کد خبر : 35511
تاریخ انتشار : 14 دسامبر 2019 - 19:24
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 4,489 بازدید

شکلی میان اَشکال / نگاهی به مجموعه داستان کوتاه ” بهترین شکل ممکن ” از مصطفی مستور

امیرهوشنگ گراوند: قسمت نخست مصطفی مستور داستان نویس معاصر در مجموعه داستانی ” بهترین شکل ممکن ” منتشره در سال ۱۳۹۵ و انتشاراتی نشر چشمه که بخاطر اقبال عمومی از آن تاکنون یازده بار تجدید چاپ خورده، حاوی شش قصه کوتاه و ظاهرن عاشقانه است که به بهترین شکل ممکن اش به تصویر و روایت […]

امیرهوشنگ گراوند:

قسمت نخست

مصطفی مستور داستان نویس معاصر در مجموعه داستانی ” بهترین شکل ممکن ” منتشره در سال ۱۳۹۵ و انتشاراتی نشر چشمه که بخاطر اقبال عمومی از آن تاکنون یازده بار تجدید چاپ خورده، حاوی شش قصه کوتاه و ظاهرن عاشقانه است که به بهترین شکل ممکن اش به تصویر و روایت در آمده اند. عاشقانه نه به سبک داستانهای پاورقی روزنامه های زرد بل بیشتر از این منظر که از سر عشق و دلبستگی به ادبیات و موضوع کار نوشته شده اند و اگر روایتی عشقی و بیان، عاشقانه می شود برای آن است، به نظر من، که خواننده با عشق بخواند و به دریافت خود از آن برسد.
هر قصه، بنا به مختصات و مؤلفه ها و تعریفی که از داستان کوتاه داریم، بُرشی ست از زندگی و مکان و زمان مشخص با موضوع و نقش مایه واحد. زمانی که در غالب روایتها بازه ای سی ساله را فلاش بک می زند به خاطره ای در دور دستِ راوی و سپس با برگشت به زمان حال، سر و ته قصه را هم می آورد؛ و مکان را هم با توجه به موضوع و زمینه داستان، تقسیم بر شهرهای مختلف کرده و با دست بردن در این سه عنصر داستانی به روایت و بیان روائی اش قالبی خودویژه و نو می بخشد.
همانطور که اشاره شد نام هر قصه به صورت جداگانه از شهری که اتفاق داستانی در بستر آن شکل گرفته و پیش می رود برگرفته شده و زیر عنوان کلی تر و زیبای روی جلد کتاب یعنی ” بهترین شکل ممکن ” اجرا و تمام قصه ها را از نظر شکلی و محتوائی همپوشانی و با همان عنوان فرعی به بهترین شکل ممکن اش روایت و همرسانی می کند. رسش و رسانش هر قصه ای به مخاطب در گرو پرداخت این دو عنصر اساسی ست : فُرم بیان و موضوع بیان. بیانی که در این کتاب و اینجا به قصه نشسته است با انتخاب و بازنمائی و پردازش بُرش هائی از وقایع و عینیت های زندگی و بیرونیتِ راوی، رخدادهائی را گزارش و برجسته می کند که می تواند به شکلی از همین شکل ها تجربه خود راوی و یا هر یک از ماها در آن شرایط و فضای توصیف و تعریف شده باشد. تجربه ای داستانی شده که خوانش و فضاسازی و خیالپردازی ذهنی خواننده از آنها نوستالژی را در مخاطب و تخیل را در هر خواننده بیدار و بر می انگیزد و او را با خود به خاطرات و دورانی پرتاب می کند که روزی روزگاری به شکل و روایتی مشابه تجربه و از سرگذرانده است و مرور و بازخوانی آن در افقِ مکانی و زمانی امروز و فرداهای در راه لذتی متنی می آفریند از نوع ” لذت متنِ “. متنی داستانی ـ روائی با شش قصه جداگانه و تاثیر گذار که پاره متن ها و فرامتن هائی آمده در هر کدام و متن اصلی قصه، آنها را به صورت بینامتنی به هم مرتبط و با هم داستانی واحد بر می سازند حول یک اتفاق عاشقانه یا خانوادگی و اجتماعی ـ فردی به نام ” بهترین شکل ممکن …! ” از جمله روایت گری از عشق و عاشقی های جوانی و خصوصی ای که اگر به موازات اش، عشق عمومی ای را چاشنی کار و بار روایت های شکسته و قطعه قطعه اش می کرد داستانها در همان بستر تخت خود، جهت و ژرفا و گسترش دیگری می گرفتند و با فضاسازی و افزونه دلالتی و فرارَوی از دلالتهای یک به یک، لایه های متفاوتی از معنا را تولید و دنیا و جذابیت های بیشتری را رو به خواننده می گشود. اما اگر گاه قصه یکی ست، قصه قصه عشق است و دلدادگی به قصه؛ تم مایه ای واحد که بقول حافظ در هر ظرف و زبان و بیان که بریزی اش نامکرر و شنیدن و خواندن دارد.
نوع و شیوه روایتی که نویسنده برای قصه هایش برگزیده و به کار زده، در قالب خاطره در دل خاطره برای ما گزارش و روایت می شوند. قالبی که به واقعیت و واقع نمائی و واقع گوئی نزدیک تر باشد و با خلق رخداد و موقعیت های جذاب خواننده را به دنبال خود بکشد. نویسنده گزارشگرِ خاطراتی می شود مرکب و تو در تو و بدان واسطه مستقیم به دل واقعیت می زند و با تکنیک ها و ترفندهای پنهان و آشکار تلاش و اصرار می ورزد قصه اش را به عنوان رخدادی رخ داده باور کنیم. قصه گوئی که با فنون و حقه بازگوئی خاطرات دوران خاصی از زندگی اش به سمت بازنمائی یک واقعیت محض و بدون دستکاری حرکت می کند و با این شیوه و شگرد و دادن آدرس و مقداری کُد و نشانه های دِلالی، سر از واقع نمائی در می آورد. داستانهائی کوتاه که با اندکی تسامح می توان در ژانر ” فراداستان ” و گونه ایرانی آن گنجاند. قصه های تلفیقی ای از خاطره و روایت و گزارش و حوادث عادی زندگی و حضور نویسنده همراه نقد و توضیحات مکررش بر تک تک داستانها و ارجاع به آثار خود و … آنها را در زمره ” فراداستان “هائی می گذارد که در عین حفظ و دارا بودن هویت و خط داستانی، صراحتن از مرزهای داستان بودن دور و عبور می کند و خود را اصل ” واقعیت ” توصیف و می نمایاند. تکنیک های بازنمایانه مُدرنی که جابه جا در این روایتها و داستان نویسی های معاصر می بینیم.
در قصه ـ خاطره ای که راوی در شهرهای ” مشهد ” و ” اهواز ” گزارش می کند چند بار به کتاب شعر ” گربه ی همسایه ” اشاره می رود که مؤلف آن در داستان ” هادی چوبی ” معرفی شده اما خوب می دانیم واقعیت چیز دیگریست؛ این که کتاب شعر در اصل از آن خود مؤلف کتابِ ” بهترین شکل ممکن ” یعنی مصطفی مستور بوده که نشر مرکز در سال ۱۳۹۵ منتشر کرده است. و یا همینطور اشاره به دیگر آثار نویسنده یعنی ” من دانای کل هستم ” و ” عشق روی پیاده رو ” در داستان ابتدای کتاب یعنی ” شیراز ” که قهرمانان آن ” عیدی ” و ” رسول ” به صورت بینامتنی در متن آنها نقش داشته و حضور دارند. داستان هائی که روی مرز واقعیت ـ خیال و هنر حرکت می کنند و مخاطب را با دریافت این نشانه ها و دلالت های متنی، بین مرزهای واقعیت ـ رؤیا در رفت و آمد و کشف و جستجو می گذارد و امر معنا را در تعلیق. نشانه گذاریهائی که بر وجوه عینی قصه و رئال بودن آن صحه و تأکید گذاشته و با برجسته کردن و بازنمائی امر واقع کشش داستانی ایجاد می کند و قصه به قصه خواننده را با خاطره ای و گزارشی و یا توضیحی خارج از متن، شگفت زده و غافلگیر می کند. عنصری که شاخصه شاخه داستان نویسی کوتاه و مدرن بوده و در این داستان ها دست بالا پیدا کرده و دست خواننده را گرفته و با خود می برد.
خاطره گوئی راوی در این کرد و کار، به غیر داستان ” تهران “اش، پایه گذار تک تک قصه هاست. در هر روایت نویسنده با ورود مستقیم به متن و در کنار و هیئت راوی اول شخص مفردِ قصه، با تکنیک فاصله گذاری بین مخاطب و روایت، خط داستانی را در ابتدا و یا وسط و انتهایش دست می گیرد و با دادن یکسری اطلاعات و آمار و نشانه ها و شرح بر داستان و ماوقع، دچار وقفه و قطع و وصل پیاپی می کند و با گسست در روند روایتِ خطی قصه، خواننده را با این تمهیدزنی های متنی حیرت زده و گیج، به این باور می رساند که دارد بُرشی از واقعیت قصه شده زندگی راوی را می خواند و این تجربه خوانی از نوشتار جذابیت های خوانش را از آن سویش دو چندان می کند. همین ورود و خروج ها و حضور گاه به گاه نویسنده در جریان قصه، که اینجا سبک شده است، و دخالت گری اش در متن و روال طبیعی داستان سیر منطقی و توالی مکانی ـ زمانی قصه را به هم می ریزد و با دادن ابعاد و گشودن فضاهای تازه و کشش های درونی خواننده اش را در آن بیرون به سمت جهانی متنی می کشد تا با برقرار کردن ارتباط و مکالمه با آن و تبدیل پروسه خوانش به امری فعال و خلاقه و چند سویه، درک و دریافت هایش از قصه ای را جهت دهد و به تفکر و بازآفرینی دنیا و خاطرات و خیال خود بپردازد.
همانطور که بالاتر اشار شد نویسنده در مدخل و ابتدای هر روایت اش با آمدن به میانه داستان، لازم می بیند توضیحات تکمیلی ای را برای ورود و بیشتر برانگیختن احساس و کنجکاوی و هدایت خواننده و همچنین واقعی جلوه دادن آنچه که راوی در پی روایت می کند از خاطرات و گذشته ها و پیشامتن اش بیاورد و این قطع کردن خط داستانی و به تبع، نفسِ خواننده در استمرار خوانش، و آوردن تکمله و شرح بر داستان به مثابه جزئی و تکنیکی ابتکاری و ابزاری داستانی در تمام طول داستانها کار شده و تکرار می شود و خود، بی آنکه احساس شود، علت و عامل و بخشی از بدنه داستان یا به عبارتی دقیق تر داستانی در باره داستان شده که بی آن کل قصه تق و لق و فاقد ساختار و امر معنا می بود و لاجرم خواننده را تا نقطه پایان با خود نمی کشید و از درون فرو می ریخت. اینجا با هم نگاهی به این شکلِ داستانی داشته و در پرتو تأمل و مرور و کالبدشکافی جزء نگرانه و تک به تک خود مجموعه داستانِ ” بهترین شکل ممکن ” نکات آمده را بیشتر در معرض نقد و بررسی قرار می دهیم.

