آهِ آیینه
او را ز گیسوان بلندش شناختند. ای خاک این همان تن پاک است؟ انسان همین خلاصهٔ خاک است؟ وقتی که شانه میزد انبوهِ گیسوان بلندش را، تا دوردستِ آینه میراند اندیشهٔ خیال پسندش را. او با سلام صبح خندان، گلی ز آینه میچید. دستی به گیسوانش میبرد شب را کنار میزد خورشید […]
او را ز گیسوان بلندش شناختند.
ای خاک این همان تن پاک است؟
انسان همین خلاصهٔ خاک است؟
وقتی که شانه میزد
انبوهِ گیسوان بلندش را،
تا دوردستِ آینه میراند
اندیشهٔ خیال پسندش را.
او با سلام صبح
خندان، گلی ز آینه میچید.
دستی به گیسوانش میبرد
شب را کنار میزد
خورشید را در آینه میدید.
اندیشهٔ برآمدنِ روز
بارانی از ستاره فرو میریخت
در آسمان چشمِ جوانش
آنگاه آن تبسمِ شیرین
در میگشود بر رخِ آیینه
از باغ آفتابیِ جانش.
دزدان کورِ آینه، افسوس
آن چشم مهربان را
از آستان صبح ربودند.
آهای بهارِ سوخته
خاکستر جوانی
تصویر پرکشیدهٔ آیینهٔ تهی
با یاد گیسوان بلندت
آیینه در غبار سحر آه میکشد.
مرغان باغ بیهُده خواندند.
هنگام گل نبود
شاعر: شفیعی کدکنی