کد خبر : 35026
تاریخ انتشار : 16 دسامبر 2018 - 18:10
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 4,266 بازدید

کسی مثل هیچکس در مرزهای خیال و واقعیت

کسی مثل هیچکس در مرزهای خیال و واقعیت ( نگاهی به رُمان ” هنوز هیچکس نیستم ” مریم رازانی ) امیرهوشنگ گراوند اگر از خود بیگانگی انسان محصول روابط کالائی شده در نظام اقتصادی سرمایه داریست مسخ و هویت باختگی فرد حاصل شرایط اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و حقوقی بر آمده از دل همان […]

کسی مثل هیچکس
در مرزهای خیال و واقعیت
( نگاهی به رُمان ” هنوز هیچکس نیستم ” مریم رازانی )

امیرهوشنگ گراوند
اگر از خود بیگانگی انسان محصول روابط کالائی شده در نظام اقتصادی سرمایه داریست مسخ و هویت باختگی فرد حاصل شرایط اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و حقوقی بر آمده از دل همان روابط و فشار مناسبات حاکم اش بر جامعه است. نخستین را کارل مارکس در مطالعات اقتصاد سیاسی اش کشف و تئوریزه کرد؛ دومی را بسیاری هنرمندان و نویسندگان در حوزهً ادبیات مدرن تألیف کردند که می شود اینجا از شاخص ترین آنها یعنی نمایشنامه ” کرگدن ” اثر اوژن یونسکو و رُمانِ ” مسخ ” شاهکار فرانتس کافکا نام برد.
رُمان ” هنوز هیچکس نیستم ” تألیف مریم رازانی نویسنده و هنرمند لُر تبار ساکن همدان نمونه دوم و از آن دست نوشته هائی ست که از منظر ادبی سراغ موضوع رفته و با الهام و متأثر از رمان مشهور ” مسخ ” کافکا، به استحاله و مسخ شدگی انسان در فضائی دیگر والبته فضاسازیهای دیگر پرداخته؛ پرداختی رئال و خلاقه که ” چگونگی ” مسخ شدگی حقوق و زیست فرد را بازنمائی و روایت می کند. اگر در ” مسخ ” کافکا ” اتفاق ” مسخ را همان ابتدا و در نقطه صد و حتا بر روی جلد و عنوان کتاب اش می خوانیم و می بینیم، در رمان ” هنوز هیجکس نیستم ” مریم رازانی، جزء به جزء پاتولوژیکال و داستانی چگونگی سیر این اتفاق شوم را از نقطه صفر و به صورت خطی و بی شکست توالی زمانی، دنبال و مرور می کنیم. به عبارتی، دومی اولی را درونی خود و جامعهً زیسته اش کرده سپس، با تکنیکی متفاوت و طرح و بافت و پی رنگی خلاقه، درست مانند همان پدیده مسخ شدگی که کارمایه قصه شده، سر و ته و در مکانی از تفاوت و دیگربودگی نشانده و فضا و گسترش داده و ما را فصل به فصل به ژرفای داستانی این روند می برد.
رمان ” هنوز هیچکس نیستم ” در ۲۷ فصل کوتاه و ۲۵۰ صفحه تدوین و تألیف و برشته تحریر در آمده و انتشارتی آرادمان آن را در تیراژ هزار نسخه چاپ و در سال ۱۳۹۶ منتشر و روانه بازار کتاب کرده است. پیش خوانشِ ” مسخ ” کافکا برای خوانشِ ” هنوز هیچکس نیستم ” و درک و دریافت بهتر ارتباطات بینامتنی و معنائی بین دو متن روائی یاد شده و خواننده ای که به آن ذهنیتی ندارد، مکمل و کمک کننده است. در رمان کافکا ” گرگوار سامسا ” همان سطرهای نخست از خواب که بیدار می شود ناگهان وارد کابوس مسخ شدگی اش می شود؛ در رمان خانم رازانی ” آبتین “، چهرهً ایرانی و دگر شده گرگوار سامسا، از ” درون ” کابوس مسخ شدگی که ” بیرون ” می آید و با از دست دادن زره و شاخکها و زائده های حشره گی اش ” خود ” می شود تازه در وضعیتی آستانه ای گام به گام به صورت ناپیدا وارد مرحله دگردیسی تدریجی اش می شود. مسخ شدگی نزد روایت کافکا از پیشی ست اینجا اما در ” شدن ” است. لحن سرد و بی تفاوت راوی در ” مسخ ” اینجا در روایتِ این شدن و رمانِ ” هنوز هیچکس نیستم ” هم حاکم است و می گذارد جریان داستان خود سردی این پروسه وحشتناک را در رگ و پی خواننده اش بدواند. هر چند جاهائی با ورود و دخالت غیر لازم راویِ قصه به متن همین لحن، طرفدار و رو و مستقیم می شود.