شکل اول
کتاب شامل شش قصه کوتاه و بعضن عاشقانه است. حالا عاشقانه در زیر پوست داستان یا داستان در زیر جلد و پوسته ی زیبا و عاشقانه، در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت. نخستین قصه مجموعه داستان، ” بهترین شکل ممکن “، اگر چه علی الظاهر روح مرگ و کُشتن بر کلیت آن حاکم بوده و سایه افکنده و در طول داستان و در چهره شخصیت ” خُرما “، که وجه تسمیه اش در خود داستان آمده، در گشت و گذار است اما از آن طرف و در زیر متن این روُیه بیرونی روابطی عاشقانه و انسانی و دوستانه را بین راوی و ” اسی ” و ” عیدی ” و ” رسول ” و در مقابل شخصیتِ منفی خرما شکل داده و به روایت نشسته است. داستان این دو قطب مثبت و منفی را بخوبی شارژ و با نثری روان و فضا و تصویرسازی های قوی و پرداخت حالات و روحیات و شخصیت ها با اقتصادِ بیان و کمترین کلمه، مقابل هم قرار داده است. هر چهار دوست همانگونه که دارند کنار رودخانه ” بازی ” می کنند، بازی بازی نقشه قتلِ ” خرما ” را که مثل مرگ از او می ترسیدند روی ” کاغذ ” و به صورت یک نقاشی، که داده اند خواهر اسی از چهره و قیافه اش در آورده و بعد بدون این که خواهر اسی از جریان طناب و ماجرای خرما بوئی ببرد، دور گردن اش انداخته اند، می کشند؛ شخصیتی مرموز و پنهانکار با علائقی عجیب به فیلم های هندی و رفتن مرتب به باغ وحش و پوششی خاص خود که در پوشش آن در ملاء عام ظاهر می شود. پالتوئی بلند که همیشه ایام، چه در سرما چه در گرما تن اوست و بیشتر به یک روح سیاه سرگردان و مأمور مخفی شبیه اش می کند. تیپ و شخصیتی که از دید بچه های داستان شبیه روح های کارتونی والت دیسنی ست با این تفاوت که روح های کارتونی سفیدپوش اند و مال ” خرما ” سیاه ست و با خود سیاهی را این ور و آن ور می برد و بذر وحشت و مرگ در دل ها می پراکند. نقشه اشان، که مثل خود نقاشی ” کج و کوله ” است و بیشتر یک بازی و عملیات کودکانه بنظر می رسد، نقش بر آب می شود و سوژه از دست بچه ها قسر در می رود. روزهای بعدش اما روزنامه ها در صفحه حوادث اشان خبری را با عکس و تفصیلات منعکس و کار می کنند به این مضمون که خرما همسرش را که پی برده بود شوهرش چه کاره است و به این علت و آگاهی بر کار و بارش قصد جدائی از او را داشته به قتل رسانده و حالا هم به جرم قتل دستگیر و در زندان به سر می برد.
حالا در انتهای داستان و آنجا که خرما خود درون چاهی که برای دیگران کنده بوده افتاده است، راوی با پدر و مادر و خواهرش طوبا که سرگرم حرف زدن با عروسک اش است خواب اش می برد و با این حس بد درونیِ حرف زدن بیهوده با عروسکها درگیرست که اگر هزاران ساعت بنشینی و باهاشان حرف بزنی جوابی از آنها در نمی آید، عازم سفر شیراز است، و پدرش در باره جاهای دیدنی شیراز بویژه باغ ارم حرف می زند و داستان سرائی می کند و با برجسته سازی آن که بهشت روی زمین است، و در بین اتوبوس و مسافرین و پدر و مادر و خواهرش که همگی حالا به خواب رفته بودند، به این فکر می کند که ” چه کسی طناب را دور گردن ” خرما ” می اندازد؟ طنابی که خود همراه دوستاش قبلن نقشه و نقاشی اش را کشیده بود و با خنثا شدن اش در حد همان ” فکر ” مانده بود و با این افکار و تصاویر و آدمها و سؤالات و اتوبوسی آدم خواب آلود که می شود استعاره و نماد از جامعه ای گرفت که تازه بیدار شده و راه افتاده است، به سمت شیراز تکان تکان در حرکت است … حرکتی که در ایستگاه ” پایانی “اش آدم هائی از آن پیاده می شوند که در جستجو، مقصد دیگری را برای خود تعریف می کنند.

شکل دوم
راوی در داستان ” تهران ” در قامت ” دانای کل ” ظاهر می شود و با این زاویه دید به زیر و بم و زوایای خانواده ای تهرانی سرک می کشد که بچه هایش به انحاء مختلف از مادرشان، که به نوعی نمادی از سرزمین مادری و وطن است، پرت و دور افتاده اند و با همسران خارجی ای که اختیار کرده اند این پرت افتاده گی را مضاعف و تخم خود را در زمین های بیگانه پراکنده و می کارند و آنجاها هر یک شاخ و برگ پیدا کرده و برای خود جهان ـ وطنی ساخته اند. در این فاصله و کنده شدن از رگ و ریشه و دور افتادن از مادر و سرزمین و رؤیاها، اتفاقات و احساسات متفاوت و متناقضی سراغ تک تک اشان در نقاط مختلف دنیا می آید. برای ثبت و گزارش آنها راوی مثل یک کارگردان دوربین روی دست و پشتِ صحنه، صحنه و نمائی را از متروی پاریس بر می دارد؛ صحنه و نمائی را از متروی رُم می گیرد؛ صحنه و نمائی را از متروی مادرید و بلاخره صحنه و نمائی را از متروی تهران آگراندیسمان و تصویربرداری می کند و به نمای قبلی اش می چسباند و با مونتاژ و تدوین این چهار نما که چهار قصه و تصویر روائی مستقل را در آن زیر زمین و چهار راه زندگی ای دور از هم این ور و آن ور می کند، تصویر بزرگتر و به اصطلاح سینمائی، نزدیک و کلوزآپی از کل ماجرا را به ما می دهد که در شاتی طولانی و بلند از آن روی ذهن وحیدِ مستقر در پاریس و خانه اش زوم شده و حس و حال درونی اش را که مثل آتشفشان فواره کرده چنین روی پرده خیال می ریزد : ” به نظرش رسید میلیونها قاتل حرفه ای

