کد خبر : 37431
تاریخ انتشار : 5 آوریل 2024 - 18:45
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 172 بازدید

داستان کودکانه / امانتی

نیکا آزادبخت / کلاس چهارم . امانتیدختر می خواست با خانواده اش به سفر برود یک اسباب بازی هواپیما داشت که یادگاری مادربزرگش بودمادر دخترک اجازه نداد که اسباب بازی را با خود بیاورد.دخترک با خود فکری کرد و گفت مادر جان خیالم بابت اسباب بازیم راحت است که آن را پیش دوستم امانت بگذارم.مادر […]

نیکا آزادبخت / کلاس چهارم

.

امانتی
دختر می خواست با خانواده اش به سفر برود یک اسباب بازی هواپیما داشت که یادگاری مادربزرگش بود
مادر دخترک اجازه نداد که اسباب بازی را با خود بیاورد.
دخترک با خود فکری کرد و گفت مادر جان خیالم بابت اسباب بازیم راحت است که آن را پیش دوستم امانت بگذارم.
مادر گفت باشه پس برو و اسباب بازی را به دوستت بده.
دخترک رفت و به دوستش گفت ما چند روز می خواهیم به سفر برویم من این اسباب بازی را چند روز پیش تو امانتی می گذارم
دوستش گفت: باشه مثل اسباب بازی های خودم از آن مراقبت می کنم.
روزی دوستش با خود گفت اشکالی ندارد که دو دقیقه با اسباب بازی دوستم بازی کنم
دخترک یک ساعت با اسباب بازی دوستش بازی کرد
مادرش او را برای شام صدا زد دخترک که داشت به سمت میز شام می رفت ناگهان اسباب بازی دوستش از دستش افتاد و شکست
دختر با ناراحتی رفت و به مادر گفت که اسباب بازی دوستم شکسته است

مادر گفت اشکالی ندارد فردا صبح می رویم و یکی مثل همین برایش می خریم
دخترک از سفر برگشت و برای پس گرفتن اسباب بازیش به خانه ی دوست خود رفت اما او رفته بود که برایش هواپیمای اسباب بازی بخرد و هرچه در زد کسی خانه نبود
مادرش گفت حتما خانه نیستند بعدا بیا و اسباب بازیت را ببر
وقتی که آن ها داشتند به خانه می رفتند در بین راه دوستش را دید که اسباب بازی شبیه اسباب بازی خودش دستش بود
دوستش ماجرای دیشب را برایش توضیح داد
و هواپیمای جدید را به او داد

بیان دیدگاه !

نام :