کد خبر : 4808
تاریخ انتشار : 7 اکتبر 2013 - 15:37
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 6,201 بازدید

ورونیکا تصمیم می گیرد / نقد

  نقد رمان ” ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد ” نوشته پائولوکوئیلو امیرهوشنگ گراوند / هومیان نیوز رُمان « ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد » روایت بلند دیگریست از « پائولوکوئیلیو » نویسندۀ صاحب نام برزیلی خالقِ شاهکار ادبی معاصر یعنی « کیمیاگر » . قصه با همین جملۀ انتخاب شده برای عنوان کتاب کلید […]

 

نقد رمان ” ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد ” نوشته پائولوکوئیلو
امیرهوشنگ گراوند / هومیان نیوز
رُمان « ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد » روایت بلند دیگریست از « پائولوکوئیلیو » نویسندۀ صاحب نام برزیلی خالقِ شاهکار ادبی معاصر یعنی « کیمیاگر » . قصه با همین جملۀ انتخاب شده برای عنوان کتاب کلید می خورد و خواننده را همان آغاز می گیرد و با خود همراه و کنجکاو می کند ببیند و بداند مردن از چه و برای چه ؟ همین طرحِ تمهیدی و هنرمندانۀ چیده شده برای آغاز و حتا پی و پایۀ قصه ، خواننده را تا نقطۀ پایان خود با هیجانی تند می برد تا از سرنوشت شخصیت اوّل رمان یعنی کسی که تصمیم گرفته بمیرد سردرآورد . خواننده در این همراهی اش به دنبال کشف و دریافت پس زمینه زندگی و انگیزه های شخصی« ورونیکا » در کتاب برای این تصمیم عجیب اش به خودکشی و مردن می گردد امّا هر چه پیشتر می رود و سیر حوادث را تعقیب می کند علل و انگیزه های عمل خودکشی را در بعد از تصمیم و اقدام به خودکشی می بیند نه در قبل از حادثه ! حقه ای ساختارشکنانه و خلاقانه که نویسنده زده تا خط قصۀ رمان اش را در چارچوب آن طرح بریزد و بنویسد . این نکتۀ وارونه و شگفت را خواننده در جابجائی های ظریف و مخفی و کار شدۀ عناصر داستانی می گیرد ؛ تغییر و تحول های مکانی – زمانیِ رفته بر خود « ورونیکا » ، انتقال از یک موقعیت خاص به موقعیتی دیگر ، از یک فضا به فضائی صد و هشتاد درجه متضاد با خود ! از قیاس زمانِ بُرّیده شدۀ قبل از خودکشی با زمان روایت و توصیف شدۀ بعد از اتفاق خودکشی . این تمهیدات داستانی یک جور آشنازدائی از خط روایتی داستان به نظر می رسد ، که همین طور هم هست . خواننده همه چیز را در پس از تصمیم به خودکشی ورونیکا جستجو و نهایتاً دیدار می کند تا در قبل از تصمیم . و این خطِ روایتیِ شکسته ظاهراً خطی سرراست نمی نماید امّا داستان باید هم این خط را دنبال می کرد تا مظروف در ظرف خود ته نشین شود و بگیرد .
داستان یک بار که از سر تا ته خوانده می شود خواننده به نویسنده برمی گردد و کل انگیزه ها و جریان مرگ نهفته در تصمیم ورونیکا را در شگردآفرینی و شگردزنی خالق اثر می بیند نه در درون و بیرون شخصیت و بک راند و پس زمینه و اطراف و اطرافیان ورونیکا .
راستی نویسنده چرا چنین غافلگیر کننده و خلاف حرکت طبیعی قصه اش ، روایت کرده ؟ پاسخ به این سئوال را می خواهیم با نگاهی کلی به اوّل و آخر رمان جستجو و بیرون بکشیم .