بر تک تک سلول های خونی اش سوار شده اند و در سرتاسر قلمرو بدنش تاخت و تاز می کنند. فکر کرد وسط تماشای فیلم مهیجی در سینما، با احترام به او می گویند از سینما بزند بیرون. احساس کرد درست وقتی که فکر می کرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همه ی چیزهائی که برای به دست آوردن شان جنگیده بود، از همه چیزهائی که عمیقا دوست می داشت ـ زنش، دخترهایش، شغلش، خانه اش، موقعیت اش ـ دست بردارد. حس کرد کسی که نمی دانست کیست یا چیست ناگهان از او می خواهد بازی را رها کند؛ آن هم دقیقا زمانی که او دارد به بهترین شکل ممکن بازی می کند. برای اولین بار احساس کرد دارد چیزی را از دست می دهد که همیشه فکر می کرد تنها متعلق به خودش بوده است. حس کرد در بازی نابرابری فریب خورده است. مثل کودکی بود که ناگهان اسباب بازی اش را از او گرفته باشند. دلش خواست بزند زیر گریه. دلش خواست جیغ بکشد، اعتراض کند، التماس کند، فحش بدهد. دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جائی که نمی دانست کجاست، فریاد بزند : از جون من چی می خواهید؟. ” ( ص ۳۳ـ۳۲ کتاب )
این فکر و حس از دست دادگی چیزی یا کسی از چهار گوشه جهان با چهار قصه متفاوت اش می آید و در ته وجود وحید رسوب می نشیند و در اوج قصه به شکل اعتراض و التماس و فحش و سؤال و فریاد بیرون می زند و آنگاه هم که چشم بر آنها می بندد باز بلافاصله سیال ذهن اش به از دست دادگی ای دیگر می رسد که سی و دو سال پیش و سه ماه بعد از شروع جنگ، گلوله توپ دوست اش ” سهرابِ ” لاغر و مردنی را در ربود و به همان گورستانی فرستاد که پدرش کارگر آنجا بود!
داستان این خانواده تهرانی که بچه ها و خانواده بچه هاش سر از خارج در آورده و در کشورهای مختلف فرانسه و ایتالیا و اسپانیا شاخه شاخه شده و هر یک به شکلی وارد روابطی گردیده و دچار رویدادها و حوادث خواسته و ناخواسته ای شده اند، چنان پیچیده و شاخ و برگ گرفته اند که تمامی ندارد و نویسنده خود ناچار می شود در انتها وارد قصه شود و شاخ و برگهای زائد و بی پایان را بزند و تمام اش کند و با لیست کردن جدائی ها و شکست ها و از هم پاشیدنها و اتفاقات و زندگی های بیمار و جدید آنها در جای جای دنیا، آینده و سرنوشت یکایک اشان را مثل یک پیشگو با استقبال زمانی، در فرازی بلند و یک گزارش خبری صرف خلاصه کند و برای خواننده اش روشن کند و بگوید سرِ وحید و بهمن و سپهر فرزندان از مادر جدا و دور افتاده تا سال ۲۰۷۱ نیامده! دقیقن چه آمده و چه ها گذشته است … و با این پایانبندی منحصر بفرد و گزارشگونه، که اگر دنباله و جریان منطقی داستان را در همان خط می گرفت و به حال خود می گذاشت قاعدتن چنان مسیری از سر می گذراند و می رفت، خیال خواننده اش را بی آنکه دچار کسالت کرده باشد راحت می کند که با خواندن و بستن داستانی چنین کوتاه چیزی از قلم نیفتاده و ناتمام نمانده بل روایت داستانی بلندی را در چند نما و صحنه کوتاه تمام کرده است که ذهن خلاقه و نقادش می تواند از مواد و مصالح خام و مایه های متنی کار نشده و به اصطلاح گفته های نگفته آن یک رُمان دیگر در آورد و بپردازد.

شکل سوم
راوی در ادامه خاطره نویسی هاش و در داستان ” بندر انزلی ” از یک مثلث عاشقانه با محوریت خود حکایت می کند. سه روایت یکسان از عشق در سه موقعیت متفاوت که در سه اپیزود بخش بندی شده و روایت چهارم و فرعی ای به عنوان اپیزود چهارم از سه روایت سر آخر می آید و آن را قطع می کند. مثلث های عاشقانه داستانی و فیلمی و واقعی مرسوم در غالب آثار و قالب های یاد شده دارای سه سر یا ضلع اند و مرکب از عاشق و معشوق که ناگهان سر و کله نفر سومی آن میان به عنوان رقیب پیدا و وارد صحنه می شود و با سنگ اندازی، آتش این عشق و عاشقی را گرم و روی دور تند و هیجانی اش می اندازد. اما نویسنده اینجا از همه اینها و ساختار قصه و ذهن خواننده و معادلاتِ آشنا، آشنائی زدائی و عادت زدائی کرده و پی و بنای قصه اش را جور دیگری می چیند. راوی همان ابتدای پیش درآمد این روایت چهار پاره هم مداخله می کند و خود را موظف می بیند خواننده اش را پیشاپیش با دلالتگری هایش از توهم در آورد و روشن اش کند زیر پوست روایت های عاشقانه و سه گانه آشکار قصه ای دیگر پنهان و در کار است و باید با دید و زاویه خوانش متفاوتی داستانها را ورق بزند و ” آن “ی را استخراج و ببیند و خوانا کند که در متن روئی روایتها و لابلای خطوط سیاه گم و ناگفته و نانوشته مانده و با شگردهای سپیدخوانی آشکارسازی می شود.
سه گانه عاشقانه نخست و یا داستان اصلی در سه روایتِ تمامن بی سر خر و یا غیاب آن ضلع سوم و رقیب ای و یا درحضور و یک رابطه رمانتیکی ” من ـ تو “ئیِ ساده و عمومی و بی تنش متنی امکان وقوع پیدا می کند. ناممکن و تنش وقتی پایش وسط کشیده می شود که بُعد چهارم و یا روایت فرعی و چهارمی در آخر، سه قصه اصلی عاشقانه را کات می زند و در می نوردد و وارد معادله می شود و فضا و زمان را عوض و از آن خود می کند و تعریفی دیگر و قصه ای متفاوت بدان می افزاید. این بُعد و روایت چهارم جای رقیب مثلث های عاشقانه نشسته و به جای دامن زدن به تب آن، تب آن را با آتش گلوله ها و شلیک به قلب های عاشق و جوان می بُرّد و سرد و ناتمام می کند کل قصه را. قصه ای شکل نگرفته که اگر نبود آن بُعد و روایت چهارم، خواننده هم اکنون از عشق، تریلوژی های بزرگی از آن سه روایت کوتاه جلوی خود داشت با اوج و فرودها و پایان های دیگری.
در روایت چهارم که نویسنده آن را در میان متنی کوتاه و توضیحی روایتی فرعی بر سه روایت اصلی و عاشقانه اش می داند اضافه و تصریح می کند که در آن سه داستان پیشین که قصه عشق و عاشقی هاش می رود، هرگز نه عاشق شده است و نه آن اتفاقات اصلن اتفاق افتاده است و زیر یک یک آن حرفها و قصه ها می زند و قلم اش را به ” خط خوردگی ” روی تمام آنها می کشد و … اما این را تأکید می گذارد که دوست داشته است به دانشگاه و سینما، جاهائی که در دو تا روایت اش آنجاها عاشق شده، برود. خط خوردگی ها را که خوانا و برجسته می کنیم و به دنباله روایت چهارم و توضیحات راوی وصل اش می کنیم تازه می فهمیم داستان دارد سر و شکل و دلالت می گیرد و آنچه خوانده ایم در یک حلقه بازخوردی مقدمه ایست تمهید زده برای روایت چهارم. راوی اگر روی یکایک بافته های بافت متنی اش از جمله واقعیت و دانشگاه و سینما رفتن و اتفاق عاشقانه، که صراحتن می گوید در آن سنِ کم آنقدر خجالتی بوده که هنگام صحبت با خواهرش نیز نمی توانسته تو صورت اش نگاه کند و …، خط می کشد سینما را اما می گوید، علارغم مخالفت های سفت و سخت پدر و دور از چشم او دزدکی، ” سه بار ” رفته است. فیلم آخری را هم که می رود و می بیند ” زنده باد زاپاتا “ست.
عاشق بازی درخشان مارلون براندو در نقش زاپاتاست. تمام حرکات و سکون ها و رفتن ها و نشستن ها و نگاه کردن و اسب سوار شدن و سکوت و فریاد زدن و خوابیدن و حتا گلوله خوردن اش در این فیلم را جذاب و افسون کننده می داند. بعد از آن هرگز سینما نمی رود چرا که در شانزده سالگی و در جبهه جنگ کشته می شود. اینجا هم اگر بحث سینما و فیلم زاپاتا می کند برای آنست که در این پیش زمینه ذهنی و تصویری و با این اشاره رویهای بینامتنی، در یک برداشت کوتاه سکانس خود را بازی و روایت کند. روایتی که از نحوه اسارت و انتقال اش به پشت جبهه و سپس گلوله باران و مرگ اش می گوید و خود را در این جریان و صحنه های توصیفیِ سوررئال با قهرمان فیلم ” زنده باد زاپاتا ” همذات پنداری می کند. بعد از مرگ همراه دیگر کشته شدگان جسدش ” سه روز ” در بیابان و زیر نور آفتاب داغ تابستان می ماند و می پوسد. هنگام و در طول مراسم و تشییع و دفن اش پدر با پیرهن چهارخانه آبی اش سکوت کرده و حرفی نمی زند مگر وقتی جنازه را در گور می گذارند و پدر بالای سرش می آید و به پیکرش می نگرد و کفن را از روی صورت پسرش کنار می زند و بوسه ای بر آن می نشاند و میان فریاد لیلا و مادر، از پدر تنها ” سه کلمه ” می شنود : ” عزیزم، بچه ی عزیزم. ”
” سه بار ” و ” سه روز ” و ” سه کلمه ” را که در گیومه و کنار ” سه روایت ” اول و پیراهن چهارخانه آبی پدر که می گذاریم پازل معماگونه ی روایت ها کامل می شود و در یک ارتباط استعاری و معنائی و میان متنی با هم قرار می گیرند. سه روایت و اتفاق اولیه و عاشقانه، که نویسنده بین هر سه آنها ترجیحی نمی نهد، اتفاق نیفتاده است؛ اتفاقی اگر افتاده، ورای نیّت گذاری های نویسنده بر داستان، روایت و اتفاق در روایت و خانه چهارم است : رنگِ عشق در یک جایگردانی استعاری در پیرهنی نشسته و خانه کرده که با دستهای خود بر ” چهره آبی عشق ” بوسه وداع آخر می نشاند و خاک مرگ می ریزد! روایت چهارمی که به سبک رئالیسم جادوئی گزارش شده و سبب عدمِ اتفاق هر کدام از سه روایت عاشقانه، که در اصل یکی اند، شده است. که اگر نبود جنگ و مرگ ناشی از جنگ در روایت چهارم، حتمن اتفاق عاشقانه به شکلی از اَشکال موصوف در سه روایت اول اش، برای راوی صورت واقعیت بخود می گرفت و ما شق دیگری از واقعیت ـ خیالِ نویسنده را می خواندیم. چون اتفاق نیفتاده است ” داستان ” شده : واقعیت و دنیائی که بر اثر همان اتفاق جنگ وارونه شده و این وارونگی را نویسنده در آئینه تخیل خود با نثری روان و حسی قوی و تصاویر ناب و نزدیک به امر واقع و کلماتی بر آمده از دل زندگی و محیط پیرامونی صحنه به صحنه اش را در چیدمانی هنرمندانه زنده و گزارش می کند و با انتخاب و بُرش و تدوین و خلق هوشمندانه چهارنما از فضا و زمانِ متفاوت و دور از هم که در آن زیست می کنیم و به تجربه گذرانده ایم در یک قاب و در ” نفی اندیشه ای و اثبات چیزی “، مخاطب را مشتاقانه دعوت به خوانش و تأویل و باز روایت و آفرینش ” زیبا “ی خود از روایت های چهارگانه و ناسازه زندگی می کند. قصه ای که یک بار دیگر باید رفت و به همانِ وارونگی روایتِ خود واقعیت و دنیا از آخر به اول ورق زد و خواند.

