کد خبر : 29975
تاریخ انتشار : 20 دسامبر 2016 - 20:08
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 512 بازدید

یلدا جنگ فرهنگی ایرانی ها

حشمت اله آزادبخت: زمستان با نفس سردش از راه می رسد با بادهای سرکش وحشی اش که دندان ها را به هم می کوبد.تن ها را مچاله می کند. زمستانی دیگر از راه می رسد تا بازچله های کوچک و بزرگش را نفرین کنند و شلاق سیاه زمهریرش سوژه ی کلیشه ای  شاعران شودتا بازهم […]

28

حشمت اله آزادبخت:

زمستان با نفس سردش از راه می رسد با بادهای سرکش وحشی اش که دندان ها را به هم می کوبد.تن ها را مچاله می کند. زمستانی دیگر از راه می رسد تا بازچله های کوچک و بزرگش را نفرین کنند و شلاق سیاه زمهریرش سوژه ی کلیشه ای  شاعران شودتا بازهم به جور و ستم ظالمان تشبیه کنند و دست های دعا به رفتنش بلند شود تا چنگ جورش را از سینه ی زمین بردارد ورفتنش رخصتی برای بازشدن گلهای رنگارنگ شود.وقتی تبرش را بر دوش می گذارد و می رود، روی سیاهش را برای زغال ها به جا می گذارد. فصلی عبوس و سیاه و ستمگر با سوز سرمای کشنده اش که به هیچ سینه ی بازی اجازه ی عرض اندام نمی دهد. زنجیر برتنه ی درختان می بندد و سبزه ای را سرپا باقی نمی گذارد.گاه  نعره می زند و بر دیوارخانه ها مشت می کوبد و و دروازه های آسایش درهم می شکند و چادر آرامش از سر روستاییان برمی دارد. حتا به آشیانه ی بی دیوار یک پرنده رحم نمی کند که می خواهد برشاخه های لخت و بی گزند یک بلوط پیر آواز آزادی سردهد. زمستان در واقع تازیانه ی خشم روزگار است بر گرده ی زمین. چه زن های بارداری که ترم چوبی شان به درمانگاه حکیم نرسید و غریبانه در یخبندان های سخت جان دادند و چه کودکانی که در کوره ی تب، پیش باران مادران جان دادند تا آن سال سخت در خاطره ی خسته ی ایل به یادگار بماند وچه شانه های افتاده ی پدرانی که نصیب دندان های گرسنه ی گرگ ها شد و نتوانست هیزم اجاق مرده ی کپرش را به مقصد برساند…. اما چرا مردم هرساله جلوس این حاکم پیر ستمگر را جشن می گیرند و شب بیعتش را تا صبح به شکستن گردوها لبخند می زنند؟

من فکر می کنم آدم همیشه یاد گرفته و می گیرد که با حاکمان ستمگر کنار آید. شلاق ستمش را بر استخوان تحملش عادت دهد و دست بر زانوی امید بگذارد که روزی سوار بهاری از راه می رسد و زنجیر از بازوهای آزادی اش بازمی کند.گذشتگان ما هم شبی سیاه را به همدردی کنار هم گردآمده اند تا خود را برای فصلی سرد آماده کنند. شبی سیاه و سرد و بلند که به لبخند و ترانه اش آویخته اند. به پشت بام های بازی رفته تا شادی را به همسایه ها ببرند.شال های همکاری و هم حسی از پشت بام های گلی پایین می رفت تا آن چه دارند میان هم تقسیم کنند مبادا دست ندار پدری پیش آب دهان بچه هایش بلرزد. شبی پراز شور ونشاط و بازی. و این یعنی زمستانی سخت در راه است و شبی را به تمرین کنار هم بگذرانیم و بی خیال سرمای کشنده اش شویم . به هرحال حاکم دی تختش را فرش کرده و شلاق غیض و غضب دور شانه ها می چرخاند و باید با او کنار آمد و بیعتش را تبریک گفت. از طرفی باید همدیگر را دلداری داد که چیزی نیست و می توان کنار هم از خوانِ خان آن گذشت. و باز شبی را به شادی و بازی می گذرانند تا به زمستان گوش زد کنند کاری از پیش نمی برد ودر واقع جشن یلدا یک نوع رجزخوانی انسان در مقابل زور بازوی زمستان است. جشنی که شانه ها را گرد هم جمع می آورد و می گوید زمستان سختی در پیش است و تنها راه نشکستن، کنارهم بودن است. با این وجود من یلدا را «جشن فرهنگ »می نامم و جَنگ فرهنگی با لشکر بی رحم زمستان.