کسی ( = ورونیکا ) در یازدهم نوامبر ۱۹۹۷ تصمیم می گیرد خودکشی کند ! رمان در آغاز خود چنین روایت می کند . سطری به شدت خونسردانه و خبری . به این منظور در اتاقی اجاره ای ( و دنیا مکانی ست اجاره ای که مدتی « در آن جا » ئیم و سپس اش نقل مکان می کنیم به … ) در صومعه ای روی تختِ خود دراز می کشد و قرص هائی را که از پیش فراهم کرده یکی یکی و به آرامی تمام مثل نقل و نبات می خورد و منتظر آمدن مرگ میماند .
در همین سطرهای آغازین ما به اشاره ای کوتاه می فهمیم که ورونیکا هیچ مشکل جسمی – روحی و مالی و یا عقدۀ شخصی ، خانوادگی ، فلسفی و … در دست زدن به عمل خودکشی اش نداشته بل به ناگهان ، پس از تجربه تمام هرآنچه که زندگی نام دارد ، تصمیم می گیرد بر حیات خود نقطۀ پایان بنهد ؛ همین ! تصمیمی آنی مثل آب خوردن . خونسردی و شوخی جلوه کردن و دادن این عمل بشدت در نوع خود بدیع و تکان دهنده و در همان حال حرکتی کمیک و شوکه آور است : توصیفِ خبری و سرد یک عمل داغ و جنون آمیز .
در فاصله ای که قرص ها اندک اندک اثر خود را ظاهر می سازند ورونیکا هنوز آنقدر هوشیاری دارد که آخرین شمارۀ مجله فرانسوی « اوم » ( = home انسان ! دقت کنید به عنوانِ « جدی » مجله و محتوای خنده دار و کمیکِ سئوال طرح شده در آن ! ) را بدست گیرد و شروع به خواندن کند. در سطر اوّل مقاله ای نگاهش ناخودآگاه به طرف سئوالی که زیر تصویری راجع به یک بازی کامپیوتری که توسط « پائولوکوئیلیو » ( که همین رمان پیش رویِ موردِ بحث را نیز می توان یکی از بازی های زبانی و اختراعی او شمرد .) – اختراع شده ، می رود به این مضمون : « اسلوانی کجاست ؟ » و پاسخی که پس از خوانش این سئوال تعجب آوربه خود می دهد این است که براستی هیچکس نمی داند اسلوانی کجاست ؟! و در واپسین لحظات زندگی اش تصمیمی دیگر نیز می گیرد به این شکل که بردارد نامه ای برای آن مجله بنویسد و بگوید اسلوانی یکی از پنج جمهوری جدا شده از یوگسلاوی سابق است . و فکر می کند خود نامه یادداشت گونه ای قبل از خودکشی اش تلقی می شود امّا بی هیچ توضیحی اضافی برای علت های مرگ .
ورونیکا خود از فکر اینکه بعد از یافتن جسدش علت مرگ اش را با توجه به متن یادداشت نامۀ برجای مانده اش به این ربط دهند که مجله ای نمی دانسته کشور اسلوانی در کجای جغرافیای جهان قرار دارد خنده اش می گیرد . خنده ای که پائولوکوئیلیو نویسندۀ خودِ کتاب نیز جلوتر با وارد شدن اش به بخشی از صحنه با آن دم می گیرد و می گوید : « هیچ کس خودش را به خاطر چنین چیزی نمی کشد . » با این حال ورونیکا نامه را قبل از مرگ اش به آدرس مجله مورد نطر پُست و ارسال می کند .
رمان را به دو بخش می توان تقسیم کرد . بخش کوتاه نخست که شامل سه – چهار صفحۀ گزارشی – وصفی اوّل می شود که درآن ورونیکا تدارک مرگ اش را بی هیچ تشریفاتی می بیند ؛ و بخشِ طولانی دوم که ورونیکای بیهوش شدۀ در حال مرگ را به بیمارستان منتقل می کنند و از آنجا مستقیم به آسایشگاه بیماران روانی « ویلت » .
خواننده که مقدمات بی توضیح و دلیل چیده شدۀ خودکشی را در همان صفحات آغازین می خواند از خود می پرسد آیا این که جوانی سالم و بیست و چهارساله و برخوردار از کلی امتیازات اجتماعی آناً و به سادگی یک بازی کودکانه تصمیم می گیرد خودش را بکشد یکجور دیوانگی نیست ؟
شگرد و تمهید پنهانی و هنرمندانه ایکه نویسنده زده اینجاست که به ظرافت تمام خودرا نشان می دهد : بله ، « دیوانگی » !
کشف رفتار و اقدام دیوانه وار ورونیکا در بطن صحنۀ موصوفِ آمده در پاراگراف های نخست رمان کُد وشرط ورود به دیگر فصولِ کتاب است که ما را به عالم « دیوانگی » یا دنیای فراسویِ عقل رهنمون می شود .