شکل چهارم
داستان ” مشهد ” در یک عبارت مصداق این گزاره است: هنر، هنر می کند. نویسنده اصل داستان را برده مشهد و در این کار و نقل و انتقال محل وقوع اتفاق داستانی اش تعمد داشته تا بگوید در کنار و بارگاه امامی که به قول مجاورین و بندگان اش شفاعت و معجزه می کند، قصه ما در خود معجزه دارد و معجزه می کند و روایتِ این معجزه گری را، فارغ از این که خواننده امکان وقوع اش را واقعی و منطقی و یا باورپذیر بداند یا نه، برایمان به صورت مینیمال گزارش می کند. معجزه هنر، و اینجا ادبیات، داستان اش از قول و زاویه دید ” مانی ” به مثابه نظرگاه اول شخص مفرد راوی، که دفتر وکالت دارد و کارهای حقوقی می کند و سر و کارش با ثبت و ضبط اسناد و احوال واقعی ست که مو لا درزش نرود، چنین روایت شده که بواسطه آشنائی و ارتباط کاری اش با انتشاراتی ” کاج سرخ “، از طرف دوست قدیم و دوران تحصیلی اش هادی واسطه می شود که برای چاپ و انتشار دومین دفتر شعرش با عنوان ” گربه ی همسایه ” در نشر ” کاج سرخ ” تمام تلاش و نفوذش را روی آقای کاج به کار زند. نتیجه این لابی زنی و دوستی ها و ارتباطات و قرارها این می شود که اواسط تابستان، به نقل از راوی و متن داستان، دفتر ” گربه ی همسایه ” هادی که شامل ۲۵ شعر نوست و پرسوناژ گربه ای در غالب آنها کارکرد شعری پیدا کرده و چون گربه مرتضا علی هر چند بار بالایش پرتاب کنی باز چهار دست و پا وسط شعر پائین می آید و هوشمندانه با حضور ملوس و نرم و چابک اش انسجام و ساختار شعرها را به هم می ریزد و به سمت و سوی و سود خود جهت می دهد، از زیر چاپ در می آید و روی پیشخوان کتابفروشی ها می رود.
اواسط زمستان همان سال و بعد از چاپ مجموعه شعر، هادی باز به دوست اش مانی که وسط جلسه دادگاهی ست زنگ می زند و می گوید قطع نکند که کار فوری و مهمی پیش آمده و می خواهد با او حرف بزند و خبری را به او بدهد. مانی ناگزیر بلند می شود و وسط راهرو پشت خط از هادی می شنود که ” خسرو اجاق نامی از مشهد باهاش تماس گرفته و بدون توضیح خاصی از طرف زنگ زده و به اصرار رسانده و خواسته هادی به اتفاق وکیلی زبردست و خوبی دو روز دیگر مشهد و در دفتر او حاضر باشند. ” در این تماس تلفنی اجاق به عنوان دفتردار کوشکی سربسته به گوش هادی می رساند که موضوع آنقدر مهم است که می تواند زندگی اش را از این رو به آن رو کند.
مانی، که اینجا خود راوی قصه است، داخل هواپیما و همراه هادی در حال پرواز به طرف مشهد، می گوید فکر نمی کردم موضوع یک درصد آنچه بعدن اتفاق افتاد، این قدر عجیب و غافلگیر کننده باشد. ارزش و سویه روائی این گونه زمینه سازیها و اطلاع رسانی های قطره چکانی و هنرمندانه آنقدر هست که خواننده را به دنبال خود تا مشهد می کشاند ببیند بعدش چه خواهد شد. کششی که توالی حوادث داستانی بر حسب توالی زمان در مخاطب برانگیخته و ایجاد می کند و همراه و همذات شخصیت هایش می سازد و با خود به جلو می برد.
بعد از پیاده شدن در فرودگاه و مشهدِ سرد و برفی مستقیم هتل می روند و صبح روز بعدش به دفتر کار کوشکی. در سالن انتظار پیش خسرو اجاق منتظر می مانند تا جلسه کوشکی با مهمانانش تمام شود. مهمانانش که بیرون می زنند خسرو اجاق مانی و هادی را تا دفتر کوشکی همراهی و هدایت می کند. خودشان را که معرفی می کنند کوشکی بلند می شود و تعارف اشان می کند روی کاناپه بنشینند. سن اش هفتاد به بالا می زند و دو جوان درفاصله، روبروی او غرق در فضا و ترکیب متوازن هندسی دفتر کوشکی و افکار جورواجور به این می اندیشند که این آقا و اینجا چه کار مهمی می تواند با آنها داشته باشد که تلفنی چنین تند و سریع به مشهدشان کشانده است!؟
کوشکی می گوید به خاطر ضیق وقت و ” برنامه های کاری ” پیش رو زمان کوتاهی می تواند در خدمت آنها باشد و بدین دلیل سریع می رود سر اصل مطلب. اما تا می خواهد سرِ اصل مطلب برود کلی این ور و آن ور می زند و مقدمات می چیند. این که هیچ چیز سر جایش نیست و با اشاره به بطری سبز رنگ آب روی میزش که فاصله به فاصله قُلپ قُلپ از آن می نوشد که تجویز دکترش به ” آب درمانی “ست برای کلیه اش؛ و بحث کاسبکاری و این که برای انباشت سود بایستی گاه کر کره ی تجارت خونه را پائین کشیده و رفت تفریح و پشت بندش این جمله قصار که: ” گاهی برای بیدار موندن باید گرفت خوابید. “! و … هادی، که برای اصل مطلب آنجا آمده بودند و داشت حوصله اش سر می رفت زیر لب باز می گوید: ” پس چرا نمی ره سر اصل مطلب؟ ” و مانی در جواب اش می گوید: ” این جماعت معمولا دیر میرن سر اصل مطلب. ”
کوشکی با تکرار این که هیچ چیز سر جاش نیست و اگر چیزی سر جایش نباشد پیدا کردن اش سخت است و خیلی شانس می خواهد و بعد از لحظه ای مکث و اصلاح حرف اش می گوید: ” شاید هم ربطی به شانس نداشته باشه. ” و چنین ادامه می دهد: ” نوه م هفده سالشه. دو سال پیش افسرده شد. بله، مهم نیست از چی. مهم اینه که افسرده شد و زندگی مارو انداخت توی دره ای عمیق. روزی ده بار بی خود می زد زیر گریه. زندگی همه ی خونواده رو سیاه کرده بود. ” باز لحظه ای سکوت می کند و دست اش به طرف بطریِ ” آب ـ درمانی ” دراز می شود و می گوید: ” بله … تا این که دو هفته پیش خوب شد. منظورم اینه به کلی خوب شد. ” و در ادامه اش توضیح می دهد و اضافه می کند: ” من با خودم عهد کرده بودم اگه ” انسیه ” خوب بشه، اسمش انسیه ست، عهد کرده بودم بله … عهد کرده بودم اگه انسیه خوب بشه به کسی که خوبش کنه کادو خوبی بدم. منظورم پول و این جور چیزها نیست. منظورم کادو خوبه. همون وقت که با خودم عهد کردم کادوش را هم تعیین کردم. ”
تا اینجایش مقدمات و حرکات و حرف های جناب کوشکی چیزی در مایه ها و از جنس درد و بیماری و ” آب ـ درمانی ” و درمان است و مانی و هادی را حسابی تو کف گذاشته که نتیجه جریان از چه قرار است و به کدام سمت و سو میل کرده و می رود؟! پس از دادن مکثی دوباره به حرف هاش و نوشیدن چند باره آب این بار می رود سر اصل مطلب اش که: ” انسی رو دارو و طبیب خوب نکرد. ما تا فرانسه و انگلیس هم رفتیم اما افاقه نکرد. بله …. گفتم که وقتی چیزی سرجاش نباشه پیدا کردن اش سخت میشه. ” و راز را به زبان می آورد: ” خودش می گه خوندن یه کتاب اون رو به زندگی برگردوند. انسی عاشق کتابه. ” و دست می برد و از کشو کتابی را روی میز می گذارد. مانی و هادی با هم نیم خیز می شوند و کتاب ” گربه ی همسایه ” را به جا می آورند. کوشکی با اشاره به کتاب می گوید: ” کتابِ کوچیکیه ولی کار بزرگی کرده. ” سپس از کادویش بابت معجزه این کتاب می گوید: ” کادو را اجاق به شما نشون می ده. قیمتش زیاد نیست اما ارزشش خیلی زیاده. هفت سال پیش اون را به قصدی خریده بودم. بله … اما زندگی همیشه با قصد ما جور در نمی آد. منظورم اینه زندگی قصد خودش رو داره. بله … دوستش داشتم. اما قربانی اش کردم. قربانی نوه م. ” هر چند اصل مطلب گفته شده اما رازپوشی در مورد نوع کادو با اشاره های کلی در اطراف آن هادی و مانی و به همراه آن خواننده را با هیجان به دنبال خود می کشد ببیند داستان سر از کجا در می آورد و از چه قرار است.
