کد خبر : 35698
تاریخ انتشار : 17 آوریل 2021 - 21:20
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 3,665 بازدید

حسن!

حشمت اله آزادبخت :پای گوسفندی را سفت چسبیده است و نمی گذاردتکان بخورد و می خواهد آن را از گیره ی چنگ فرد میان سالی درآورد که گردنش را سفت گرفته است و می کشد. بالاخره جدال با دخالت پیرمردی که سروروی خود را پشت پارچه ای دراز پنهان کرده به سود مرد میانسال تمام […]

کودکان درد!/ حشمت اله آزادبخت | .:: پایگاه خبری کشکان ::.

حشمت اله آزادبخت :پای گوسفندی را سفت چسبیده است و نمی گذاردتکان بخورد و می خواهد آن را از گیره ی چنگ فرد میان سالی درآورد که گردنش را سفت گرفته است و می کشد.

بالاخره جدال با دخالت پیرمردی که سروروی خود را پشت پارچه ای دراز پنهان کرده به سود مرد میانسال تمام می شود و حسن گره دست امید از پای گوسفند رها می کند و همراه آهی دم کرده گوشه ای می نشیند تا نفسش را درهوای غبار آلود میدان دلال ها تازه کند تا باز به شانس نبرد دیگری تن دردهد .چندگوسفند از ماشین وانتی پیاده نشده اند هنوز که در غبار تقلا گم می شوند : مال خودمن …نخیر این آقا فامیلمه واسه من آورده …به حضرت عباس منم باید شریک شم…حسن دستمالی را از جیب بیرون می آورد و درعرق تیرپیشانی می آویزد .نیم خیز می شود اما لرزه های شرم این بار شوق رفتنش را فرومی ریزد و قدم هایش را برمی گرداند واین بار ابردستمال را روی خورشید سوخته ی صورتش می گذارد و سرش را پایین می اندازد.

باهم دریک دانشگاه درس خوانده ایم .سال هاست ندیده امش و امروز اتفاقی درمیدان دلال ها یاهمان بزگیرها با شلواری جافی و پیراهنی از گردوغبار میدان و صورتی آفتاب سوخته می بینمش . وقتی باهم مشاعره می کردیم بیشتر وقت ها کم می آوردم و چنان بیت ها را آهسته و زیبامی خواند که بردنش را هم لذت می بردی . همیشه می گفت دوست دارددکترادبیات شود و درحالی که سادگی اش را پشت ژستی مصنوعی پنهان می کرد و چاقوی انگشتش را به سمت شکمم می گرفت ، می گفت : می خواهم جراح ادبیات بشم …سال ها از آن زمان گذشته است و پای عاقبت حسن را زمانه به میدانی کشانده که دنیاها با ادبیات فاصله دارد . دنیایی که دست جبرزمانه نه پی حشمت و جاه که برای گیرآوردن لقمه ای نان و فرار از دیو مرگ جای صورت سرخ شده از شرمش شده است.

با لبخندی ساختگی بالای خستگی اش کج می شوم و دست برشانه اش می گذارم: چطوری جراح بی چاقوی ادبیات؟ فنر پاهای حسن چنان از جا درمی روند که گویی می خواهد آسمان بدبختی بالای سرش را سوراخ کند :  خودش را به سال ها پیش می برد اما این بار چاقوی دوانگشتش را به سمت شکم فرورفته ی خودش می گیرد : شکمم مرض گرسنگی سختی گرفته و نمی تونم درمانش کنم…

چشم های خیسم را پشت شانه اش قایم می کنم و همان شوخی دوستانه ی سال ها پیش را درگوش مهربانی اش پچ پچ می کنم . شانه ها ی خیس را عقب می کشیم و گوشه ای زیر آفتاب داغ تیرمیدان کنار خاطراتمان می نشینیم  . بدنیست بگویم که اینجا میدان بزگیری شهر من است که درزمینی کشاورزی دوراز شهر بدون سایه بان و ابتدایی ترین سرویس های بهداشتی زیر پای دلالان پهن شده است تا باهرحرکت کوچک پای آدمی یا گوسفندی چندنفر درغبار گم شوند و اگر انسانی نخواهد خودش را خیس کند باید چندمتر از میدان دورشود و ..

حسن از دردهایش می گوید و این که بعداز تمام کردن دانشگاه به درهر اداره ای کوبید به قفل سنگین جناح بسته بود و جیب های خالی بیکاری اش اجازه ی ادامه ی تحصیل را از اشتیاقش گرفتتند و به اجبارِ آدم بودنش ازدواج کرد و حالا بچه ی کوچکی هم از سروکول زندگی اش بالارفته است و مجبور است پاهای حرفه ی پدرش را به دنبال قرص دونده ی نانی دنبال کند شاید بتواند شکم گرسنه ی زن وبچه اش را از مرگ حتمی نجات دهد. او می گوید : وقتی می بیند عده ای برای تصاحب گوسفندی به روی هم چوب حرف های ناجور می کشند پای شرمش اجازه نمی دهد قاطی شود و بیشتر اوقات جیب های خالی  پراز غبارش را به خانه برمی گرداند .ازهمسرش می گوید و آهی بلند از چاه سینه اش بیرون می کشد : بیچاره همسرم که با نان و شعر سیرنمی شود ! دلم می خواهد خوشبختش کنم اما دست فقرم به جایی قدنمی دهد.

دست به جیب ذهن می شوم و بیتی را مقابل حافظه اش می گیرم هنوز قافیه ام تمام نشده که بغض بیتی گلویم را طنابی می شود  : سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی / چه خیال ها گذرکرد و گذر نکرد خوابی…خودم راقورت می دهم و دست های تسلیم را بالامی گیرم …

میدان را باغبار وحشی اش پشت سراندوهم جا می گذارم و قدم های خستگی را به کوچه می رسانم . درپیچ کوچه های فکر جاری شده ام که دستی محکم شانه ام را پتک می شود : سلام ! می تونی سفارش کنی یه دیپلم واسه من درس کنن ؟…توی صداوسیمای تهران استخدام شده ام حالا گفتن دیپلم بیار …دوساله استخدام شدم و قراره این دوسالوهم به جای سربازیم حساب کنن………………

×××

این یادداشت درهفته نامه ی سیمره هم منتشرشده است

بیان دیدگاه !

نام :