ورونیکا که روی تخت بیمارستان به هوش می آید از نجواها و صحبت های پرستاران و پزشکان در می یابد که همه یک صدا دیوانه اش فرض می کنند چرا که به این خاطر دست به خودکشی زده که مجله ای نمی دانسته اسلوانی کجای جغرافیای جهان قرار دارد ! اثبات سلامت فکر و روان اش و انکار برچسب دیوانگی برایش غیرممکن می شود . اقناع پرسنل بیمارستان مبنی براینکه من ( ورونیکا ) دیوانه نیستم با این پاسخ یکسان جهانِ روانپژشکی ، که بقول فوکو زبانِ تک گوی خرد است ، روبرو می گردد که بله ، همۀ دیوانه ها هم همین را می گویند . مقاومت و رهائی از وضعیت پیش آمده هرچه بیشتر ناممکن می شود و نهایتاً کار به آنجا می کشد که با تسلیم خود روانۀ آسایشگاه روانی « ویلت » اش می کنند .
بدین ترتیب ورونیکا بی آنکه دیوانه باشد در بخش روانی بستری می شود و به جای درمان در روابط دیوانه واری قرار می گیرد . سمت و سوئی که نویسنده آگاهانه از همان سطرهای اول قصه اش خواسته است به آن بدهد . چرا ؟ همان طور که بالاتر اشاره شد کتاب را می توان به دو بخش مجزا ازهم تقسیم کرد . بخشی که ورونیکا درآن محیط دست به خودکشی می زند و بخشی که بعد از اقدام به خودکشی درآن بستری می شود و کل جریان قصه هم در آن فضا می گذرد ومعنا پیدا می کند : بخش سالم و بخش ناسالم از نظر روان آدمی . این بخش و محیط جدید ، بخشِ « دیوانه » ها و « روانی » هاست . امّا ما این دو بخش را چون دو نیمکرۀ چپ و راست مغز انسان در یک کاسه و بخش با فصل بندیهای مجزا می خوانیم : ترکیبی از به هنجار و نابه هنجار یا رفتار و بیان اجتماعیِ متعارف و غیرمتعارف که موازی هم دو دنیای متفاوت را برایمان مجسم و به کنایه ای سربسته باز می گوید . معناگشائی از آن کل داستان را می سازد و پیش می برد .
بله ، براستی بحث بر سر چیست و چرا دنیاهای این دو بخش ادغام و به هم ریحته شده و معجونی دیوانه وار تحویل امان می دهد ؟ ! تجربه و دیدار این دنیای جدید و غیرآشنا هم گویا بی هزینه صورت تحقق و عمل بخود نمی گیرد . ورونیکا بر اثر استعمال قرص ها دچار نکروز بطن قلب شده و به گفتۀ پزشکان اش در آستانۀ مرگ قرار گرفته است .
به هر حال ، ورونیکای دارای سلامت و هنجارهای دنیای ما آدمهای معقول ناخواسته وارد دنیای به اصطلاح آدمهای روانی و نامتعارف در آسایشگاهِ ویلت می شود و خواننده از این تداخل ودر عین حال تقابل دو قلمروِ معقول و نامعقول رمان به قیاس و استنتاج ، حالا نه منطقیِ ، لایه های زیرین و ناگفتۀ متنِ روایت می نشیند .
امّا چه ناگفته هائی ممکن است در گفته های متن نهفته باشد ؟ می گویند : « یارو دیوانه است و از هفت دولت ” آزاد ” ! » .همین گفتۀ عامیانه را می شود اینجا تعمیم داد و روی نتیجۀ گرفته شده از آن یعنی مفهموم « آزادی » زوم شد و بحث و تحلیل و تفسیر داستان را از این زاویه کالبدشکافی کرد .
