پهلواني به نام نماينده
حشمت اله آزادبخت: دوستي که اتفاقا سالها با گچ و تخته رفيق گرمابه و گلستان است تعريف ميکرد که يک روز حاجآقا – ببخشيد يکي از نمايندگان مجلس لرستان – ماشين مبارکش را از کمر باريک و کج و کولهي يکي ازجادههاي اين استان ويراژ ميدهد که پليس جواني ايشان را مجبور به توقف ميکند. […]
حشمت اله آزادبخت:
دوستي که اتفاقا سالها با گچ و تخته رفيق گرمابه و گلستان است تعريف ميکرد که يک روز حاجآقا – ببخشيد يکي از نمايندگان مجلس لرستان – ماشين مبارکش را از کمر باريک و کج و کولهي يکي ازجادههاي اين استان ويراژ ميدهد که پليس جواني ايشان را مجبور به توقف ميکند. يکي از همراهان از آن سوي شيشهي ماشين با بالابردن ابروها و کجکردن لبها حاجآقا را نشان ميدهد.پليس باز مدارک ميخواهد. جناب همراه سر غضب از شيشه بيرونآورده و آهسته ميگويد: «ميداني اين آقا کيه؟» پليس سر سبز چپ و راست ميکند و زبان سرخ ميچرخاند که نميدانم.جناب همراه بلندگوي دهان به تنگ گوش پليس ميچسباند: ايشان نماينده ….پليس اصرار ميورزد که احترام نمايندگياش محفوظ اما شما مرتکب خلاف شدهايد و بايد جريمه شويد. ناگهان چشمتان روز بد که بسيار ديده است، گلولهي هيکل جناب نماينده به سرعت از فلاخن درِ ماشين شليک شده و صداي سيلياش در گوش سرد پليس چنان ميپيچدکه شرح ابهت و عظمتش دراين مقال کوچک نميگنجد. دوست فرهنگي ما چنان سيلي نماينده را آب و تاب ميداد که حکيم توس يگانه تير رستم را به سينهي اشکبوس. دوست فرهنگي ما مقابل دهانِ بازِخاموشِ تعجبِ من چنان سينه سپرکرده و دستهاي روايتِ سيليِ سنگينِ نهصدمنِ ماندگارِ نماينده را تکان ميداد که من آنم که رستم بود پهلوان. اما اين فتح عظيم به اينجا ختم نشده و جناب نماينده چاقوي – ببخشيد- گوشي مبارک از جيب بغل بيرون کشيده و با مقام …تماس ميگيرد و پليس جوان به يکي از مناطق دوردست ايران منتقل ميشود.
يک پياله نفس بنوشيد تا در بند بعدي ماجرايي ديگر از اين دست برايتان تعريف کنم.
دوستي ديگر نقل ميکرد که يک روز چرچيل بيدين با رانندهي خود در سينهي فراخ يکي ازخيابانهاي لندن به علامت پليسِ جواني متوقف ميشود. راننده پايين ميرود و ميگويد اين چرچيل است و بايد خيلي سريع به جلسه برسيم.پليس ميگويد هر که ميخواهد باشد شما قانون را رعايت نکردهايد ماشين شما بايد توقيف شود. چرچيل از ماشين پياده ميشود و با يک تاکسي به جلسه ميرسد. در ابتداي سخنرانياش لبخند ميزند و ميگويد امروز از برخورد يک پليس فهميدم که نظم در کشور من حاکم شده است و از اين بابت بسيار خوشحالم.
شک ندارم هزار پياله نفس هم سينهي شما را خنک نخواهد کرد. پس همراه نفسهاي محبوس به چاهبندهاي پايينتر ميرويم.
شما بهتر و بيشتر از من با اين وضع زندگي کردهايد که تا آقاي نماينده از سروکول مردم بالارفته و دست خود را به طبقهي بالاي بهارستان بند ميکند که پيغامشان را به بالادست برساند، فرض را براين احتمال حتمي ميگذارد که قدرت مطلق شهر است. وقتي ميخواهد تعطيلياش را به ولايت بيايد خبرش در هزار گوشي همراه ميپيچد و کمتر دوست خوشاقبالي موفق ميشود نوبت افتخار مهماني حاجي را رزرو کند. جالب اينجاست که خيلي از کارهاي جناب نماينده را برادر يا پسر ايشان انجام ميدهد و بسيار ديدهايم که بسياري از نامهها و درخواستهاي مردم به امضاي مبارک برادر يا پسر تبرک شده است. حاجي در ساعت اداري براي فاتحهخواني به روستاي دوردست مشرف ميشود و پشت سرش بوق ممتد ماشينهاي اداري به خانهي بخت، عذر ميخواهم، به محل فاتحهخوانياش بدرقه ميکنند. حاجي بايد پيش از همه وارد شود و او سرفاتحه بگويد و فقط از او تشکر شود که زحمت کشيده است و اول کفشهاي او به سرعت جفت ميشود و بيچاره صاحب عزا که چندين ماه از درگذشت سفرکردهشان گذشته داغ دلشان تازه ميشود.
