از این شغلی که من دارم / به مناسبت روز خبرنگار
حشمت اله_آزادبخت: هرچه صفحههای ذهنم را ورق زدم که واژهی مناسبتری از “شغل”را لابهلای تیتر بگذارم نبود. شاید بشود به همین کلمه مخاطبان را دست به سرکرد اما کلاه که نمیتوان سر خویش گذاشت که خبرنگاری و کار رسانهای را هنوز هیچکاسبی نیامده در لیست شغلها بگنجاند. از تعریفهای شغل راهی برای کسب درآمد است […]
حشمت اله_آزادبخت:
هرچه صفحههای ذهنم را ورق زدم که واژهی مناسبتری از “شغل”را لابهلای تیتر بگذارم نبود. شاید بشود به همین کلمه مخاطبان را دست به سرکرد اما کلاه که نمیتوان سر خویش گذاشت که خبرنگاری و کار رسانهای را هنوز هیچکاسبی نیامده در لیست شغلها بگنجاند. از تعریفهای شغل راهی برای کسب درآمد است که ما روز و شب آبایمان درآمده و درآمدی ندیدهایم از طرفی مردم میگویند یارو خبرنگار است…خوب اگر کار رسانهای شغل نیست و درآمدی ندارد چرا عدهای چون من صبح الیالطلوع تا بوق الیالغروب کار و تلاشش را جان میکَنند و…از این حرفهای بدبینانه که بگذریم به قول بسیاری از اهالی قلم، کار رسانهای عشق است؛ اما من میخواهم نظر خودم را بگویم. وقتی رئیس محترم دادگاهی از من پرسید پرداختن به کار سایت و خبر و…درآمدی هم دارد؟ درجواب گفتم نه آقا فقط یکنوع مریضی است که دامنگیر روده های دغدغه ی من شده است. میدانم تا این جای کار انگشتان عصبانیت بسیاری از رسانهایهای عزیز به سمت سیبل سطرهای بالا نشانه رفته؛ اما بنده برای ادعای خودم دلیل میآورم.
گردن درختی درفلان تپهی فلان پشت کوه مقابل دندان تبری خم میشود، گلوی قلم تو هوار میشود و گردن غیض منابع طبیعی راست. آسفالتی در فلان کوچهی فلان محلهی فلان شهرک ترک برمیدارد، تو مثل اجل معلق ظاهر میشوی و شهرداری دیدارت را به روز قیامت میاندازد. چراغ انتقادی پیش پای فلان مدیر روشن میکنی چاقوی ابروی غیضش چنان تیز میشود که کلی از وقت ارزشمند اداریاش را صرف فیلتر کردنت میگذارد. از یک مدیر پرتلاش تعریف و تمجید میکنی بارانِ برچسب میخوری و به انواع تهمتها و …آلوده میشوی. هیچگاه فراموش نمیکنم میخواستم در جایی استخدام شوم یکی از اعضای شورای شهر ادوار گذشته که تازه به دنیای سیاست پاگذاشته بود فرمایش کرده بود که اینآقا منتقد دولت است و نباید کار دولتی داشته باشد. و من شک نداشتم ایشان نمیدانست منتقد را با کدام “ط” میشود نوشت؟! البته این دسته از آدمها و مدیران که یکخبر ساده را تاب نمیآورند بسیار اندکاند اما تاسف اینجاست که انتقاد از خود را انتقاد از تمام مملکت به حساب میآورند اما نباید ما چنین محاسبهای داشته باشیم…
خلاصه، تا تقی به توق یک ناهنجاری فرهنگی میخورد قلم تو عقل کل میشود و تا اختلافی بین دو سیاه چادر گر میگیرد کدخدای محل. از نانوایی گرفته تا قصاب سرکوچه و مغازهداری که احتکارکرده دشمن دستهجمعیات میشوند. از پیادهرو که میگذری و با دوجفت چشمی که زل زدن شب تا صبح به صفحهی لپتاپ نور از وجودشان ربوده، به ویترین مغازه که زل میزنی، به جای هوس پوشیدن یک جفت کفش آرامش، تصویر یک پسربچهی کولی پاهایت را میلرزاند که در مشت یخ کردهی پیادهرو مچاله شده است آنوقت به خودت میآیی که توسط چند عدد کارتن که مغازهدار پیش پایت گذاشته فتیلهپیچ شدهای …همانجاست که باز قلم انتقادت گل میکند و اینبار دشمن جدیدی بهنام صاحب مغازه پیدا میکنی که پشت خیالش از جانب بیخیالی ماموران معبر شهرداری راحت است. با این که جای فرودگاه پشهای زمین کشاورزی نداری چنان مقابل تعطیل شدن سدمعشوره داد میزنی که شیشههای خانهی وزیر نیرو به لرزه درمیآید و این درحالی است که فلان حاجی با آنهمه زمین کشاورزی پا روی پای بیخیالی انداخته و پیپ سرخوشی دود میکند… به تبعیض برخی مدیران و استخدامهای شبانهی فامیلی انگشت اشارهای دراز میکنی انگشتهای اتهام جناحپرستی و سیاهنماییکاری به سویت تیر میشود. وقتی از کنار پنجرهی یک قلیانی عبور میکنی که مشق اعتیاد مینویسند سینهات میسوزد به حال جوانهایی که اگر کمی چپ نگاهشان کنی چاقوی اخم به شکمت نشان میدهند. سفرهی آبهای زیرزمینی کمی پایین میروند درجهی اعصاب تو بالا میآید. یک نقاشی از سینهی میرملاس کم میشود سرگزارش از غارهای آلتامیرا و لاسکو در اسپانیا و فرانسه درمیآوری.