فردایش اجاق از طرف کوشکی مأمور دادن کادو به هادی می شود و آنها را دم در هتل میهن که شب اش را در آن اقامت داشتند سوار تویوتا کرده و به طرف حرم حرکت می کنند. چرا که کادو در صحن عتیق حرم است. در راه از ثروت بی حد کوشکی و نوه های دو قلوی خوشگل اش ، سینا و انسیه، می گوید که سینا در ۱۵ سالگی بر اثر تومور مغزی از دنیا می رود و انسیه خواهرش در داغ او دچار افسردگی شدید روحی و … می شود که تنها شعرهای هادی در کتاب ” گربه ی همسایه ” به داد و درمان اش می رسد و حال اش را خوب می کند. بعد از این حرفها و رسیدن به حرم و صحن عتیق، اجاق جلو جلو می رود و این بار ضمن صحبت از قدمت صحن عتیق و مشخصات و امکانات و ارزش معنوی و مادی و تاریخی هر گوشه و سانتیمتر آن، مانی و هادی را به ظلع غربی سقاخانه اسماعیل طلائی هدایت می کند و همانجا می ایستد و با اشاره به زمین پوشیده از برف می گوید: ” همینجاست دقیقا زیر پای من. ” لایه برف را کنار می زند و زمین خالی مستطیل شکلی به ابعاد دو متر در نیم متر نشان می دهد و ادامه می دهد: ” کادو اینه. قبر دو طبقه ست. مال شماست. ” سپس رو به همراهان اش می کند و می گوید: ” توی این هفته کارهای انتقال سندش رو انجام می دم و بعد از دو هفته مدارک برای امضاء آماده است. می تونید با وکیل تون بیاید برای امضاء. ” وقتی چهره حیرت زده و مات و مبهوت مانی و هادی را می بیند که دوتائی همینجوری به او زل زده اند، اضافه می کند: ” یک میلیارد و چهارصد و پنجاه و سه میلیون تومان قیمت داره … ”
شب تو هتل هادی با مانی که پول فروش کادو را پیش خود بر زندگی اش ضرب و تقسیم می کند می گوید: ” بهترین شکلِ ممکن. ”
داستان اگر چه همینجا پایان می گیرد اما راوی ـ نویسنده به دنبال و به سیاق کلام و بیان اش در این مجموعه روائی، باز ضمائمی به آن پیوست کرده که من به عنوان خواننده و خوانشی ساختگرا از آن می گوید براستی نویسنده قصه را به بهترین شکل ممکن اش باز و بسته است. حالا چه آن را واقعی اش بدانیم یا غیر واقعی، باورپذیر یا غیر قابل باور، داستانی فانتزی و ماورائی تلقی اش کنیم یا گزارشی ساده از اتفاق و ماجرائی واقعی و … داریم قصه ای جمع و جور را می خوانیم که مستقیم و غیر مستقیم با نمادهای دلالتگر و اشاره های معنادار مضمون کلی اش به سمت ستایش ادبیات و شور و شعر زندگی و نفی مرگ و مرگ اندیشی معطوف و سیر و میل پیدا می کند. اگر نویسنده و کتاب مجموعه شعرش که امضای ” هادی ” پای آنست در روایتی داستانی زندگی نوه کوشکی را متحول ساخته از آن سوی اش هم کادو کوشکی یعنی قطعه زمین قبرش به مؤلف کتابِ شعر، زندگی او را به همین شکل دگرگون کرده و در مسیری دیگر انداخته است. ساختارِ کنش ـ حالت و حالت ـ کنش روائی در این روایت دو سویه است: زندگی در قالب روائی و ادبی اش و در تقابل با رانه مرگ زندگی می بخشد و مرگ در شکل کادو شده قطعه زمین متعلق به قلمرو مرگ، طراوتی نو به حیات می دهد. درهم تنیدگی این دو قلمرو آنجا پر رنگ و برجسته می شود که هادی در آخر قصه باز همراه مانی، که تا آن لحظه از دیدی عینی داستان را برایمان روایت و تعریف می کند، و در برگشت دوم اش به مشهد و سر قطعه زمین قبر زندگیِ بخش، ” حالت “ی دست اش می دهد و از خود بروز می دهد که زانوزده انگار ـ از دید ذهنی مانی ـ دارد ذکر ” مقدسی ” را نجوا می کند و به زبان اشاره می گوید: مرگ که اینجا قبر نماد آنست در دل خود چه قصه ها و زندگی ها پنهان دارد!
به همین دلایل و واژه های عینی و حاضر در متنِ روایت، به دلالتها و داده های ذهنی و غایبی در آن سو می رسیم که می گوید فرمول: ” هنر برای هنر ” اینجا معنا و کارائی ندارد و جواب نمی هد. هنری اگر هست این است که اینجا هنر در خود به روایت کردن، ” هنر ” خویش نشسته است. سر و کار شخصیت هادی با ادبیات است و سر و کار ادبیات با احساسات و امور عاطفی بشر؛ نقطه مقابل اش شخصیت مانی قرار گرفته که همین روایت را به عنوان راوی و شاهد عینی ماجرا از زبان او می خوانیم و از اول تا آخر داستان سر و کارش با قوانین خشک و مادی و اعداد و ارقام ریاضی و مواد و تبصره ها و پرونده های بی پایانِ طلاق و حضانت و نفقه و ارث و … است که بی هیچ قضاوت و داوری ارزشی و احساسی ای اصل ماجرا را آن طور که اتفاق افتاده و شیوه دید عینی اش دیده بی کم و کاست و در جزئیات چون یک سند حقوقی ثبت و گزارش می کند. تلاقی و تقابل این دو دید و دنیای سرد و بی روح از یک سو و شور و شعر از سوی دیگر در قالب این دو شخصیت، سیما و ساختار درونی و روائی قصه ای را از جنبه های مختلف کلامی و نحوی و معنائی ساخت بخشی و به بهترین شکل تدارک و می بندد که بازخوردش آن بیرون می شود: معجزه! اعجاز داستان و شعر و کلن ادبیات کنارِ بارگاه معجزه ها!
توازی فضای داستان با فضای مکانی داستان هنرمندانه کار و فضاسازی و درهم چفت شده و با هم در ارتباط و انطباقی درونی پیش می روند تا در بستر نرم آن موضوع قصه مثل آب روان جریان یابد و عطش را در پائین دست اش بنشاند. پائین دستی که پر از درد و رنج هستی و زندگی ست و با ارتباط و دسترسی به سرچشمه قصه اش و دیگری، پیام و التیام می گیرد و با شستشوی روح در سیلان آن و ارضاء تمنیات والا و متعالی و لذت متنی، بازگشتی دوباره و معجزه وار می کند به متن زندگی. قصه ” مشهد ” که در مناسبات بینامتنی اش به مجموعه شعر ” گربه ی همسایه ” و در فرامتن اش به مؤلفِ قصه یعنی مصطفی مستور و جهان شعری و درونی اش و جهان واقعی و بیرونی اش رفرنس می دهد، به مخاطب خاص و درون متنی و ذهنی اش ” انسیه ” زندگی می بخشد و به مخاطب عام و برون متنی و عینی اش، شور و عشق و افقی روشن؛ در قبال این بخشش زندگی و آفرینش امر زیبا، هادی مؤلف قطعات شعرِ ” گربه ی همسایه ” در داستان، قطعه ای زمین قبر کادو می گیرد که اینجا، علاوه بر دلالتهای پیش گفته، بنوعی می توان تعبیر از نظریه ” مرگ مؤلف “اش هم گرفت و در این چارچوب روائی از آن رمزگشائی و یاد کرد. مصطفی مستور نویسنده قصه های ” بهترین شکل ممکن ” و خصوصن در قصه ” مشهد “ش با نام زدائی از خود و زیر نام دیگری اثرش را به متن تبدیل می کند و در پایان روایت از متن آن به عنوان مؤلف بیرون می رود و با غیاب و نبود حضورش در نوشتار، متن در ارتباط با مخاطبین عام قرار می گیرد و در این تبدیل و تعامل دوسویه، به افق مخاطب خاص ” اثر “ش را می بخشد و انسیه با دریافت و درون گیری متنیِ جانمایه قصه، جان می گیرد و به قصه خود تبدیل اش می کند و با وارد شدن به جهان متن، روایت مؤلف را در خود بازآفرینی و زندگی می کند و در غیاب او ادامه می دهد….

