کر حضرت عباس و باورهای امروز
ولی اله آزادبخت: یادمان میآید آن زمانهای نه خیلی دور، دادگاهِ نامآور وداد آورِ باورِ آدمها یک خط مرسوم به “کِر حضرت عباس” که با انگشت سبابه و یا تکه چوبی که با آن پشت زمین را به سرگرمی میخاراند ند بود. این خط روی خاکِ پاکِ بیریای راستی و درستی ترسیم و تعریف […]
ولی اله آزادبخت:
یادمان میآید آن زمانهای نه خیلی دور، دادگاهِ نامآور وداد آورِ باورِ آدمها یک خط مرسوم به “کِر حضرت عباس” که با انگشت سبابه و یا تکه چوبی که با آن پشت زمین را به سرگرمی میخاراند ند بود. این خط روی خاکِ پاکِ بیریای راستی و درستی ترسیم و تعریف میشد. هیچ کس حتی آنان که صولت حیدری و هُرایِ شیرِ شیران را داشتند، به عمد از آن نمیگذشتند. این ِکر محکمهای ساق و ساده بود که گه و گداری به فراخور اختلافی یا بروز انتزاعی، بدان امید میبستند و از هر چیز میگسستند و دیگر خاطر همه را در رفع خطری یا دفعِ فساد و فُسونی جمع میکرد. حق راهبری و راهبردی بر ذمهی خاصان و راستان بود. دروغ و یاوه و این کوفت کاریهای امروزی چندان خریداری نداشت. اگر گاهی غول دروغ ،بر اسب سرکش خیالِ خامی نهیبی میزد ولهیبی از شرارهی آتشِ آزی در جایی میافکند، قدیسِ حق با دفاع تمام قد، بر دستان دروغگو، دستبند “گالِ گولی1” میزد و همگان روی سیاهِ کذاب را با انگشت اتهام به همدیگر میشناساندند…آن دوره خبری از مانکنهای تبلیغاتی و وعدههای ماراتنی نبود. هر چه بود چهرههای صادقی بود که با اشارهی نگاهها معرفی میشدند و بر ُسکانها مینشستند. وعدهها از روی زبانها قدری و قدمی آن طرف تر نمیرفت. قول و فعل مردان آن دوره مردی و مردانگی یکی بود. دل آدمها پر از صفای سادگی و یک رنگیِ رنگهایِ رنگینِ انسانی بود. کسی غم بود و نبود و سودای سروری و ریاست را به عطشِ عطشانِ امروزی نداشت. مردم گرفتار درِ دالانِ پر پیچ و خمهای این مدلی و این زمانی نبودند. بیشتر بر مدار تکلیف عمل میکردند تا تعظیم. روند گذار همیشه به سوی تثبیت بسامان پیش میرفت. بیشتر سوراخ ُسمبههای َدله دزدی بسته بود. بازار فساد، کساد بود. واحد پول فساد، میلیارد نبود، ریال بود. پوزِ عالی آن در یک جیب خالی جا میشد. رشوه و پارتی، کالایی بود که تاریخ مصرفش قبل از تولید تمام میشد. چندان و چنان خرید و فروش نمیشد. اعتیاد ،قریب نبود، غریب بود. مواد مخدر همسایهی بیآزاری بود همه از دست و زبانش در امان بودند. قانون به خرج همه میرفت کاری نمیکردند که به سلامت زندگیشان بر بخورد.غلط و غُلوطی در نوشتههای دلشان نبود.در قرض و فرضهای روزمره ،یک “آری” درستی بود که جای چکهای امروزی داشت .پَلشتیِ گدایی و گداپروری را در بیت زیبایِ
“دستِ طلب چو پیش کسان می کنی دراز / پل بستهای که بگذری ز آبروی خویش”
را به خوبی آمیخته وآموخته بودند…
از دیگر یادهایی که یادمان میآید، آن بود که اگر سَرجُل الاغ یا اَستری گم میشد با یک جار زدنِ جانانه، سر جایِ صاحب مال ،جلوس میزد و سبز میشد. دیگر نه دفتر و دستکی بود نه کبَکبه و دَبدبهای به دنبال داشت. عُلق و علاقه آنقدر قیمتی بود که نام همدیگر را با جوهر مَکنون حقیقت ،آمیزه ی دل و آویزه ی گوش میکردند. کارشان با نام و پیرایهی خداوند شروع و با ُمهر جَزمیت ختمیت مییافت. فردا وقتی بلند آفتاب برمی آمد، زنگ کار و تلاش نواخته میشد و همه قدرت جولانِ تَقلّا را به رخ رقابت و رفاقت میکشیدند. در بیلان کاریشان به ویژه در برداشت محصول و کار خَدَم و حَشَم، کلمهای به نام “کِلمَه”2جاری بود که مدام سال ،در رِفاق و وِفاق امورشان تکرار میشد. چقدر این نوع یاری همگانی، گره از کارِ گره در کاران میگشود. کمتر آدمی بیکاره و بیعاره ی محله بود. اگرهم بود، هزار یقه برای رهایی از شرِ گرَش ،چاک میشد. همه در سایه ی بلند خود،زنده، زندگی میکردند.عِرق مذهبی هم تمام و کمال ،از ِکر حضرت عباس گرفته تا خدا در متن و بطن زندگی زندهشان جلا و جلوت خاصی داشت. وزنی که با آن توزین میشدند، فقط راستی و درستی بود. شرم و حیا به زندگیشان زیب و زیور خاصی داده بود. فرمان پدران به فرزندان، بیشتر از ناحیه ابرو صادر میشد با شمشیر آختهی بی حیاییهای امروزی بر هم نمیتاختند. برای نابودی نام ونان یکریگر، خط و نشان نمیکشیدند. اگر هم هارت و پورتی میکردند، دیری نمیپایید که گوش در دستِ گوشنوازانِ اندرزگویِ خیرخواه، اَغلال کینه و دشمنی را از گردن هم میگشودند. زمستانشان فصل آفتابنشینی پیران و جوانان خسته از کار تابستانه و پاییزه بود، که در کنار دیوارهای کاهگلی خانهها، لَم میدادند و بساط گفت و گفتمانهای آنچنانی عَلَم میکردند که بیشتر با نمکین کلام “چِل سرو” و “شاهنامه خوانیِ نامیرای فردوسی” و “اشعار غنایی حافظ و سعدی” در میآمیخت. بار و بَندیل زندگی پر ذوق و شوقشان بر گستره کولِ کوچکِ اسب و اَسترانی که به کار روزمرگیشان میآمد، جا میگرفت. صوت حزین گوسفند چرانی و درآمیختگی احشامشان به زندگیشان رونق خاصی داده بود. اتاقهای تاریک و َنمورشان پر از قصهی شاد شادی و خَلسهی شور و شعور بود. امید به زندگی در مقیاس با دادههای امروزی، عمرهای طویلی بود که دریَد طولای خود داشتند. آنقدر آدم بودند، که بزرگی مرد را به یال و گوپال و پول و پله نمیدانستند……
اما امروز و امرزه سر و کار آدمهای حقیقتگو و خونِ دل خور بر لبهی تیز تیغ، نشستن است. چهقدر هر روز خدا با گُرز گران وعده و وعید و با تراشهها و سازههای نوبنیاد، ازبسیاری کانال و کُریدُرها به بازار باورها، دروغ ،ترزیق میشود. که به قول حافظ “بر مِهر چرخ و شیوهی او اعتماد نیست”. گره کور و کلافِ سر در گم همه و همه، دروغ است که آن پرچمدار راستی فرموده است: “تمام فسادها در خانهای جمع است که کلید آن دروغ است.” امروزه دروغ در زندگی آدمها، نهادینه شده است .