دیوانگی مساویست با آزادی ( ! ) یعنی چه ؟ حد و حدود و کرانه های « عقل » مشخص و تعریف شده و محدود است امّا « فراسوی عقل » نامحدود و بی کرانه . فراتر از عقل رسمی که حرکت و عمل کنیم گام در قلمرو « بیکرانه » ها گذاشته ایم . در قلمرو این بیکرانه ، متر و معیاری ثابت برقرار نیست که در مجلس خود « حد » ( حتا حد شرعی ) و « قانون » بگذراند و بگذرد . انسان ها چند ساحتی اند ؛ با زبانی چند صدائی و اسکیزوفرنیک که قابلیت و ظرفیت بیان همزمان و توأم ناخودآگاه و خودآگاه را داشته و قابل ترجمه و تأویل در افق های مختلف بوده ، با روابطی که یک سرِ مجنون نداشته بل درآن واحد چند سر را مجنون خود می کند . فضائی « باز» و سیال که درآن همه چیز و همه کس با حفظ و اِعمال تمام ابعاد وجودی – شخصیتی خود فارغ از قید و بندهای قراردادی و فارغ از رنگ های جنسیتی ، نژادی ، جغرافیائی و … در یک سطح و سنجه ای که مبنای آن فقط می تواند انسان باشد و بس قرار گرفته و با وجود تنوع منش ها و خطوط و تعدد نگاههاو زبان ها و صداها و روایت ها ، در یک چیز با هم موافق و مشترک اند : « آزادی » . مرجع و منظری که با آن مرگ فاعل شناسا و راوی کل و فقدان مراجع نظری را پوشش می دهد و جوهر هستی تفسیر می شود .
در مقابل ، در کرانۀ این بیکرانه « عقل رسمی » حاکم است که در غالبِ حوزه ها «عقل کل » و « قالب » می شود و در هر وضعیت باید و نباید صادر و وضع می کند . چنانچه از ناحیۀ همسایه اش یعنی قلمرو بیکرانه ها موقعیت و حاکمیت اش به چالش کشیده شود و تهدید و تهدید گردد وضعیت جنگی اعلام کرده و با بحران آفرینی های اجتماعی ( خود پارادایم یوگسلاوی سابق یک نمونه اش است که جریان داستان مورد بحث در یکی از جمهوری های جدا شده از آن ، یعنی اسلوانی می گذرد ) – چتری امنیتی باز می شود و زیر سایه اش همه چیز « بسته » ! از زبان گرفته تا اندام هائی چون دست و پا و چشم و … نظام اقتدار از صبح علی الطلوع تا شام آخر سر خطی مستقیم روایت اش را تک گوئی می کند . همه مخاطب فرمان زبانی اند که در آن دالِ « خط قرمز » قانون و حد نهائی تمام دال ها و خطوط می شود و فرارَوی از آن و لغزیدن « دال » ها به سوی هم معادل است با مدلولِ « لغزش » و مستوجب جراحی روانپزشکانۀ زبان !
روابطی کالائی – مصرفی تا عمق روابط کلمات نیز نفوذ کرده و به گفتار غالب تبدیل می شود . ساخت تولید ، ساخت مصرف ، ساخت انسان وساخت زبانی که این ها را بیان می کند تک بُعدی بوده و طرح پرسش و پاسخی ساده چون : « اسلوانی کجاست ؟ » در این ساحت آدمی را مثل ورونیکا یک راست از کرانۀ عقلا به بیکرانۀ دیوانگان می برد و دچار انحراف و بحرانی در رفتار و زبان گفتاری می کند که خوانش آن خواننده را به پرسشی متقابل برمی انگیزد به این مضمون که : جغرافیای « عقل » و « دیوانگی » یا فراعقل کجاست و در کدام سوی این دو کرانه واقع است ؟ ! در جائی که همه چیز جریان « آزاد » و روان خود را طی می کند و یا در جا و سرزمینی که بستگی و یکسویگی ابعاد حیات و تظاهر هر بود را در انجماد فرو برده ؟ عقلانیت و دیوانگی را در کدامیک این دو کرانه باید به جستجو رفت ؟! این خود یک قضیۀ پارادوکسیکال نیست که دیوانگی را در بطن عقلانیت ببینیم و بدانیم وبالعکس عقلانیت را در متن دیوانگی ؟!
گویا با تبلور مقولاتی نسبی – اعتباری در حوزۀ فلسفۀ نظری سر و کار پیدا کرده ایم که نتیجه گیری عملی از آنها را غیرقطعی نموده و ذهن و زبان را با خود دوشقه و اسکیزوفرنیائی می کند ! طرح و جذابیت بحث های نظری – روانشناسانه مربوط به مقولۀ دیوانگی و بازتاب آن در ذهن و زبان و سطح نوشتار و گفتار و رفتار برخی فیلسوفان را ( چون فوکو ) وسوسه کرده تا تاریخ و پرونده های مرتبط با دیوانگی و جنون را زیر و رو و بازخوانی و بکاوند و مصالح و مواد انقلابی – نظری مورد نظر خود را از دل آن بیرون کشیده و به تولید نظریه و نظریه پردازی های معنادار فلسفی ، روانکاوانه و زبان شناختی دامنه داری در پیرامون آن بپردازند .