شکل پنجم
” اهواز ” پنجمین قصه از مجموعه داستان ” بهترین شکل ممکن ” پر از اشاره های زخمی ست. زخم برداشته از جنگ، زخم خورده از یک عشق ناکام و … زخم هائی که به قول همان هدایت نمی شود به کسی گفت و ذره ذره از درون روح و روان ات را می تراشند و می خورند. این زخم ها روی همان انگشت اشاره ای کُدگذاری شده که اثرش را در طول زمان بر روح و روان راوی جا گذاشته و سال ها بعد و در پایان قصه به تلنگر همان انگشت و همان اشاره، سر باز می کنند و تداعی ها را در ذهن خواننده بیدار و به اول قصه اش می برد و زخم را نو و روایت را بُعد و بنیادی دیگر می دهد. قصه ای که پر از نوستالژیست و حس و عشق و طراوت جوانی و شیطنت و شر و شورهای خاص دوران تحصیل.
قصه در دو بخش و دو زمان ناهمگون اتفاق افتاده و گزارش می شود و سخن و گزارش های راوی را همین زمانمندیهای داستانی وجهی چند ساحتی می بخشد. گزارش یا قصه در بخش اول بازگشتی سی ساله و زمانی دارد به خاطرات راوی در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی و همکلاسی اش با هوشنگ از همان مقطع اول راهنمائی که بچه ها ” هوشی “اش صدا می کنند بی آنکه بهره ای از هوش برده باشد. اگر ذهن و هوشِ هوشنگ در درس کم می آورد و تجدید می شود و خوب کار نمی کند دستهایش به عکس، خلاق و فعال و مرتب با اشیاء و ابزارها ور می روند و خرابی هایشان را تعمیر و راه اشان می اندازد. سر و کارش با وسایل تعمیری آنقدری زیاد است که دو بار بشدت آسیب می بیند. یک بار پیچ گوشتی چنان در گوشت انگشت اشاره دست چپ اش فرو می رود که تاندون هایش را پاره و از آن پس خم نمی شود و جای زخم برای همیشه با او می ماند. بار دوم اشتباهی هویه داغ را به گوش اش می چسباند و لاله گوش راست اش را سوراخ می کند. خلاصه چپ و راست هوشنگ دوستِ راوی، بدن اش پر از نشانه ها و یادگاری های ناشی از کار و فعالیت عملی و تعمیراتی می شود. راوی اگر چون هوشنگ دست به آچار و به اصطلاح مردِ عمل نیست، ذهنی تیز و بگیر در درس دارد و به جبران کارهائی که هوشنگ در تعمیر دوچرخه اش و یا درست کردن و تعمیر رادیوی بابا برایش انجام می دهد و یا همینطور همراهی کردن اش برای سر زدن به جاها و کانون های مورد علاقه اش از جمله ” کتابخانه و کانون پرورش فکری “، تابستانها در درس های افتاده به کمک و منزل اشان می رود.
ابتدا این رفت و آمد به منزل هوشنگ برای راوی حالت اجبار دارد و به منظور جبران زحمات اش. اما بعدش رفته رفته این رفتن ها به اختیار و یک حس خوش و میل درونی تبدیل می شود. دوتائی که پشت بام خانه کوچک هوشی با هم درس تمرین می کنند و می خوانند راضیه که دو سال از آنها کوچک تر است برایشان چای یا آبلیمو می آورد و همراهش بوی عشق را به مشام راوی و دوست برادرش. راضیه با آن موهای طلائی و بلندش تنها دختریست که از فاصله کوتاه و پنجاه سانتیمتری می بیند و به سمت اش کشش پیدا می کند و عاشق اش می شود. علت عاشق شدن اش را راوی احتمالن در صدای راضیه می داند که گیراست و بیشتر شبیه کسانی ست که توی رادیو شعر می خوانند یا در فرودگاه ها ساعات پرواز را اعلام می کنند یا توی بیمارستانها پزشکی را صدا می کنند: ” آرام و زیبا و دلپذیر. ” یک سالی دوازده نامه عاشقانه برای راضیه می نویسد و در آنها از این خصوصیات دوست داشتنی اش، که او را یاد گویندگان یاد شده می اندازد، می گوید و این که خوشحال است برادرش هوشی هر سال تجدید می شود تا او به آن بهانه خانه اشان برود و یک دل سیر از نزدیک ببیندش و بو و حس اش کند.
یک سال بعد این عاشقی و نامه نگاریهای عاشقانه و پس از پایان تعطیلات تابستانی مدارس، راوی با هوشی وارد دبیرستان می شوند. چند روز بعدش ناگهان همه چیز عوض می شود. انگار دنیا تکان می خورد. صداهای کوچک بلندتر می شوند و نزدیکتر. رادیو برنامه های عادی اش را قطع می کند و همه چیز غیر عادی می شود و چیزهائی می گوید که همه می ترسند. مدرسه ها و ادارات یکی پس از دیگری تعطیل و خیابانها خلوت می شوند و به جاش بیمارستانها شلوغ و آژیر آمبولانس ها تنها صدائی ست که می پیچد توی شهر. صدای پای جنگ می آید. مرگ آدمها را تا زیر زمین و سنگرها و پناه گاهها دنبال می کند. پدر ترسیده می گوید: ” باید از اینجا برویم. ” اما کجا؟ جائی نبود که از دستِ دستان مرگ آنجا به پناه آمد. سه روز بعد زیر سایه بالهای مرگ و در چنین فضائی و در حالی که مشغول ناهارند زمین ناگهان به شدت تکان می خورد و صدای مهیبی می پیچد توی خانه و شیشه ها را می شکند و همراهش کلی گرد و غبار که داخل می آید طوری که چشم چشم را نمی بیند. به خیال آنکه بمب زده اند توی حیاط اشان پدر فریاد می زند :” برید تو کوچه! ”
توی کوچه و خیابان واویلاست و مردم سراسیمه می دوند سمت خیابان رودکی و جائی که بمب زده اند. راوی هم هراسان همراه مردم می دود. اما وقتی مردم را می بیند که به سمت خانه هوشی می دوند پاهایش سُست می شوند و همانجا عین برق گرفته ها خشک اش می زند و در آن حال و لحظه هزار سال بر او می گذرد تا خود را به محل بمباران شده برساند. خانه هوشی و اینا را می بیند که با خاک یکسان شده. کمی بعدش ماشین آلات آوار برداری سر می رسند تا کشته ها را از زیر آوار بیرون بکشند و آمبولانس ها نیز چند متر آن طرف تر در فاصله، منتظر حمل اجساد و زخمی های احتمالی. دو هیولای آهنی زیر نگاههای وحشت زده جمعیت به نوبت خاک ها را با احتیاط جابجا و کنار می زنند و آوارها را بر می دارند. در این رفت و برگشت و جستجوی بیل مکانیکی جسدی را به دندان بیرون می کشد. مردم جلوی چشم بچه هایشان را می گیرند. لحظه ای بعدش لودر جسد کوچکی، انگار عروسکی را، از لای آوار بیرون می آورد. موهای جسد بلندند و طلائی و از لبه های بیل لودر آبشار شده اند سمت زمین. موهای طلائی بلند راوی را یاد خاطره دوران طلائی یک عشق می اندازد. عشقی که خواهر مرگ است و در آن لحظه اش فقط، با تمام وجود، می خواهد بمیرد و نباشد. توان سر پا ایستادن ندارد. انگار دنیا روی سرش خراب شده می نشیند لبه جدول خیابان و سرش را که می خواهد مثل همان بمب لعنتی منفجر شود میان دستهایش می گیرد و به پاهایش زل می زند که چرا آن لحظه باید روی زمین باشند نه زیر زمین. درگیر درد و حسی تلخ و معلق بین مرگ و زندگی، از جیغ دوباره مردم سر بر می گرداند. بیل مکانیکی باز چیزی را بیرون می کشد و وسط آسمان و زمین نگهمیدارد. بالا تنه و نصف جسدیست. وقتی بیل نیم تنه هوشنگ را زمین می گذارد، مردم ترسیده، عقب می روند. راوی بالای سر جسد همکلاسی و دوست اش هوشنگ می رود که در پیراهن گشاد پدرش تنها یک گلوله گوشت و سر و سینه بود. با چشمانی زل زده به پیکری نصف شده اعضای باقیمانده دستها و چشم ها و لب ها و پیشانی اش را نگاهی می اندازد. چشم اش می رود سمت لاله سوراخ گوش راست اش و حفره ای در وجودش دهان باز می کند و همراه آوار در آن فرو می رود. ….
روایت خاطره سی سال پیش در این نقطه بسته می شود. اما نویسنده در پایان آن و در هیئت راوی به سبک و سیاق دیگر قصه های پیشین همین مجموعه وارد روایت های راوی هایش می شود و پرونده را، با اشارات و توضیحات میان متنی اش باز می گذارد و در کنار آن با استفاده از عنصر غافلگیری، خواننده را تحریک و مهیای خواندن و ادامه و تکمیل قصه ای ناتمام می کند. روایت خاطرات پیاپی و چند پاره و ناهمزمان که ترکیب اشان کنار هم قصه را کامل و سویه های متفاوت دلالتی می بخشد. شگردی روائی که شگردهای خوانش خود را می طلبد و بوجود می آورد. اگر نبود روایت دوم چه بسا روایت اول، با وجود توصیفات و تصاویر خبری جزء به جزء و سینمائی اش، به یک خاطره گوئی صرف و گزارش میدانی از میدانها و صحنه های جنگ و شهرهای بمباران شده و جنگی تبدیل می شد و می رفت جزو آرشیو خبری و یک واقعه تقویمی و فراموش شده. اما چیزی که آن را از حالت خاطره و فراموشی و ” خبر ” و بایگانی در می آورد و می آوردش به امروز و فردا و پس فرداها و علاوه بر بازخوانی ” جنگ شهرها ” جنبه و وجه قوی داستانی اش می بخشد خاطره در خاطره و به اصطلاح ” روائی ” کردن خاطرات است و مرور راوی در طول زمانی ناهمگون از آنها: ” کشفی ” که کُلمب از سرزمینی ناشناخته کرد و ” روایتِ ” سفرِ اَمریکو به آن سرزمین، آن را نام داد و ” آمریکا “ساخت!