هر کس سعی میکند به نوعی از تازههای آن ،متوسل شود، بلکه وجاهتی بیابد و کرامتی بیاراید. پول هم که وسط آمده و کار راخرابتر کرده. معلوم است چون زندگی عرصه را بر قافیه، تنگ گرفته، باید به هزار دَغل روی آوَرَد بلکه پولی به چنگ بیاورد. هر کس و هر دست، باید تمام روزِ روزگار، برای بده بستان، پروانهوار، دورِ شمع پول بچرخد و بچربد، بلکه دمی بیاساید و گره از ابروی کدر بگشاید. هزار بلای هوایی وزمینی، آدمی را تهدید و تحدید میکند، که یا باید از هردری پولی به دست آورد، یا در تندر برهوت، به تندر بلایی گرفتار آید و مشکلی در کارش افتد .خلاصه یک جورهایی افکار تو در توی بندگان، در کور در کورِ تاریکیها ،سخت ،تحت تاثیر اَفیون چند مجهولی معیشتی معاش است و بس. راستی چرا همه چیزکسانی پول شده؟ چرا آدمها، آنی در پی پول، نمیآرامند؟ چرا این همه اندیشه را سوهان میدهند و در پول پیله میکنند؟ چرا آدمها برای رَتق و فَتق امور مالی شان، کلاهشان توی هم است؟ چرا هر هیاهویی را ساز میکنند، بلکه دستی به گَل وگوش خرابههای پولیشان بزنند.؟ بی سبب نیست که دیل کارنگی میگوید :”انسانها در ارتباط با پول سه دستهاند: دستهای ارباب پول دستهای رفیق پول و دستهای نوکر پول.” به نظر که امروزه، نوکران پول کم نیستند.مگر آنان که به نوعی سر در آخور چپاول یا ِلفت و لیست اموالی دارند. فاصلههای طبقاتی هم که از ثُری تا ثریاست .کارگری که جان نیمهجانی دارد و صد آه ،چهطور نوکر پول نشود ؟بینوایی که در خود مچاله میشود و تمام روز کلهاش برای تهیهی نانی آفتاب میخورد، چهطور نوکر پول نشود؟ بازنشستهای که تا خِرخِره در فکر تهیهی جهیزیه فرزندش است و مانند سیر و سرکه به هم میجوشد و اقبال به فرزندش به اِدبار تبدیل شده است، چگونه نوکر پول نشود؟ کشاورزی که پیرِ سالهای پیوستهی خشک و خاکی است و از زمین وزمان برایش باران بدهی میبارد، طبیعی است که دل و دماغ وِفقِ با روزگار ناخوشایندش را ندارد. و آخر سر مردمی که گرانی آه از نهادشان برآورده و شیرینی یاری یارانهای را به کامشان تلخ نموده ،چرا نوکر پول نشوند؟
و نیز بسیاری با اخاذیهای میلیاردی همای سعادت را به آغوش میکشند. بر داشتههایشان مینازند و میبالند. در پی آلاف و اُلوف آتیههای خود و خودیها هستند. اینان همه را ِدق مرگ کردهاند. کی آفتاب عدالت طلوع میکند و نقره داغ میشوند، خدا میداند. گاهی قوه قضای قادر، میغرد که قرار است قرار دزدان صادر شود و دُمشان بریده گردد…خدا میداند. روزی روزگاری یک دلدادهی دلیجانی و یک خُردیِ خرمآبادی، سکاندار نظم و نظومات این دیار بودند. آن یکی شهردار شهیر و این یکی پاسبانِ پاسگاه پا برهنگان بود. موی رشوه و پارتی، لایِ درزِ قانونشان نمیرفت .اینان را کسانی که پار و پیرار بیشتری سن وسال خوردهاند، دیدهاند، نشنیدهاند… این مردم کم ،کتکهایی نمیخورند. کتک گرانی، کتک بیکاری، کتک قانون گریزی و قانونشکنی و…سزاوار نیست مزد کردههای چند سالهشان این گونهها داده شود. مردمی که پَر و پا قرص، انقلاب کردند و به پایش ایستادند. مردمی که در جنگاجنگِ جنگ ،جنگیدند و به روی مرگ خندیدند. اکنون هم که همهی هستیشان را دادهاند تا هستهای شدند….
1 رسوای همگان
2 یاری دسته جمعی