هرچه هست بحث بر سر حد و مرزها و نظام « عقل مدار » و خروج از چارچوب ثابت و معلوم آن یعنی « دیوانگی » ست .
برای بازگشت به این بحث باز به متن رمان برمی گردیم که خود در بخشی از آن به ما رفرنسی می دهد تا به لایه های زیرین نقب زنیم و به هدف های نانوشته نزدیک تر شویم .
« زدکا »یکی از بیماران روانی بستری شده در آسایشگاه ویلت برای تازه وارد و هم بخشی اش یعنی ورونیکا حکایتی ( حکایتی در حکایتی ! یکی دیگر از سازه ها و شگردهای معنائی – زبانی در خلق و نوشتن داستان و رمان معاصر . ) نقل می کند که می شود گفت کل رمان را در خود خلاصه و بازگو می کند . خلاصه اش این است که : « جادوگری برای مقابله با اقتدار پادشاهی و سرنگون کردن آن دست بکار می شود و با ریختن معجونی در چاه آب شرب عمومی شهر مبارزه اش را پیش می برد . هر کس از ساکنان قلمرو پادشاهی از آب چاه می نوشید « دیوانه » می شد ؛ تا فردا صبح اش همۀ اهالی از آب چاه نوشیدند و دیوانه شدند جز پادشاه که چاه آب جداگانه داشت و جادوگر آن را مسموم نکرده بود . شاه احساس خطر کرد و جهت حفظ امنیت و سلامت عمومی و مهار مردم اقدام به صدور یک سلسله فرمان وبیانیه کرد امّا نیروهای امنیتی و ارتش نیز که از آب چاه نوشیده بودند از این فرمان ها سرپیچی کردند و شاه را به خاطر این گونه تصمیمات عجیب و خلاف عادت احمق تصور کردند . مردم که فرامین و تصمیمات غیر عاقلانۀ شاه اشان را شنیدند اطمینان حاصل کردند که او دیوانه شده است . بنابراین به طرف کاخ شاهی راه افتادند و با شورش و تظاهرات خود خواهان استعفاء شاه و کناره گیری اش از حاکمیت شدند . شاه چاره ای جز تسلیم و تن دادن به خواست مردم اش ندید امّا ملکه تیزهوشی بخرج داده و جلوی استعفاء را گرفت و گفت بیا ما هم از آب چاهِ عمومی بنوشیم تا شبیه دیگر مردمان شویم . با انجام این کار و نوشیدن از چاه « دیوانگی » شاه و ملکه نیز مثل دیگران بنای چرت و پرت گوئی گذاشته و زیر دستان اشان با مشاهدۀ این تغییر در رفتار و گفتار پادشاه از کردۀ خود پشیمان شدند و گفتند حالا که شاه این قدر خردمندانه سخن می گوید و به حرف و حق ما رسیده چرا بر جای خود ابقاء نشود و حکومت نکند ! » .
پس از نقل این حکایت زدکا از ورونیکا می پرسد : « می دانی آن سوی دیوارهای ویلت ( بخوان دیوانگی ) چه وجود دارد ؟ » ورونیکا پاسخ می دهد : « مردمی که همه از یک چاه آب نوشیده اند . » زدکا می گوید : « دقیقاً ، فکر می کنند طبیعی هستند چون مثل هم رفتار می کنند . خوب من می خواهم وانمود کنم از آب همان چاه آنها نوشیده ام . »
بازگفتِ داستانکِ یاد شده مصداق کل رمان شده ، و گفتگوی کوتاه رد و بدل شدۀ بین زدکا و ورونیکا پیرامون آن ، خط و هدف معنائی رمان را باز و جهت می دهد . خواننده از خود می پرسد راستی حق و حقیقت نزد کیست و یا دقیقتر عقلانیت و دیوانگی را در کدام سوی « ویلت » می توان بازجُست ؟ پاسخ به این سئوال فلسفی و شکاکانه را خواننده باید از دریافت خود هنگام خوانش بیابد نه مستقیم از متن رمان که این وظیفه را با ساختار اسکیزوفرنیائی اش از خود ساقط کرده .
بله ، ما هم به عنوان یک خواننده همین پرسش را داریم که به کدام سمت و سو باید رفت و کجا ایستاد ؟ این سو ، یا آن سو ؟ رُمان در طرح و انگیزش این پرسش و دو راهۀ حیرت با خلاقیت و زیرکی تمام شگرد زده و در هم تنیدگی شکل و محتوای خود را به اوج کمال رسانده . تألیف و مؤلف از ادبیات مدرن تلفیقی ساخته که هرگونه مطلقیت و قطعیت عین بیماران دوشخصیتی خود قصه از هر دو طرف گرفته شده و در سویه های کرانمند و بیکران دوشقه گشته و پایه های هر آنچه « مبنا » نام دارد فرو می ریزد . حرف آخر یا حقیقت مطلق گویا نزد کسی نیست . حقیقت من ممکن است پیش دیگری و از منظر دیگری مَجاز جلوه کند و … برعکس . امّا این میانه هرکس مسئول « حقیقت » خودش است و خود قصۀ خویش را پیش می برد .
خواندیم که اتباع یک پادشاهی با نوشیدن آبی خاص یا با معناترش ، نیوشیدن و خواندنِ خلاف جریان ها و ممنوعه هائی ، قیافه و رفتار و گفتار عوض می کنند و بدین علت و تمرد توسط شخص حاکم که نماد و نمایندۀ عقل و رسم و قانون و رفتار رسمی و حاکم است یاغی و دیوانه تلقی می شوند و تعقیب تا اینکه غلبۀ عمومی این طرز نوین ابراز و بیان وجود ، اقتدار را در بالا به زیر می کشد و می شکند و با خود یکی می کند . امّا آیا حق و یا حقیقت فرضی با این « یکی » ، یکی می شود ؟ رمان که مستقیم در خود چنین چیزی نمی گوید چرا که با همان ساختار موصوفِ ساختارشکنانه اش به شکلی دریدائی از همه چیز مرکززدائی کرده است . عقل مدرن جهانی آفریده و زبانی به این جهان داده که ظرفیت بیانِ « خود » را در آشکال خودآگاه و ناخودآگاه اش ندارد . قراردادها و قوانینی نوشته و وضع شده که رعایت و اجرای آنها ساختی دستوری و لایتغییر و نظمی ماشینی می آفریند .
انسان به قول ژاک لاکان ، وارد نظم و نظامی از پیش موجود و نمادینی از یک سلسله دال ها و نشانه های ساختار گرفته و ارزش ها و هنجار های مادیت یافته می شود و این نظامِ متبلور در زبان و زبانی تنها یک معنا تولید می کند و می فهمد : اقتدار !معقول آنکه « این – همانی » ای را که هست و دیکته می شود در گفتار بگوئی و در نوشتار بنویسی و در عمل ، عمل اش کنی !
دست و پای عقل توسط داده ها و ساخته های خود عقل بسته و مهار شده است . در آزادترین و بازترین جامعۀ عقلی یا به اصطلاح خردمحور ، آدمی گرفتار و اسیر خودساخته های خویش بوده و مجال و روزنه ای برای ابراز وجود تمامت خود نداشته و ندارد . آنچه بیان و رفتار و عمل می شود تنها در چارچوب عقلانیت و عقل رسمی و به صورت عام ممکن وپذیرفته است . شکستن این حریم ها و چارچوب بسته فقط با دیوانگی توأمان در رفتار و گفتار و در حریم خصوصی امکان تحقق دارد . با همین جنون درهم شکننده است که می شود به نقطۀ صفر تاریخ رسید و بازگشت کرد و آن را ازهمانجا بازنویسی و بازگویش کرد و دید چه ها که ناگفته و روایت نا شده مانده است در پرتو این عقل مآل اندیش !
