بازی باران
دل خسته از خشم باران، گرفت آنوقت که طوفان به شهرم رسید یکی با دو چشم پر از اشک و آه خبر داد که مرگ نهال ها رسید غنچه ای پر پر از باد بی رحم و سرد گله کرد از بهار، که خزانش رسید چه رنجی که در باغها خشکیده شد زیر پای […]
دل خسته از خشم باران، گرفت
آنوقت که طوفان به شهرم رسید
یکی با دو چشم پر از اشک و آه
خبر داد که مرگ نهال ها رسید
غنچه ای پر پر از باد بی رحم و سرد
گله کرد از بهار، که خزانش رسید
چه رنجی که در باغها خشکیده شد
زیر پای تگرگی که بی رحمانه چید
بازی باران و بهارصرف حادثه شد
آنچه از ناله ی مادری به گوشم رسید
یعقوب آزادبخت
روشنک خانمحمدی
[پاسخ]