کد خبر : 36714
تاریخ انتشار : 19 مارس 2023 - 06:29
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 2,575 بازدید

بهار هم پیر شده است

حشمت اله آزادبخت: یادش به خیر روزها پیش از آمدن بهار، چشم های گرسنه مان لباس های عید را نگاه می کرد و آب دهان ثانیه ها را قورت می دادیم تا بالاخره جارچی رادیو بر طبل آغاز سال جدید بزند و ما دست های کوچک را به سفره های دراز بفرستیم. نمی دانم! یا […]

;

حشمت اله آزادبخت:

یادش به خیر روزها پیش از آمدن بهار، چشم های گرسنه مان لباس های عید را نگاه می کرد و آب دهان ثانیه ها را قورت می دادیم تا بالاخره جارچی رادیو بر طبل آغاز سال جدید بزند و ما دست های کوچک را به سفره های دراز بفرستیم. نمی دانم! یا ما قدمان بزرگ تر شده است و سفره ها کوچک تر یا ما کوچک بودیم و سفره ها درازتر نشان می داد؟ اما هرچه بود دست ما به ته سفره ها نمی رسید با کاسه های لبریزمسی و برنجی اش که سال ها بعد مس خرها همه را جمع کردند و با خود به نمی دانم کجا بردند وخانه ها پرشد از ظروف بی خاصیت و خالی پلاستیکی که هُقت می آید چپ نگاهشان کنی.
می گفتند لحظه ی تحویل سال، آب تکان می خورد. هیچ یادم نمی رود چنددقیقه ی تمام نگاه از لیوان آب برنداشتم تا تکان خوردنش را همزمان با ضربه ی دهل تحویل سال تماشا کنم اما با صدای گرم پدرم صورتم را برگرداندم و دوباره به سفره برگشتم سال جدید به سرعت از سفره رد شده بود و آب از آب تکان نخورده بود.البته سال به سال های بعدی را هرچه به لیوان آب زوم شدم تکان نخورد که نخورد اما ما پا به پای بهار تکان خوردیم و بزرگ شدیم و همه چیز را سرهمان سفره های دراز ساده جاگذاشتیم.
سال تحویل انگار زنگ تفریح دبستان بود که با شنیدن صدایش از در مفرغی حیاط شلیک می شدیم و خود را به آغوش کوچه می رساندیم تا ترقه های کاغذی بی خطر را بر کاهگل دیوارها بکوبیم و بوی گوگرد کودکی، فضای عید را معطرتر کند تا سال ها بعد قدرش را بدانیم و آهی عمیق به خاطراتش بیاویزیم.
دست به دست پدر و مادر، لباس های نو را از کوچه های خاکی شلوغ عبور می دادیم تا خانه به خانه های آشنایان دور را هم سربزنیم. می گفتند لباس نو بچه را بزرگ می کند. کاش هیچ وقت لباس نو تنمان نمی کردند. می گفتند پول ها را نشمارید کم می شوند از آن سال ها تا امروز مدام پول شمردیم و کم شدیم و گم شدیم. بهارها را هم یکی یکی شمردیم و آنقدر شمردیم تا کم شدند. حالا دیگر بهار زیادی باقی نمانده و دوست نداریم دیگر بشماریم چون تمام می شوند و شرما از سر زندگی کم می شود.
لانه ی مرغ ها را خالی می کردیم تا تخم مرغ ها را به میدان جنگ ببریم. کله ی برخی تخم مرغ ها آنقدر سفت بود که با یک ضربه، جمجمه ی دیگری را می شکافت تا خون زردی از تنش جاری کند. تخم مرغ هایی که می بردیم همه شکسته بودند و باید حتما خورده می شدند اما لذت پیروزی و قدرت در آدمی زاد آن قدر قوی است که تمام تخم مرغ های شکسته ی دنیا سیرش نمی کند.
بهارهم البته بوی خاصی ندارد. یا مشام کودکی ها قوی بود یا بهارهای قدیم بوی دیگری داشت؟! کاش می شد تنها یک بهار به گذشته برگردیم ببینیم بهارهمان است که هست یا او هم مثل ما دارد پیرمی شود و ذوق کودکی هایش نمانده است. اما وقتی خوب فکرش را می کنی می بینی که بهار همان بانوی رنگ رنگ هرساله است که سالی دوماه می آید عشوه ای می کند و گم می شود تا ما را با تنهایی هایمان تنها بگذارد اما از این طرف کودکی های خودمان را با فضای کودکانه ی امروزی ها مقایسه می کنم می بینم که این ها هم مثل بزرگ ترها دل و دماغی برای آمدن عید ندارند و آن نگاه منتظر قدیمی در کله ی این ها نیست . چه بی خیال از کنار رقص تنگ ماهی می گذرند وپنجره دهانی نمی شود تا به کوچه های بازی شان بکشاند و تخم مرغ های یخ زده ی یخچال را حتی برای خوردن دوست ندارند و هنوز عید نیامده لباس های نو را تن کرده بی آن که احساس کنند دارند بزرگ می شوند. بچه هایی که حتی فیلم های کارتونی قدیمی هم حوصله شان را جمع نمی کند و شبکه ها را تندتند عوض می کنند تا چشمشان به قیافه ی عموپورنگ نیفتد و آخرش هم دکمه ی خاموش را زورمی زنند.
خانه تکانی ها هم یک جا در قالی شویی ها انجام می شود چون بام گرمی برای تکاندن نمانده است. وقتی دست آدم های امروز را نگاه می کنم که منتظر بهاری نیست تا به آشتی در گردن همسایه اش فرورود حق دارم بگویم بهار هم پیرشده است. مثل آن وقت ها که پشت دست های کودکی همدیگر را به نشانه ی قهر، آرام با نوک انگشت می کوبیدیم طوری که دردش نگیرد و این نشانه ی قهرکردن بود و منتظر می ماندیم تا عید به کوچه بزنیم و بدون واسطه روی آشتی همدیگر را ببوسیم.
بر سینه ی سبز طبیعت نگاه می چرخانم سرم را به شهر برمی گردانم و در می یابم که بهار هم به راستی پیرشده است.

بیان دیدگاه !

نام :