در ادبیات کلاسیک خودمان این جنون نمائی و عقل ستیزی در طامات بافی ها و شطح گوئی ها و سنت شکنی های شعری – زبانی خود را نشان می دهد . چراکه تنها در این عوالم و عالم دیوانگی ست که قاعده و قانون و … مرز و معنائی ندارد . بُعد غیر عقلانی بُعد پر جاذبۀ آزادیست که تجویز و بستن و قید و بند بر تمایلات انسان درآن مخالفِ عقل جمعی تلقی شده و عملی نیست . هرآنچه انسانی و خاص اوست چه جسمانی چه معنوی اینجا فرصت و امکان برون ریزی و تبلور عینی پیدا می کنند بی آنکه بازخواست و هزینه و سین جیمی درکار و برآن مترتب باشد . تجربۀ آزادی در همین حیطه یعنی فراراز دست عقل ریاضی اندیش و تنگ نظر است که یک واقعیت ملموس و شدنی میشود . و همین مفهوم آزادیست که متفکرین و عقلای جامعه مدرن را دیوانۀ خود کرده و با تعمق و تتبع در پرونده ها و سیستم های روانشناسیِ دیوانگی و آرشیوهای روانپزشکی و بهره گیری از اصطلاحات و ترمینولوژی کارکردی و نطام پزشکی این بخش از روان و اقتباس و کاربست نظریه های غنیِ تحلیلی ، زبانی و رفتاری نهفته درآن در حوزۀ هنر و زبان ، اجتماع و … به آنالیز و نقادی مدرنیسم و عقل مدرن خردمدار پرداخته و با فرارَوی از آن افق های تازه ای را استخراج وپیش روی بشر می گشاید که اگر با نقل به معنی از فوکو آن را گزاره بندی کنیم و به سطح زبان آوریم خلاصه اش چنین می شود که : عقل و خرد تک صدا و تک ساحتی ست و در مقابل ، دیوانگی ذاتاً فراتک صدائی و چند صدائی و چند ساحتی ست .
با عزیمت از این گزاره و در پرتو مطالعات و داده های تئوریک بالا گفتارها و تزها و زبان هائی غیر رسمی و غیر متعارف در متن و بستر گفتار و بافت زبان رسمی تولید و ارائه می شود که عرصه هنر و ادبیات و فلسفه و تاریخ نقطۀ تلاقی و میدان بزرگ برخورد و چالش افق های گوناگون آنست . آنچه « عقل » حکم می کند دیگر تنها و آخرین حکم نیست بل احکامی از ناحیۀ « غیر عقلانی » ساطع و صادر می شود که در سویه های دیگر و « دیگری » ، باز و جذاب و قابل تأمل و تأویل بی پایانست .
عقل منبع علومی ست که زندگی را در تمام ابعاد آن تعریف و فرمولبندی و روایت می کند ؛ و غیرعقلانی منبع تخیلاتی ست که همان فرمول ها و روند ها را درهم می ریزد و با پل زدن خودآگاه وناخودآگاه مرزها را برمی دارد و تفسیر و، مهمتر از آن ، تغییر هستی را بی پایان می کند .
رُمانِ « ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد » با درونی کردن این مؤلفه ها و دستاوردهای نظری بحث شده در حوزۀ ادبیات متنی آفریده که برخی زاویه های آن می توانند این ها باشد : همخوانی فرم یا روساخت روایت با محتوای آن ؛ شکل و ساختاری که عین قصه اش دو شقه و دو شخصیتی شده بی که این شگرد فرمی به چشم بزند ؛ تداخل دو بخش سالم و بیمار در بستر روایت ؛ درست مثل یک شخص اسکیزوفرنی که درآن واحد چند شخصیتی شده ؛ یا ورود و خروج جا به جای نویسنده هم در نقش مؤلف هم در متن تألیف و در نقش یکی از شخصیت های قصه اش .
خوانش باید به دنبال سفیدی های متن باشد ؛ نوشته ای موازی نانوشته ای ! ؛ بیماری عین سلامت ، سلامت عینِ بیماری ! همان درد دوگانه ای که گریبان ورونیکا شخصیت اصلی رمان را در ابعاد تن و زبان اش فراگرفته و در طول و عرض داستان با اوست : جائی که گمان می برد سالم است و در عین سلامت ، بیمار روانی اش تلقی می کنند و جائی و زمانی که تصمیم اش را برای خودکشی به « زبان » اش می آورد و همین گفته بطور مستقل عنوان رمان قرار می گیرد و قصه را می پرورد و پیش می برد ، در پایان خود خواننده اش را با این تصمیم مواجه می کند که عنوان دومی را برای رمان پس از خوانش اش « نتیجه » بگیرد و بر زبان بیاورد و بگوید : « ورونیکا تصمیم می گیرد « آزاد » باشد » .