باران که میبارد تو لبخند میباری و خبرش را دور سردنیا میگردانی و بند که میآید نفس تو بند میآید.
از سفر دور و دراز این همه سطر که باز میگردی میبینی که کودکت شیر خشک ندارد و تو که شیر بیشهی دردهای مردم بودی حالا مقابل جیبهای خالیات روباه هم نیستی و شرم دستهای خالیات را هیچ بهانهای پاک نمیکند مجبوری سرخجلتت را پایین بیندازی و زیر لب به خودت بگویی: از این شغلی که من دارم! در همین حال به یاد میآوری که همین چندروز پیش فلان کاسب پولدار همسایه دست نصیحتش را به چانهات رساند و گفت:« بدبخت خودت رو سرکارگذاشتی فکر آیندهی زن و بچهات باش…»
حالا شما بگویید کار رسانهای بیدرآمد و بیمزایا و بیمه و …و با اجارهنشینی و با بیپولی و با بیکاری و با دشمنتراشی و با…چه نامی میتواند داشته باشد؟!
گردن درختی درفلان تپهی فلان پشت کوه مقابل دندان تبری خم میشود، گلوی قلم تو هوار میشود و گردن غیض منابع طبیعی راست. آسفالتی در فلان کوچهی فلان محلهی فلان شهرک ترک برمیدارد، تو مثل اجل معلق ظاهر میشوی و شهرداری دیدارت را به روز قیامت میاندازد. چراغ انتقادی پیش پای فلان مدیر روشن میکنی چاقوی ابروی غیضش چنان تیز میشود که کلی از وقت ارزشمند اداریاش را صرف فیلتر کردنت میگذارد. از یک مدیر پرتلاش تعریف و تمجید میکنی بارانِ برچسب میخوری و به انواع تهمتها و …آلوده میشوی. هیچگاه فراموش نمیکنم میخواستم در جایی استخدام شوم یکی از اعضای شورای شهر ادوار گذشته که تازه به دنیای سیاست پاگذاشته بود فرمایش کرده بود که اینآقا منتقد دولت است و نباید کار دولتی داشته باشد. و من شک نداشتم ایشان نمیدانست منتقد را با کدام “ط” میشود نوشت؟! البته این دسته از آدمها و مدیران که یکخبر ساده را تاب نمیآورند بسیار اندکاند اما تاسف اینجاست که انتقاد از خود را انتقاد از تمام مملکت به حساب میآورند اما نباید ما چنین محاسبهای داشته باشیم…
خلاصه، تا تقی به توق یک ناهنجاری فرهنگی میخورد قلم تو عقل کل میشود و تا اختلافی بین دو سیاه چادر گر میگیرد کدخدای محل. از نانوایی گرفته تا قصاب سرکوچه و مغازهداری که احتکارکرده دشمن دستهجمعیات میشوند. از پیادهرو که میگذری و با دوجفت چشمی که زل زدن شب تا صبح به صفحهی لپتاپ نور از وجودشان ربوده، به ویترین مغازه که زل میزنی، به جای هوس پوشیدن یک جفت کفش آرامش، تصویر یک پسربچهی کولی پاهایت را میلرزاند که در مشت یخ کردهی پیادهرو مچاله شده است آنوقت به خودت میآیی که توسط چند عدد کارتن که مغازهدار پیش پایت گذاشته فتیلهپیچ شدهای …همانجاست که باز قلم انتقادت گل میکند و اینبار دشمن جدیدی بهنام صاحب مغازه پیدا میکنی که پشت خیالش از جانب بیخیالی ماموران معبر شهرداری راحت است. با این که جای فرودگاه پشهای زمین کشاورزی نداری چنان مقابل تعطیل شدن سدمعشوره داد میزنی که شیشههای خانهی وزیر نیرو به لرزه درمیآید و این درحالی است که فلان حاجی با آنهمه زمین کشاورزی پا روی پای بیخیالی انداخته و پیپ سرخوشی دود میکند… به تبعیض برخی مدیران و استخدامهای شبانهی فامیلی انگشت اشارهای دراز میکنی انگشتهای اتهام جناحپرستی و سیاهنماییکاری به سویت تیر میشود. وقتی از کنار پنجرهی یک قلیانی عبور میکنی که مشق اعتیاد مینویسند سینهات میسوزد به حال جوانهایی که اگر کمی چپ نگاهشان کنی چاقوی اخم به شکمت نشان میدهند. سفرهی آبهای زیرزمینی کمی پایین میروند درجهی اعصاب تو بالا میآید. یک نقاشی از سینهی میرملاس کم میشود سرگزارش از غارهای آلتامیرا و لاسکو در اسپانیا و فرانسه درمیآوری.
باران که میبارد تو لبخند میباری و خبرش را دور سردنیا میگردانی و بند که میآید نفس تو بند میآید.
از سفر دور و دراز این همه سطر که باز میگردی میبینی که کودکت شیر خشک ندارد و تو که شیر بیشهی دردهای مردم بودی حالا مقابل جیبهای خالیات روباه هم نیستی و شرم دستهای خالیات را هیچ بهانهای پاک نمیکند مجبوری سرخجلتت را پایین بیندازی و زیر لب به خودت بگویی: از این شغلی که من دارم! در همین حال به یاد میآوری که همین چندروز پیش فلان کاسب پولدار همسایه دست نصیحتش را به چانهات رساند و گفت:« بدبخت خودت رو سرکارگذاشتی فکر آیندهی زن و بچهات باش…»
حالا شما بگویید کار رسانهای بیدرآمد و بیمزایا و بیمه و …و با اجارهنشینی و با بیپولی و با بیکاری و با دشمنتراشی و با…چه نامی میتواند داشته باشد؟!