حالا هم سفرِ روائی و رفت و برگشتی راوی به عمق خاطرات اش و ” ردپائی ” که از خود در آنها به جا می گذارد، روایت ساز شده و در این خاطره گوئی ها و روایت سازیهای مرکب اش خواننده را همپای خود هم به کشف می رساند هم به روایت. روایت دوم راوی از نظر زمانی مربوط می شود به سی سال بعد از خاطره اول اش که چند ماه پیش برایش اتفاق اقتاده و در زمان حال و به شرح زیر روایت می شود؛ روایتی که ما اینجا به صورت تقویمی ورق اش می زنیم چرا که زندگی راوی به تقویمی تشبیه شده که توفانی شدید آن را به سرعت برق و باد ورق می زند. زندگی ای که انگار فقط روی ” کاغذ ” جریان داشته و بسی رنج برده در این سال سی، برگ برگ اش در خطوطی قرمز و برجسته برایمان چنین بر می شماردش که طبق تقویم جیبی اش چهار سال بعد شهریور ماه اش رشته ادبیات انگلیسی در دانشگاه تهران قبول می شود؛ بنا به تقویم دیواری اش هفتم آذر ماه ۶۵ عاشق نازنین می شود و شش ماه بعدش در یکی از برگهای تقویم رومیزی، ازدواج می کند؛ دوم بهمن ماه سال بعد فارغ التحصیل می شود و هیجدهم اردیبهشت سال ۶۸ می رود سربازی و مرداد سال بعد نازی (زن اش) رشته گرافیک لیسانس می گیرد و هیجدهم اردیبهشت سال ۷۰ سربازی اش که تمام می شود دوم مهر ماه اش فروشگاهی کوچک اجاره و تبدیل به کتابفروشی اش می کند و … این ریز و سر فصل های زندگی همینطور طی این سی سال از تولد پسرش فرهاد گرفته تا جزئیات بی اهمیتی چون ماده تاریخ دندان در آوردن اش و جراحی لوزه ی سوم اش در فلان بیمارستان، به شکل رخدادهائی تقویمی و پشت سرهم در طی این سالها و زندگی اش لیست می شوند و آن را پُر می کنند تا به چهل سالگی و یتیمی اش می رسد و حوالی ظهر دیماه چهار سال بعدش در کتابفروشی جدیدش که با قرض و فروش طلاجات همسرش در خیابان خردمند خریده و گسترش داده است. …
راوی درون کتابخانه اش دارد داستانی از ” فلانری اوکانر ” می خواند که جیغ در بلند می شود و مرد میان سال چاقی کله می کند و می آید تو. مرد لحظه ای چند در را روی لولایش باز و بسته می کند و به صدای جیرجیر گوشخراش آن گوش می دهد. پس از آن می رود سمت قفسه کتابهای شعر. با شال چهارخانه دور گردن و کلاه کشباف کشیده تا روی گوش هاش چند کتاب را جابجا و نگاهی می کند و سپس سمت راوی می رود. قیافه و چهره اش به ” بهترین شکل ممکن ” برای راوی آشنا می زند و شبیه کسی ست در دور دستها. این چهره دنبال کتاب شعری می گردد به نام ” گربه ی همسایه “! و برای راوی که اسم کتاب و نویسنده اش به گوش اش نخورده توضیح می دهد که مؤلف و شاعرش هادی چوبی یه. و از اهمیت کتاب می گوید و خواهش این که در یافتن اش کمک اش کند چرا که برای دخترش می خواهد که عاشق شعرهای چوبی ست. راوی که همچین کتابی را توی کتابخانه اش ندارد بر می دارد به چند مرکز پخش زنگ می زند و یکی اشان می گوید فردا چند نسخه اش را به دست اش می رساند. خریدارِ چاق، خوشحال و سپاسگزار از راوی برای کمک اش خودش را رحمان دربندی معرفی می کند و می گوید فردا برای گرفتن کتاب برمی گردد. چهره این خریدارِ کتاب ” گربه ی همسایه ” فوق العاده شبیه هوشی ست و راوی فکر می کند اگر هوشنگ زنده بود حتمن شبیه او و این شکلی می شد.
صبح روز بعدش پخش کننده کتابهائی از ” گربه ی همسایه ” را برای راویِ کتابخانه دار می فرستد که کتابی ست جیبی و حاوی بیست شعر نو کوتاه که در بیشتر آنها گربه ای در ساختار شعرها حضور و نقش داشته و به اصطلاح گربه رقصانی می کند. پاراگراف و توضیحاتی یکسان که به عنوان شاخصه ای سبکی در داستان ” مشهد “ش هم ” تکرار ” و تأکید شده است. ساعت سه بعد ازظهر راوی حرف های پیرمردی را که کتاب ” تاریخ مغول ” عباس اقبال خریده گوش می دهد که دربندی با دخترکی که شش ـ هفت سالی می زند از در می آید تو. پیرمرد در ادامه حرف هایش با راوی دلیل می آورد که: ” حمله مغول آن قدر مهم بوده که تا امروز بر زندگی ما اثر گذاشته است. ” این را همینجا داشته باشید تا به راوی و دربندی برسیم که دخترش را به راوی معرفی می کند و راوی در پاسخ ” سلام، آقا “یِ دخترک که موهائی طلائی دارد و تا زمین آبشار شده اند، سلام می دهد و حال اش را می پرسد و به پدرش می گوید: ” الان بر می گردم. ”
کتاب ” گربه ی همسایه ” را از قفس بر می دارد و بر می گردد سمت دربندی. بین راه پیرمرد متوقف اش می کند و به گفته قبلی اش از حمله مغول می افزاید: ” اگه مغول ها نبودند دنیا جور دیگه ای بود. ” و به تأکید و تأئید حرف اش می پرسد: ” تصدیق می فرمائید؟ ” حرف ها و پرسش هائی که هر چند بی ربط می نمایند و ظاهرن مخاطب اش راویست اما خواننده تیزهوش با گذاردن آنها کنار متن و پائین تر به این گزاره می رسد که ” تاریخ ” خود یک ” روایت ” است و ” روایت ” همان ” تاریخ “. تاریخ ـ روایتی که اگر نبود آن ” تاریخ “اش ( جنگ ایران ـ عراق ) این ” روایت ” در ذهن و زبان راوی شکفته و شکل نمی گرفت و به عکس اش همینطور، اگر نبود چنین ” روایتی ” آن ” تاریخ ” در اکنون بازآفرینی و در اذهان زنده و تاریخی نمی شد. راوی بی آنکه جوابی به سؤال پیرمرد بدهد می رود سمت دربندی و با لبخند می پرسد: ” کتاب را برای این دختر خانم خوشگل می خواستید؟ ” دربندی کلاه کشباف سورمه ای را که تا روی گوش اش آمده، از سر بر می دارد و با خنده می گوید: ” خیر، قربان. برای مرضیه خانم خواهر بزرگ شون می خواستم. ” راوی زل می زند به لاله ی گوش راست دربندی که انگار کسی ناشیانه آن را سوراخ کرده است. پیرمردِ ” تاریخ مغول “ی کتاب زیر بغل سمت در خروجی می رود و به دربندی و راوی که می رسد ” مرحمت زیاد! “ی می گوید و می رود.
در اثنائی که دربندی سرسری مشغول ورق زدن کتاب است راوی از دختر کوچولو اسم اش را می پرسد که می شنود: ” اسمم راضیه خانمه. ” و دربندی لبخند محوی بر لب سرش را نزدیک می آورد و آهسته در گوش راوی می گوید: ” اسم خواهر کوچک ترم رو روش گذاشتیم. خواهرم سال ها پیش عمرش را داد به شما. توی خزر غرق شد. ” راوی گیج ماجرا می پرسد: ” توی خزر؟ ” دربندی پاسخ می دهد: ” بله. آن وقت ها ما رامسر زندگی می کردیم. ”
دربندی پول کتاب را روی پیشخان می گذارد و دستش را برای خداحافظی به طرف راوی دراز می کند و برای نشان دادن صمیمیت اش دست چپ اش را روی دست اش می گذارد و می فشارد. در همین لحظه نگاه راوی زخم کهنه ای را روی انگشت اشاره ی دست چپ دربندی می بیند که خم نشده و انگار به اشاره همان انگشت چیزی را در دور دست نشانه رفته و متهم می کند. چیزی که هم ” هست ” هم ” نیست “! بین این هست و نیست حس له شدگی بین دو گیره فلزی دست اش می دهد که دارد له اش می کند. برای رها شدن از دست این حس و حال ” بودن ـ نبودن ” می خواهد بپرسد اما دستی انگار گلویش را محکم می فشارد و می گویدش: ” خفه شو و دهنت را ببند. ” که … ” مسئله ” این نیست.
دربندی و دخترک که از کتابخانه بیرون می زنند راوی یاد آن موجود افسانه ای که نصف اش ماهی و نصف دیگرش زنی با موهای طلائی بلند، می افتد که پدرش برایش تعریف می کرد. افسانه ای که بی شباهت به همین روایتِ راوی نیست که نصف اش ” واقعی ” و نصفِ دیگرش ” ناواقعی ” جلوه می کند.
بغض کرده از اتفاقات و افکار عجیب و غریب و با بینی ای داغ کرده و چشمانی سوخته می نشیند روی صندلی که ناگهان تو همین حال و هوا درِ فروشگاه از نو باز می شود و دربندی، انگاری چیزی جا گذاشته یا فراموش کرده که بگوید، با عجله می آید تو و می رود سمت راوی و به آهستگی می گوید: ” داشتم پاک فراموش می کردم. من از بچگی از صدای جیغ وحشت دارم. شک ندارم تا کسی حسابی از چیزی دلخور نباشه جیغ نمی کشه. ” اینها را که می گوید دست می کند جیب اش و شیشه ی کوچکی که روغن توش هست بیرون می آورد و بدون این که حرفی بزند می رود کنار درِ خروجی و مقداری از مایع روغن را روی لولاها می چکاند و با چند بار باز و بسته کردن اشان از قیژ قیژ می افتند. عادتی که خاص دوست دوران راهنمائی و دبیرستانِ راوی یعنی هوشنگ بود که دست به تعمیرش خوب بود و تا اطراف اش نقص و عیبی فنی در ابزار و وسیله ای می یافت فورن دست به کار می شد و تا رفع ایراد آرام نمی گرفت و از پای نمی نشست!
خواننده هم در پایان این دو روایت از دو خاطره راوی مثال همان حس و حال هوشنگ را دارد و پرسش های بی پاسخ بسیاری گریبان اش را می گیرد. روایتها و خاطراتی که از نظر زمانی از هم دوراند اما از نظر نشانه شناسیک و ساحت بینامتنی، به هم نزدیک. یک به یک نشانه های مشترک متنی و دلالتی ای چون: تپُلی هوشی و رحمان و سوراخ گوش راست و زخم بر جای مانده روی انگشت اشاره دست چپ هر دو و مهارت های عملی و فنی در کارهای تعمیراتی نزد هوشی و رحمان و باز همنامی دختر کوچولوی رحمان و شباهت ظاهری و موهای بلند و طلائی و آبشاروارش با راضیه خواهر هوشنگ و خواهر رحمان و … در هر دو متن به ما چه می گویند؟ این که زنده اند و روایت اول تمهیدی داستانی بوده برای به روز کردن خاطره ای و لحظه ای استثنائی در گذشته یا نه، گذشته و اقعن ” در گذشته ” و در خاطره راوی و خاطره روایت زنده اند و دارد روایت می شود؟ از دو خاطره روایت شده کنار هم کدام اشان واقعی ست و دیگری واقع نما و واقع ستیز؟ کدامیک خاطره اند و کدام اشان، ضدِ خاطرات؟ روایت اول سی سال پیش یا روایت دوم در سی سال ِ بعد؟ آیا به ترتیب و روال روائی، روایت دوم در رد و تناقض با روایت اول سویه معنائی نمی گیرد؟ همین ابهامات و موارد پرسشی و معمائیِ داستان این پرسش شکاکانه را پیش می کشد که راوی کدام اشان را زندگی می کند و کدامی را، خیال؟ الان را یا گذشته را ؟ مرزشکنی در ژانرِ روایت به شکستن مرز بین خیال ـ واقعیت رسیده و بر این لبه لغزان دال ها و نشانه های مرزی جابجا و داستان، دگر می شود.
اگر بپذیریم روایت سی بعد واقعی ست و روی زمین می گذرد که هنگام خوانش و خوانا کردن اش می فهمیم و به این دریافت می رسیم که همه اش جزء به جزء ” روی کاغذ ” جریان داشته و به زبان و زمانی ” تقویمی ” از آن یاد می شود بی آنکه احساسی ملموس و زنده و زیبا از این تجربه زیسته را به ما و مخاطب خود منتقل کند. داده های نشانه ای و زبانی مشترک هر دو متن روایت به معنای آن نیست که داریم یک روایت واحد را دوبار و در دو افقِ زمانی و مکانی متفاوت می خوانیم و زندگی می کنیم؟ یا نه، داریم روایت دو تیکه ای از زندگی ای واحد می خوانیم که مثال همان موجود افسانه ای یاد شده نصف اش ماهی (= ناواقعی) و نصف دیگرش زنی زیبا (= واقعی) با موهای طلائی ست؟ اصل کدام است، کپی کدام؟ کپی برابر اصل است یا اصل برابر کپی؟ آیا راوی می خواهد با روایت دوم و تکرار و یادآوری و ارائه نشانه ها و اشاره های درون متنی روایت اول اش در آن خواننده را مجاب و متقاعد کند مرگ هوشنگ و راضیه در سی سال پیش یک دروغ و ترفند و ” توطئه ” و ” اتفاق ” داستانی بیش نبوده و با زیر سؤال بردن کلیت روایت اول اش بباوراند زنده اند و واقعی یا نه، به عکس، خواسته است واقعیتی زیبا اما مرده و زمانی از دست رفته را در خاطر و خاطرات اش زنده و واقعی تر از واقعیت حاضر که در او حبس ایم بنمایاند؟ یا نه، میان این دو شق و دو روایت، خواننده باید روایت سومی از آن بپردازد؟ واقعیت کجاست؟ شاید واقعیتی مطلق وجود نداشته باشد و به دنبال و جستجوی آن، هنر همیشه واقعیتی می آفریند برتر از واقعیت برون متنی موجود؛ یا نه، واقعیت و شبه واقعیت هائی هم دور و اطراف امان هست اما آنی نیست که ما می خواهیم و در فراسو این غیاب را درون متنی کرده و به روایت می نشینیم اش. رموز و گره های باز نشده ای که تقدیر راوی را برساخته و مخاطب را در تدابیر زبانی و صوری خود گم و سرگردان می کند و مجموعه ای از افق و منظرها را به روی می گشاید.
راوی در خاطره اول و روایت اش از آن در سی سال پیش واقعیتی را در عمق و خیال و موقعیتی درون کلامی روایت و زندگی می کند؛ در سی سال بعد، خاطره روائی اش از آن، واقعیتی دیگر را در سطح و موقعیتی برون متنی روایت و زندگی می کند: روایتی دو تیکه از خاطرات که عنصر زمان ساختار آن را پس و پیش می کند و با گره زدن نشانه ها و رموز مشترک به بافتی ناهمگون و عدم گره گشائی از آن، دلالت را بر متن خود تکثیر می کند. توازی خودآگاه و ناخودآگاه و عشق و مرگ و واقعیت و خیال و حال و گذشته در این دو روایت تقدیر و واقعیت راوی را برساخته و واقعیت راوی از آن دو، قصه ای متفاوت و برتر از اصل واقعیت. واقعیتی که با خیال راوی در آمیخته و راوی را میان این دو دنیا و روایت معلق و با خاطرات خاک و خاکستر شده اش در رفت و آمد و منگنه گذاشته و چنان بر روح و روان و زندگی اش اثر گذاشته که انگار ایلغار مغول، همانگونه و شکل که پیرمرد با کتاب زیر بغل اش ” تاریخ مغول ” در ورود و خروج نمادین اش به کتابخانه و داستان می آید و از وسط راوی و دربندی و وسط قصه اش می گذرد؛ـ آمده و تاریخ و دنیایش را زیر و رو و دو تیکه کرده و آثاری از خود بر جای گذاشته که سال هاست با اوست؛ که اگر نبود این، بقول همان پیرمرد که نقشی جز رساندن همین پیام و معنا و جمله را ندارد، ” دنیا جور دیگه ای می شد. ” و حال و دنیای او نیز جور و شکلی دیگر: شکلی میان اَشکال به بهترین شکل ممکن!پذیرفتن | پاسخ | ویرایش سریع | 

ادامه دارد…

بیان دیدگاه !

نام :