دیدگاه ها

علی کولیوند در گفته :

این رمان رو خیلی دوس دارم. تقریباً 7 سال پیش خوندمش و همیشه یادم میمونه چون واقعن لذت بخش بود خوندنش. ممنون اقای گراوند که برای لحظاتی من رو بردید به حال و هوای اون روزهام

[پاسخ]

آزادبخت در گفته :

درودبر هومیاننیوز به خاطر انتشار این مقاله و درود بر نویسنده توانای این مقاله..

[پاسخ]

طولابی در گفته :

نوشته بسیار جالبی بوددست شما درد نکنه

[پاسخ]

دوست در گفته :

بااینکه کمی طولانی بود اما جذاب بوددرود بر دوست فرهیخته ام جناب گراوند عزیز

[پاسخ]

كيوان گراوند در گفته :

درودبر استاد اميرهوشنگ گراوند

[پاسخ]

بهمن در گفته :

استفاده كردم استاد دست مريزاد

[پاسخ]

شیخی در گفته :

درودبرنویسنده این مقاله خیلی جالب بود.

[پاسخ]

فهیم در گفته :

متشکرم گراوندجان واقعا عالی نوشته اید وبسیار سنجیده

[پاسخ]

دوست در گفته :

اگه ممکنه کمی کمتر بنویس خیلی زیاده

[پاسخ]

یاشار در گفته :

ممنون از نقد خوبتون

[پاسخ]

محمد در گفته :

به نظر من نمیشه گفت ورونیکا تصمیم میگیرد آزاد باشد!
جای جای اون در افراد میشه دلایل ورونیکا رو پیدا کرد : زدکا،ماری ، پسر اسکیزوفرنیک،عمه ی اولین پزشکی که ورونیکا میبینه و یه قسمت هایی هم دکتر ایگور
تک تک اونها ما رو هدایت میکنه به انگیزه های ورونیکا.
بنظرم دلایل ورونیکا برای خودکشی منطقی بودن.شاید اگر من هم جای ورونیکا بودم و زندگیم رو عوض نمیکردم،اگر جراتشو داشتم خودکشی میکردم(که البته شان انسان ورای اینه ک بخاد بخاطر هرچیزی خودکشی کنه)
دیوونه ها توی این داستان ارزش بالایی دارن تا جایی که با انیشتن هم مقایسشون میکنه.تعریفی ک از دیوونه ها به یاد دارم این بود:اشخاصی که میتونن به هرچیزی ک فکر میکنن میتونن بگنشون.» و داستان رو درست هدایت میکنه به اینکه خواننده به این نتیجه برسه : جای عاقلها و دیوانه ها توی این دنبا عوض شده و چیزی هم جز این نیست…
فکر میکنم توی داستان گفته زندگی ینی چی!

[پاسخ]

ارغوانی در گفته :

طولانی ولی بسیار غنی…. 🙂

[پاسخ]

سعیده در گفته :

عالی بود. ممنون

[پاسخ]

لیلا در گفته :

بسیار عالی بود لذت بردم از نقدتون
زنده باشین

[پاسخ]

نازنین در گفته :

واقعا می تونم بگم یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم و بسیار لذت بردم
از نقدشما هم ممنون. عالی بود
من با اشتیاق سراغ فیلمش هم رفتم به هوای اینکه شبیه کتابش باشه ولی متاسفانه هم خیلی عوضش کرده بودن و هم اصلا خوب نبود.

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :