان بود. جاده با دلهره و «رعایت» ارتفاع کوه را پایین میرود و طبیعت یکباره لخت میشود. میگویند گردنهها در تقسیم آب و هوا و پوشش گیاهی دست دارند و اینجا درست برعکس آن سوی گردنه است. با بریدن هر پیچ، رود سیروان بزرگتر میشود و ارتفاع پشتسر، بلندتر. مسئولان جادهسازی اینجا سنگ تمام گذاشتهاند و راه کوهستانی را به روستاهای پشت کوه رساندهاند. چند لودر مقابل سرسختی دیوارهها نعره میزنند و انگار پیروزی انسان بر طبیعت وحشی را عربده میکشند. به یاد مسیرهای پیش پا افتادهی کوهدشت میافتم که اگر با زور کوتاه لودری روبهرو شوند، آسانترین وکوتاهترین راههای ارتباطی زیرپای ماشینها دراز میکشند. جادهی اولاد قباد به کرمانشاه، درب گنبد به روستای کویری یشت و….و اینها همگی فدای مار دوسرِ جادهی خرمآبادـکوهدشت که بیهیچ مانع کوچکی سالهاست مسافران خود را پس نمیدهد.
به همراه صدای دلنشین «مظهر خالقی» همچنان پایین میرویم تا خاطرات دو روز با مریوان را پشت کوههایش جا بگذاریم.
این پست به علت نقص فنی دوباره منتشرشد بنابراین کامنت های مربوط به پست رو کپی کرده و دوباره با نام صاحب کامنت ها درج کردیم..
[پاسخ]