از طرفی یلدا استارت کورس شب نشینی ها و دورهم بودن هاست تا سرمای سخت زمستانش را به گرمای متل ها و دانه دانه ی چلسروها و بخاری گرم چیستان ها و هوره ها بسپارند.

حالا باد تمدن، وحشیانه تر از توفان های زمستانی دانه دانه شب نشینی ها و باهم بودن ها را به نمی دانم کجا برد و شور و شوق شب نشینی ها را به چت های بی ریشه ی تلگرام ها و واتساپ ها داده و شانه های چسبیده به هم را تنها گذاشته است. حالا آدم ها در شلوغی شب نشینی ها کنار هم می نشینند اما هرکدام بی خبر از حال دیگری تمام حواس خود را به گل هایی سپرده اند که به ناشناس های گروه های مجازی تقدیم می کنند و تنها گاهی سربرمی دارند تا سروصدای بغل دستی شان را به تیرچشم غره ای خاموش کنند.گل هایی که تنها در صفحه ی موبایل ها پیدا می شود و فردا داخل خیابان تبدیل به بوووووق ممتد فحش هایی می شوند که نصیب ماشین جلویی می شوند و گرزهایی که از زیر صندلی بیرون می آیند تا بر جمجمه ی دوستان حقیقی بنشیند . دود کباب همسایه در جگر نداری کودک همسایه سیخ می شود بی آن که شال محبتی از دیواری سنگی پایین برود. پدر غروب به خانه بازمی گردد با زلزله ی زانوها و شرم دست هایی که تسلیم محض بیکاری زمستانی ست.زمستانی که سوز سرمای کشنده اش مجال از دستان پینه بسته ی پیرش گرفته تا او نتواند به تنهایی جدال زمستان را دوام بیاورد.

دوستی تعریف می کرد: یک روز بعداز یلدا به کلاس درس رفتم.دانش آموزان مانده های آجیل ها و گندم های برشته ی شب یلدا را باخود به کلاس آورده بودند. دانش آموزی دانه های ریخته ی همکلاسی ها را جمع می کرد و در پلاستیکی سفید می ریخت. با خود گفتم آفرین به چنین دانش آموز منظمی که نمی گذارد کلاس کثیف شود. فردای آن روز همه انشاهای «یلدا»ی خود را خواندند اما آن دانش آموز اصرار داشت که من انشایش را بخوانم چون دوست نداشت دیگران نوشته اش را بشنوند. خواندم. نوشته بود دود کباب همسایه خواهر کوچولویم را اذیت می کرد و او درحالی که گریه می کرد کباب می خواست. پدرم به خانه آمد. مثل همیشه دست خالی. خواهرم را به اتاق دیگری بردم تا پدر او را نبیند مبادا اذیت شود. یک روز بعد از یلدا دانه های ریخته ی کلاس را به بهانه ی نظافت به خانه بردم تا خواهرم را خوشحال کنم…….

منشر شده در سیمره شماره 388

دیدگاه ها

فردین گراوند در گفته :

درود بر حشمت عزیز و قلم زیبایش بازم مثل همیشه متنی ماندگار و اثری زیبا رو خلق نمود موفق باشید و جاری …..

[پاسخ]

کیوان گراوند در گفته :

باز مثل همیشه زیبا نوشتی
قلمت تیزتر حشمت نازنین

[پاسخ]

لطیف آزادبخت در گفته :

سلام. ارجاعات تاریخی در کنار فرهنگ و زبان و ادبیات شفاهی و زخم تازه ای که در بند بند نوشته های تو سر باز می کند. بهانه ای برای رنج کشیدن. نوشته ای تأثیرگذار بود با یاد یلدای ماندنی. … مثل همیشه ، زیبا و سرشار ، مثل خودت .

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :