کد خبر : 28164
تاریخ انتشار : 6 سپتامبر 2016 - 00:19
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 364 بازدید

گردوغبار

علی محمد میرتیموری: حوالی ظهر یکی از روزهای گرم مردادماه است. و اوج حکومت خورشید سوزان، که با ذرات نه!!!،با دریایی از گرد و خاک تیره فضای شهر، گویا تبانی کرده وقصدشان فشردن گلوی نفس کشان شهراست……..آی نفس کش؟!بازهم اشتباه؟!آی پیاز،سیف خاکی… ومن چقدر احساس خوبی دارم.! درست همان دو قلمی را فریاد می زند […]

photo_2016-08-16_04-42-14

علی محمد میرتیموری:

حوالی ظهر یکی از روزهای گرم مردادماه است. و اوج حکومت خورشید سوزان، که با ذرات نه!!!،با دریایی از گرد و خاک تیره فضای شهر، گویا تبانی کرده وقصدشان فشردن گلوی نفس کشان شهراست……..آی نفس کش؟!بازهم اشتباه؟!آی پیاز،سیف خاکی…
ومن چقدر احساس خوبی دارم.! درست همان دو قلمی را فریاد می زند که دراین هوای نفس گیر، ماموریت من تهیه آن هاست .
ازخوشحالی زود رسیدن به محل انجام ماموریت؛ دهانم به ،،اُفیشی،، همراه بایک نفس عمیق باز می‌شود،حجمی از گردوغبار، نوک زبان تا انتهای حلقم را فرامی گیرد.
بابستن دهان، مغز و سلسله اعصابم که گویا از بیداد گرما و گرد و غبار، قاطی کرده اندبه خیال لقمه ای چرب و نرم به غدد دهان دستور ترشح بزاق را داده اند.                          
در حلق و روی زبانم لایه نازکی از گِلِ زبر– شبیه سنباده –ماسیده است. بدمذهب،بی مزه،شور،بی نمک، مزه نفت هم میده؛ اَه،اَه،اَخ،اَخ،اُخخ…..
درست مانندتخم گنجشکی که از ارتفاع سقوط کندازگلویم گوله شده سریع بیرون می جهد،و تا..لا..پ؛!
نقش زمین می شود،صدایی می شنوم:بی شُعُو…….وباصدای بم شده ادامه میده هنوز نمیدونن اینجا شهره…..به طرف صدا متوجه می شوم ، زنی میان سال ودختری جوان که عینکی دودی پهنی زده ،ماسک سفیدی هم که با گیره ی فلزی به دماغ بسته شده بر روی دهان دارد.زن میان سال که برگشتن مرا دید با زیرکی توأم باشرمی و باصدای بلندی گفت: آره دخترم !   واقعن شعور ندارن،آخه توی این وقت که نفسا به زور بالا میان، مگه آدم زبان خودش رو می فهمه چه برسه به زبان خارجه و سریع گذشتند…

کوچه ای که تا چند لحظه پیش تنه‍ا من و پیرمرد و گاری دستی اش ساکنین آن بودیم داشت لاله زار می شد. این بار صدای بوووووق ممتد یک ماشین شاسی بلند تمام فضای کوچه را پرکرد. پیرمرد که گاری اش وسطای کوچه بود، خودش در سایه ی کوتاه دیوار پناه گرفته بود بی خیال از گرماو گردوغبار، باولع سیگار می کشید. غلظت غبار اجازه نمی داد دود بازدم سیگار دور شود ودور و بر پیرمرد مانور می داد و
گاهی با یک فوت خالی مرد، مانور بهم می خورد. شاسی بلند نزدیک شد، راننده که تنها سرنشین هم بود سه،چهار انگشت
شیشه راپایین کشید وداد زد :هی! یارو بیا،گاریتو اَ سر راه مردم بر دار. پیرمرد خونسرد و عادی! اما بلند به لهجه خودش جواب داد:(یارو خوتی,گَمال! دِ اُولا)، و با سر و دست هم اشاره ای کرد،جوان گویاتحمل نداشت لحظه ای گرمای بیرون راتحمل کند. شیشه را بالا کشید و به عادت شان لب و ابروئی کج کرد و از بغل گاری دستی گذشت. تک بوقی زد. چرا……….؟!
جلورفتم. سلام کردم. پدر! پیاز میخوام. باسرعت بلندشد، در پشت گاری دستی را بازکرد و ترازو و وزنه ها را که از دست مأموران سد معبر پنهان کرده بود مرتب کرد.
من مشغول جدا کردن پیازبودم، و او با لبخند شعر زیر را همراه با حرکات موزون سرخواند:
تُف اَرْ نُویرِ نِیاشْتِتَ مَکمْ پُویلْ/+
تُو هایْن اَرْ تُک کَوَرْ، مِن أرکَنِ قُویل/
پرسیدم پدر!شاعراین شعر کیست؟
گفت: مِ مِلایٓ نَچْمَهْ کَلای.+،
—————————–+——————-

پی نوشت ها به ترتیب؛
+یارو خودتی سگ گنده.
+تف به قیافه زشت وعاری ازخیرتوای پول!.
گویا توبراوج کبیر کوهی ومن دربُن پرتگاهی عمیق،
+من به مکتب نرفته ام کربلایی.سوادندارم،

بیان دیدگاه !

نام :