حاجي ميرود تا کلنگ حمامي در روستايي دور بر زمين بکوباند چندصد کت و شلوار اداريِ همراه دوم، پيش از حاجي آنجا معطل مانده و تا آمدن او کلي پول زبانبسته به جيب شرکت همراه اول سرازير ميشود. صلواتهاي پي در پي فقط براي حاجي بلند ميشود و دستها بينوبت فقط به گردن حاجي چسب ميخورد و حاجي اول حرف ميزند و اول کلنگ بر زمين ميزند و اول خداحافظي ميکند و همراهان تا مقصدي که فقط حاجي ميداند پشت سرش تندتند از همديگر سبقت ميگيرند.
حالا اين شهر ميماند و من و شما و آن دوست فرهنگي که صداي قارقار شکم همسايهاش گوش فلک را کر ميکند و او از کرشدن قانون به ضرب سيلي نهصدمن جناب نماينده شاهنامه ميسازد. نماینده هایی که باید سرتعظیم مقابل قانون پایین افکنده و دست سنگین مسئولیت برگوش قلدر بیکاری بکوبند. وحالا ما می مانیم و شهري که سالهاست زمينهاي سوختهاش به وعدهي سقاي معشوره دهان باز کردهاند و جوانهاي تحصيلکردهاش توبرهي بيکاري به ميدانهاي پايتخت برده و زنهاي فقرش دامن شرافت به شعلهي قرصهاي برنج سپرده اند و جناب نماينده پيش از جلوس، اول از همه ميدانست اما حالا که به آخر قدرت رسيده است کارهاي مهمتري دارد که بايد عزل و نصب شوند…
اما بند آخر اين تراژدي نفس آدم را بند ميآورد.
شهريست بيکرشمه و قحطي ز شش جهت / بامردمي که خستهي خندان هر ششاند
این مطلب درسیمره شماره 297 منتشرشده است
حشمت اله آزادبخت:
دوستي که اتفاقا سالها با گچ و تخته رفيق گرمابه و گلستان است تعريف ميکرد که يک روز حاجآقا – ببخشيد يکي از نمايندگان مجلس لرستان – ماشين مبارکش را از کمر باريک و کج و کولهي يکي ازجادههاي اين استان ويراژ ميدهد که پليس جواني ايشان را مجبور به توقف ميکند. يکي از همراهان از آن سوي شيشهي ماشين با بالابردن ابروها و کجکردن لبها حاجآقا را نشان ميدهد.پليس باز مدارک ميخواهد. جناب همراه سر غضب از شيشه بيرونآورده و آهسته ميگويد: «ميداني اين آقا کيه؟» پليس سر سبز چپ و راست ميکند و زبان سرخ ميچرخاند که نميدانم.جناب همراه بلندگوي دهان به تنگ گوش پليس ميچسباند: ايشان نماينده ….پليس اصرار ميورزد که احترام نمايندگياش محفوظ اما شما مرتکب خلاف شدهايد و بايد جريمه شويد. ناگهان چشمتان روز بد که بسيار ديده است، گلولهي هيکل جناب نماينده به سرعت از فلاخن درِ ماشين شليک شده و صداي سيلياش در گوش سرد پليس چنان ميپيچدکه شرح ابهت و عظمتش دراين مقال کوچک نميگنجد. دوست فرهنگي ما چنان سيلي نماينده را آب و تاب ميداد که حکيم توس يگانه تير رستم را به سينهي اشکبوس. دوست فرهنگي ما مقابل دهانِ بازِخاموشِ تعجبِ من چنان سينه سپرکرده و دستهاي روايتِ سيليِ سنگينِ نهصدمنِ ماندگارِ نماينده را تکان ميداد که من آنم که رستم بود پهلوان. اما اين فتح عظيم به اينجا ختم نشده و جناب نماينده چاقوي – ببخشيد- گوشي مبارک از جيب بغل بيرون کشيده و با مقام …تماس ميگيرد و پليس جوان به يکي از مناطق دوردست ايران منتقل ميشود.
يک پياله نفس بنوشيد تا در بند بعدي ماجرايي ديگر از اين دست برايتان تعريف کنم.
دوستي ديگر نقل ميکرد که يک روز چرچيل بيدين با رانندهي خود در سينهي فراخ يکي ازخيابانهاي لندن به علامت پليسِ جواني متوقف ميشود. راننده پايين ميرود و ميگويد اين چرچيل است و بايد خيلي سريع به جلسه برسيم.پليس ميگويد هر که ميخواهد باشد شما قانون را رعايت نکردهايد ماشين شما بايد توقيف شود. چرچيل از ماشين پياده ميشود و با يک تاکسي به جلسه ميرسد. در ابتداي سخنرانياش لبخند ميزند و ميگويد امروز از برخورد يک پليس فهميدم که نظم در کشور من حاکم شده است و از اين بابت بسيار خوشحالم.
شک ندارم هزار پياله نفس هم سينهي شما را خنک نخواهد کرد. پس همراه نفسهاي محبوس به چاهبندهاي پايينتر ميرويم.
شما بهتر و بيشتر از من با اين وضع زندگي کردهايد که تا آقاي نماينده از سروکول مردم بالارفته و دست خود را به طبقهي بالاي بهارستان بند ميکند که پيغامشان را به بالادست برساند، فرض را براين احتمال حتمي ميگذارد که قدرت مطلق شهر است. وقتي ميخواهد تعطيلياش را به ولايت بيايد خبرش در هزار گوشي همراه ميپيچد و کمتر دوست خوشاقبالي موفق ميشود نوبت افتخار مهماني حاجي را رزرو کند. جالب اينجاست که خيلي از کارهاي جناب نماينده را برادر يا پسر ايشان انجام ميدهد و بسيار ديدهايم که بسياري از نامهها و درخواستهاي مردم به امضاي مبارک برادر يا پسر تبرک شده است. حاجي در ساعت اداري براي فاتحهخواني به روستاي دوردست مشرف ميشود و پشت سرش بوق ممتد ماشينهاي اداري به خانهي بخت، عذر ميخواهم، به محل فاتحهخوانياش بدرقه ميکنند. حاجي بايد پيش از همه وارد شود و او سرفاتحه بگويد و فقط از او تشکر شود که زحمت کشيده است و اول کفشهاي او به سرعت جفت ميشود و بيچاره صاحب عزا که چندين ماه از درگذشت سفرکردهشان گذشته داغ دلشان تازه ميشود.
حاجي ميرود تا کلنگ حمامي در روستايي دور بر زمين بکوباند چندصد کت و شلوار اداريِ همراه دوم، پيش از حاجي آنجا معطل مانده و تا آمدن او کلي پول زبانبسته به جيب شرکت همراه اول سرازير ميشود. صلواتهاي پي در پي فقط براي حاجي بلند ميشود و دستها بينوبت فقط به گردن حاجي چسب ميخورد و حاجي اول حرف ميزند و اول کلنگ بر زمين ميزند و اول خداحافظي ميکند و همراهان تا مقصدي که فقط حاجي ميداند پشت سرش تندتند از همديگر سبقت ميگيرند.
حالا اين شهر ميماند و من و شما و آن دوست فرهنگي که صداي قارقار شکم همسايهاش گوش فلک را کر ميکند و او از کرشدن قانون به ضرب سيلي نهصدمن جناب نماينده شاهنامه ميسازد. نماینده هایی که باید سرتعظیم مقابل قانون پایین افکنده و دست سنگین مسئولیت برگوش قلدر بیکاری بکوبند. وحالا ما می مانیم و شهري که سالهاست زمينهاي سوختهاش به وعدهي سقاي معشوره دهان باز کردهاند و جوانهاي تحصيلکردهاش توبرهي بيکاري به ميدانهاي پايتخت برده و زنهاي فقرش دامن شرافت به شعلهي قرصهاي برنج سپرده اند و جناب نماينده پيش از جلوس، اول از همه ميدانست اما حالا که به آخر قدرت رسيده است کارهاي مهمتري دارد که بايد عزل و نصب شوند…
اما بند آخر اين تراژدي نفس آدم را بند ميآورد.
شهريست بيکرشمه و قحطي ز شش جهت / بامردمي که خستهي خندان هر ششاند
این مطلب درسیمره شماره 297 منتشرشده است
سلام بر شما جناب اقای ازادبخت زیبا قانون مداری و قانون گریزی را بیان فرمودی . همه جامعه در مقابل قانون باید یکسان باشند .
[پاسخ]