بستر زمان و مکان رویدادهای داستان از سطر آغازین تا نقطهً پایان آن، کلی و نامشخص و به عبارتی ” همزمانی “ست اما در تکوین و دلالت یابی اتفاق مسخ شدگی برای شخصیت آبتین، مرحله به مرحله، ” در زمانی ” و قابل ارجاع به زمینه زمانی و مکانی مشخص خود است. به این معنی که اوج و فرود کنش های داستانی با نمودارهای سینوسیِ حوادث، که می شود مصداق هایش را آن بیرون بدست داد و بر هم سوار و منطبق کرد، نقطه به نقطه زهدان پرورش و تولد شخصیتی دگردیسی شده در آخر قصه می شود. زنجیرهً یک سلسله رخدادهای زمانی و مکانی مهم و سرنوشت ساز که سمت و سوی قصه و شخصیت اصلی اش را در دل خود و یک بازهً تاریخی کانالیزه و معلوم می کند که کی و کجاها آبتین، شخصیت محوری رمانِ ” هنوز هیچکس نیستم ” را دارد به درون خود فرو می کشد و در آن روابط درگیر و تحت فشارهائی که از اطراف و نظم حاکم به او وارد می کند، نه تنها کاراکتر انسانی اش اندک اندک عوض و مسخ بل حتا ” نام “اش دگر می شود تا وجود جدیدش مورد پذیرش دیگران قرار گیرد و داخل آدم اش حساب کنند.
آبتین به جلد ” دانیال ” می رود تا در پرتو این نام پیامبرگونه و هویت جعلی معجزه کند و دوباره نزد پدر و مادر و خواهر و خانوادهً واقعی اش برگردد و هویت یافته تأئیدش کنند که خودش است نه کسی دیگر اما … همین عدم پذیرش، آبتین را تنها و مطرود و سرگردان رها می کند میان جامعه و روابط ضد انسانی ای که هر قدم و هر جا و زمان با شخصیت حساس او سر ستیز دارد و نمی خواند و آدم دیگری از او می سازد. کتاب سه چهار دههً رخدادهای سیاسی ـ اجتماعی و اقتصادی ـ فرهنگی و … تاریخ معاصر ایران بعد از انقلاب را در فصولی کوتاه و فشرده و هنرمندانه داستان کرده و لابلای آن هر بلائی گه ممکن است فکرش را بکنید سر آبتین آورده، توصیف و تصویر کرده تا روایت گر غربت و بیچارگی و تنهائی اش به عنوان یکی از آن بیشمار انسانها در جهان باشد. از چاله که بیرون می آید در چاه می فتد. حتا عشق که بقول شاملو گریزگاه و پناهگاهی ست آدمی را، آخر سر آنچنان روح و روان اش را در هم می کوبد و تباه می کند که تصمیم اش را دیگران برایش می گیرند و به جائی می برندش که نباید. به جای رسیدن به عشق اش ” پروانه ” به دختری به نام ” دنیا ” می رسد که دنیای ایده آل او نیست و به استعاره دنیا را بر سرش خراب می کند.
کتاب ” هنوز هیجکس نیستم ” رمان است اما در زیر متن اش یک دوره تاریخ اجتماع زیسته اش را و امر واقع را به زبان خیال و در قالب داستان بازنمائی و روایت می کند و می خوانیم که در چرخدنده هایش آدمی را که از شرایط تن می زند و می خواهد خودش باشد نه دیگری تحمیلی، گرفتار و له و لورده و نهایتن مسخ می کند. آبتین که طی یک پروسه کابوس وار و دردناک همان گوشه پرت افتاده درون گوشه خانه اشان از حالت مسخ شدگی به در آمده و پوست انداخته و دوباره خودش شده و همین استحاله فردی و بازگشت به شکل و شمایل انسانی اولیه اش، بی آنکه در رمان اشاره مستقیمی بدان شده باشد، مقارن شده با یک انقلاب بزرگ اجتماعی و پوست اندازی عظیم تاریخی جامعه در آن ” بیرون “، و نا امید از خانواده ای که طرد و ترک اش کرده اند و چون تفاله ای بی خاصیت و مصرف و شاید مرده بخود رها و فراموش همراه دیگر آشغال ها به دم جاروی مستخدم اشان سپرده اند و به گوشه ای دیگر از شهر کوچ کرده اند، غریب و تنها به دنبال کار و رفع تنهائی و گرسنگی، از خود و آشغالدانی اش بیرون می زند و وارد دنیا و جامعهً به کل متفاوت و دگر شده ای می شود. قبلن که بازار یاب یک شرکت تجاری بوده و کارش را به دلیل همان دگرگونی شخصیتی و تبدیل شدن اش به یک حشره غول آسا از دست داده بود، حالا پس از بازگشت به کالبد خود واقعی اش مسیر کاریابی را در شرایط دگرگون شدهً اجتماعی از نو دنبال و از سر می گیرد. همین مسیر جدید کاری ـ فکری اش پاساژهائی را جلویش سبز و قرار داده و برایمان تصویر می کند که تجربه و عبور از هر کدام آنها نهایتن خمیرمایه شخصیتی و زیستی اش را در جهت دگر و بیگانه شدن از خود سرشته و شکل می دهد.
در رمان ” مسخ “، کافکا به ما خوانندگانش نمی گوید چرا و چگونه شخصیت داستانی اش گرگوار سامسا شب خوابید و صبح که بیدار شد خود را در کالبد یک حشره یافت. نثر خونسرد کافکا همان سطرهای نخست در معرفی و تشریح فیزیولوژیکی گرگوار سامسا در یک صبحگاه روی تخت اش، یک سوسک عظیم الجثه را تحویل امان می دهد. روند این تبدل و معنا را خواننده خود باید از لابلای خطوط نانوشته متن خوانا و بازنویسی کند. برساخته ای زبانی ـ خیالی در سطح واژگان از هستی شناختی مادی سوژهً روائی اش در روابط و دنیائی وارونه. در متن ” من هنوز هیچکس نیستم ” خانم رازانی، زبان شسته رفته سامان واقعیت و معنا را جلوی چشم امان گرفته و بودشناسی و جایگاه معرفتی شخصیت قهرمان داستانی اش را بر بستری تاریخی ” نمایش ” و پی رنگ می ریزد.
قهرمان قصه اش یعنی آبتین بی شناسنامه و هویت از لاک حشره گی و خانه پدری اش که بیرون می آید، سراغ کار می رود. سر راهش همراه الیاس، کارگری بیکار از طبقه خود و همفکر آبتین با دردهای مشترک وارد دهانهً معدنی پرت افتاده از شهر و زندگی در دل کوه می شوند و بلافاصله بعد از چند روز کار طاقت فرسا هیچی نشده به جرم همراه داشتن ساز ویولون و زدن ” سازِ مخالف “، زمانی که ” تبسم را بر لب جراحی می کنند “، سر از پاسگاه محلی در می آورد و پشت میله های زندان و بازداشتگاه رفته و اولین حبس اش را در آن دشت، دشت می کند. فرایند ” مسخ ” و دگر شدن آبتین از همینجاها نطفه بسته و کلید می خورد. عدم تسلیم و مقاومت آبتین برابر شرایط بیرونی، او را وارد فضاها و ماجراها و رخدادهائی مخالف سرشت آزاده و انسانی اش می کند و ناخواسته همین پروسه نامطلوب را در تن و ذهن و روان اش تشدید و سرعت می بخشد. به هر جا که برای کار و فعالیتی روتین پا می گذارد به دردسری خنده آور و دردناک می افتد. هر زمان سر کار و توی خیابان، به بهانه ای پوچ و بی ربط دستگیر و سین جیم پس می دهد و بازداشت می شود. رویدادی تلخ نیست که این همه سال داغ اش را بطور مستقیم و غیر مستقیم بر جبین آبتین نکوبیده باشد و او را به عصیان وانداشته باشد. در هر رفت و برگشت معمولی به خانه و سر کار و جامعه سلسله ای از رویدادهای قهری زنجیروار سر راهش را گرفته و او را قفل و درگیر خود کرده و رهایش نمی کند. نهادها و روابطی اجتماعی ـ سیاسی و فرهنگی و اقتصادی معین دست بدست هم در ته قصه شخصیتی تحویل امان می دهد که رفتار ذهن و زبان و شخصیت را قالبی دیگر بخشیده و به حالتی بی دفاع در برابر بیرونیتی مهاجم و غیر انسانی زرهی بر تن خویش می بیند که او را از شکل انداخته و برابر دیگران قرار می دهد.
هر آدم دیگری را با درجه حساسیت آبتین و آن عواطف انسانی و ذهن شارپ و شاعرانه و نقادش از تونل وحشتی که او از ابتدای قصه زندگی اش در رمان ” هنوز هیچکس نیستم ” تا انتهای آن طی و از سر گذرانده و رفته، بگذرانی و رخدادهائی از همان مایه سرش آمده باشد و یک به یک با گوشت و پوست و خون خود تجربه و زیسته باشد یقینن همانی نخواهد بود که در ابتدا دیدار کرده بودیم.
فصل به فصل و تونل به تونل ” آبتین ” خوانی امان فردی را می بیند که طرد و رانده و بریده از خانواده و جامعه و چون مجرمی خطرناک و تحت نظر و تعقیب مدام پلیس مخفی و علنی و بی پناه و دردمند، جلوی چشم اش تصاویر و حوادثی می آید که خارج از تصور و تحمل شخصیت حساس و شکننده اوست و شوکه شده به درون آنها پرتاب می شود و روح و تن اش را از بیرون و درون می تراشد. اخراج شده از کار و تعهد سپرده و تازه آزاد شده از بازداشتگاه پاسگاهِ بالای سر کارگران معدن و ویلان و پرسه زن در کوچه پس کوچه های شبانه شهر، می خواهد با خرید فنجانی چای از بوفهً گوشهً پارک درون سردش را گرما و نفسی و استراحتی دهد که ناگهان شلیک و رگبار گلوله او را از جا می پراند و لحظاتی بعدش با نزدیک شدن و مشاهده عینی حوادثی دلخراش از درگیری مسلحانه خانه ای تیمی با نیروهای دولتی و کشته شدن تعدادی زن و بچه و افراد مسلح مخفی و زخم برداشتن، بیهوش می شود و به هوش که می آید خود را خانه الیاس می بیند که از مهلکه درش برده و پناهش داده و زخم بسته است. خانه ای محقر و کارگری همراه پدر و مادر پیر الیاس و خواهرش پروانه. پس از بهبودی همراه الیاس روزها و شبهای بسیاری به دنبال خانه و خانواده اش که از جای قبلی اشان کَنده اند خیابانها را گز می کند و هر بار به در بسته بر می خورد و آغوشی به رویش گشوده نمی شود.
به هر کاری، مثلن توزیع روزنامه ها در سطح شهر، با در آمد ناچیز دست می زند تا در روزهائی که ملت برای دریافت مایحتاج ناچیز و کوپنی و روزانه اشان صف های طولانی می بستند، از گرسنگی نمیرد و روی پا دنبال چیستی و هدف خود برود. هدفی که در هر گام زمین زیر پایش را خالی می کند و آسمان می گذارد توی کاسه اش! در نیمه راه به سمت دفتر روزنامه صدای شکستن ناگهانی دیوار صوتی هواپیمائی جنگی بالای سرش نائره جنگی خونین و بی پایان را در بیرون و درون او به صدا در می آورد و وجودش را می لرزاند. ” ترس و لرز “ی وجودی و واقعی! با ذهنی تکان خورده و تیکه پاره، اجساد تیکه پاره و ساختمانهای تیکه پاره و داستانهای جنگی تیکه پاره را در کوچه و خیابان و بیمارستان و هر جا که پا می گذاشت می دید و … می دید که جنگی گرم از خونِ جوانان، الیاس، تنها رفیق همدرد و همراهش را به میدانهای خود کشانده و او را با جنگی سرد و با سردی درون اش تنها گذاشته و رفته است. اگر جنگی خارجی جوانانی چون الیاس، این رفیق راهش، را به کام خود می کشید و گلوله توپ می کرد، جنگی داخلی در کوچه و خیابانها و خانه های مردم جا به جا و شهر به شهر در جریان بود و راه بر آبتین می گرفت و او را به کوچکترین بهانه ای پوچ، مثلن آن هنگام که در خیابانی راه بر خواهرش آتوسا می گرفت تا ثابت کند برادرش آبتین هست، از نگاه گشت های امنیتی و کنترل رفتار شهروندان در سطح شهر مشکوک و دیدار و قراری مخفیانه و تشکیلاتی تلقی شده و بلافاصله دستگیر و برای تخلیه اطلاعات به بازداشتگاههای موقت و دائمی می کشاندند تا آنجا به چشم خویش شاهد عادی ترین مراسم در آن روزها یعنی اعدام های واقعی و نمایشی هم بندانش باشد! نمایشی که نه در سالن های سینما یا روی سنِ تئاتر، بل در صحنه واقعیِ زندگی در حال اجرا بود و تماشاچی و بازیگر هم هر دو زندگی اش می کردند تا آنچه که ” هستند ” نباشند و بازگشت کنند به آنچه کارگردان کات زده و از ایشان می خواست نقش اش را بازی کنند؛ یعنی بریدن از عشق خصوصی و عمومی.
عشق خصوصی اش پروانه اگر امکان ملاقات حضوری اش در پشت میله های زندان نداشت پدر و مادرش را جلو می انداخت به جای خود و پدر و مادر واقعی اش، از پشت دریچه تاریک دیدار آبتین بروند و تنهایش نگذارند؛ عشق عمومی اش را هم به محض رهائی از بند قفس تن، به صورت رؤیا و خیال های نازک در گوشه ذهن پرواز می داد تا جان شیفته اش در آن فضاهای مسموم و تهوع آورِ دور و برِ زندگی اش دوباره جان بگیرد و هستی اش را در آن تهی بی پایان معنائی دهد.
دیده ها و تصاویری که الیاس در نامه هایش از صحنه های جنگ و در خط مقدم به پروانه خواهرش و ” غولِ ” محبوب او ( آبتین ) می داد دست کمی از پشت جبهه و صحنه های روزمرهً خود زندگی که آبتین و پروانه توی آن دست و پا می زنند و تقلا می کنند ندارد. آنجاها هم تک تیراندازها ” کله “ها را نشانه رفته اند و در انبارهای پشت جبهه شیر خشک بچه ها احتکار می شود تا از موهبت جنگ عده ای به قیمت جان دیگران کاسبی کنند و خود را فربه و بالاتر بکشند. نشانگانی زبانی و داستانی که مرز خیال و واقعیت را شکسته و بر لولای اتصال خود محمول را به فرازبان و فراداستان می برد. دیدن و شنیدن و خواندن چیزهائی از این دست آبتین را کلافه و رنج می دهد و روح حساس اش را از درون می خورد و او را از رسیدن و نزدیک شدن به هدف دورتر می کند. هدفی که آن ورتر آتوسا چون زباله های منزل اشان با بیرحمی پشت در می گذارد و از ترس کله کردن و تو آمدن ناگهانی آن هیولا (=آبتین) به داخل آدم و خانه، زنجیر در حیاط را از درون می اندازد و در رؤیای پدرش سام نیز آن بیرون حین یک بمباران هوائی دیگر، با اجساد کودکان و زنان جلوی چشم اش قطعه قطعه و با خاک یکسان می شود. چنین از دور و نزدیک و آسمان و زمین برای آبتین می بارد.
” یک آدم، در مقابل این همه … ” ( صفحه ۸۳، ” هنوز هیچکس نیستم ” ) می تواند خلاصه شخصیتی خود آبتین باشد که به عنوان ” امضاء ” زیر متن یکی از نامه های ارسالی خوانندگان برای مجله ” چکاوک ” آمده و آبتین هنگام رفتن به دفتر مجله و سؤال از هیئت تحریریه که شماره های جدیدش برای خیابان ” مردم ” فرستاده نشده آن را بطور اتفاقی در سبد نامه های دریافتی به دفتر مجله می بیند و می خواند و خاطرهً آشنا و دوری را برایش زنده می کند. جمله ای خاطره انگیز و امضائی مستعار که به او نهیب می زند که زنده است و می تواند شروع کند و یک تنه هم شده به تلاش و مبارزه اش ادامه دهد. در این مسیر، هر چند مطرود و منفرد است، از تلاش برای قبولاندن خود به خانواده اش و انتقال افکار و رؤیاهای شاعرانه و زیبا و انسانی اش به افراد بیشتری در محل کار و زیست اش یک لحظه باز نمی ایستد.
حالا که تنها دوست اش الیاس را در جبهه های جنگ زیر بمباران و خمپاره می دید طاقت نمی آورد که دور و بر خانه پدر و مادر پیر و تنها خواهر الیاس الکی خوش بپلکد و لاس عاشقانه بزند و بگوید گور پدر الیاس! بر می دارد و کاغذی با جمله ای مفهوم و آشنا برای هر دو، یعنی ” هنوز هیچکس نیستم ” برای پروانه می نویسد و از لای در توی حیاط اشان می اندازد و سپس فردایش با گرفتن شناسنامه و نامی جعلی برای خود از دست سام پدر و همچنین گرفتن برگهً اعزام، راهی جبهه های جنگ می شود.
در منطقه با همین نام و هویت جعلیِ دانیال سنگر به سنگر و دسته به دسته دنبال دوست اش الیاس می گردد. در این گشت زنی ها صفیر گلوله ها و انفجار توپ و خمپاره و آتش و دود و زخم و خون و سنگرها و ماشین ها و پیکرهای متلاشی و آمد و رفت درهم ماشین های گِلی و آدمهای هراسان و سراسیمه است که تصویرش تند تند چون فیلمی جنگی از برابر دیدگان اش می گذرد و در آن یکی به دنبال ” قهرمان “اش می گردد. قاصدک هم کمکی برای رساندن دو دوست در گرماگرم جنگ نمی تواند بکند چرا که الیاس کسی را با نام ” دانیال ” نمی شناسد و به طنز می گوید : ” انبیاء دورم کردن. کمی خودمو بگیرم، خدا هم میاد دنبالم! ” ( ص ۹۸ کتاب ) اما آن که دنبال اش است دوست اش دانیاله که رسیده نرسیده به او در خط مقدم و هنگامه آتشباری شدید از آن سو، انفجار گلوله ای مهیب الیاس را بالای خاکریز جلوی چشم اش در موجی از خاک و دود و آتش گم می کند و لحظاتی بعد که گرد و خاک می نشیند با پای ترکش خورده و خونی خود را بالای سر الیاس آش و لاش شده می رساند و کشان کشان از زیر آتش عقب اش می کشد و در نیمه راه خود خالی کرده از توش و توان از هوش می رود. به هوش که می آید خود را روی تخت بیمارستان می بیند و بلافاصله میان سیل مجروحین و انبوه سرازیر شده و کنار هم چپیده در راهروها و بخش های بیمارستان و آمد و شد درهم پرستاران و پزشکان چشمش دنبال الیاس می رود و از امدادگران و پرسنل بیمارستان سراغ اش را می گیرد تا این که یکی از پرستاران می گوید یکی به این نام بر اثر شدت جراحات و وخامت حال در بخش آی سی یوست.
دانیال ( همان آبتین تغییر نام داده ) از روی تخت بلند می شود اما شدت جراحت وارده بر پیکر الیاس او را ناکار و زمین گیر و چون تکه ای گوشت در برزخ مرگ و زندگی به گوشه خانه اشان پرتاب می کند تا همانجا اندک اندک جلوی چشمان خانواده و دوستان آب شود و از دیده ها محو. زخم پای آبتین التیام پیدا می کند اما زخمهای پیدا و پنهان بر جای مانده بر جان و روح و روان اش ماندگار و با اوست و از درون خوره وار می خوردش و تهی می کند از هستی ای که دنبال اش است و باید باشد.
روی تخت بیمارستان خیال اش تخت نبود و افکارش با احساساتی دوگانه به سمت سام پدر پیر با آن پاهای لرزان و تکیه داده به عصایش که تنها امیدش برای شناسائی و پذیرش اش به آغوش خانواده بود، و کوچه ای که همه شعر و شور و عشق و ترانه شاعران بود و فانوس قلب اش آنجا می تپید، می کشید و چون همان وزنه آویزان از پای شکسته و زخم برداشته اش در حالتی پاندولی معلق می کرد. سام و پروانه به ملاقات آبتین در بیمارستان می روند. پروانه او را روی ویلیچر نزد الیاس در بخش آی سی یو می برد و تصویر دوستِ افتاده روی تخت را با کلی سرم و لوله و دم و دستگاه تو ذهن اش ضبط و ثبت می شود. سام هم برگهً ترخیص اش را می گیرد و علارغم عدم تمایل و مخالفت های مکرر آتوسا که این دانیال آبتین آنها نیست و قبلن مرده و نوکر ـ کلفت ها همراه دیگر آشغال ها از سطح خانه جارویش کرده اند و تو هم بهتره از سطح ذهن ات برای همیشه پاک اش کنی، به خانه می آورد و سرانجام بعد از کلی جدل و کلنجار رفتن با دخترش، آتوسا می پذیرد این آقای ” دانیال ” نام به عنوان پرستار هم شده به خانه اشان راه دهد تا حداقل در غیاب او از پدر و مادر سالمندش مراقبت و نگهداری کند و او هم خودش باشد و فارغ البال پی آرزوهای دخترانه اش برود. غافل از این که آبتین (=دانیال) پشت سر نه تنها فکر پدر و مادرش هست بل دورادور نگران آتوساست و به خود و پدرش می گوید : چرا این قدر بی خیال خود و چاق شدن اش شده !؟
رها نشده از لج و لجبازی خواهرش آتوسا با خود، فکرش درگیر وضعیت نباتی یار غارش الیاس می شود که رمقی به جان پدر و مادر از پای در افتاده اش نگذاشته و دارند کنار تختِ تابوت شده اش ذره ذره همراه پسر، آب می شوند. خیابان هم که پا می گذارد اگر اتفاقی برایش نیفتد، در حالت عادی اش به خانم معلم سالهای دورش برمی خورد که جان در برده از ” نمایشِ ” مراسم اعدام نمایشی و واقعی، خسته و بسته جلوی چشمانش خستگی این همه سال را روی دیوار تکیه گاهش برای همیشه جا می گذارد و به هم بندان اعدامی اش می پیوندد. و یا جائی دیگر با کسی روبرو می شود که بنام خود صدایش می زند و پاکتی حاوی شناسنامه و یادداشت تعهدنامه الیاس برای آزادی آبتین از بازداشتگاه پاسگاه دست اش می دهد و بلافاصله آبتین رئیس پاسگاه را به جا می آورد و با حیرت می پرسد شما دیگه چرا ؟ یک دنیای عوضی همه را عوض کرده! علاوه بر بسته متعلق به الیاس، مرد بسته بزرگ تر و پیچیده در پارچه ای را به آبتین می دهد که ساز ویولون آتوساست که بخاطر آن مزقون چه ها که نکشیده بود! نشانه ای که می توانست دوباره او را به خانواده و علی الخصوص آتوسا بشناساند و وصل کند و زندگی نورمالی را از نو برایش کوک کند؛ اما هر چه تا حالا دیده و شنیده و زیسته برایش ساز مخالف می زد و می زد و تار و پود وجودش را به طور دردناکی به صدا در می آورد و فروکش نمی کرد.
هر چند آتش طولانی ترین جنگ قرن فروکش کرده اما جنگ های کوچک و بزرگ درون و بیرون آبتین در جریان بود و زبانه های آن در شکلی دیگر چون ققنوس از زیر خاکسترِ رؤیاهای بر باد رفته اش شعله می کشید و اگر در کسی نمی گرفت او را، تنهاتر میان بسیاران، در ” چکاوک ” و میان بادهای مخالف با دو بالِ عشق و سیاست مجال و بال پرواز می داد و به مصاف جبهه های جدید می برد. مصاف هائی نابرابر و تباه کنندهً جانی شیفته. آبتین با نام دانیال و به عنوان ” دیگری ” و یک غریبه و اصرار سام پدر و اکراه آتوسا و با هزار زحمت و ارائه دلیل و مدرک و به شرط پرداخت دونگ خود از پول اجاره بهاء منزلی خود اجاره ای در خانواده پدر واقعی اش بطور لرزانی مستقر می شود چرا که عدم پذیرش قطعی اش باعث می شود مرتب و سرگردان بین خانه پدری و خانه دوست اش پروانه و مسافرخانه ها در رفت و آمد باشد و ضمن مراقبت و نگهداری از پدر و مادر پا به سن گذاشته اش، سراغ دیگر دغدغه های خود برود. اول از همه به گورستان می رود و همراه عشق اش پروانه و دستهای خود یار و رفیق راه و دیگر عشق اش الیاسِ پوست و استخوان شده را به خاک می سپارد و تنهاتر از همیشه میان مسافرخانه ها به سرش می زند به خانه پدری برگردد و آثارش را پاک و خود را برای همیشه گم و گور کند که در نهایت شگفتی در آغوش مادر جای می گیرد و خردک شرری از امید در جان اش فروزان می گردد که بزند و دیوارهای سر راه دوست داشتن ها را برومبد و روزنه ای به آن سوی بودن و نبودن بگشاید.
آبتین کار شب و روزش خواندن و نوشتن بود و به ” چکاوک ” نیروی جوانی و تازه گی تزریق می کرد. از آن طرف، عشق اش پروانه، اگر چه او هم مثل آبتین و در خط فکری او می خواند و می نوشت اما نمی توانست آنچه را تو دل داشت و فکر می کرد به راحتی روی کاغذ بیاورد و بیان اش کند و هنوز این خود سانسوری در پیچ تند کلمات اش به مکث می ایستاد و می نوشت : « … اگر آن کلمه نخست پیدا می شد … » ( ایضن همانجا، ص ۱۲۸ ) و چنین پس و پیش و لابلای کلمات و سطورش در آفرینشِ ” آن ” پر از نقطه چین و سطرهای سفید و نانوشته می شد.
در روایت و آفرینشِ جهانِ متن مقدس : ” نخست کلمه بود “، در روایت و آفرینش جهانِ اندیشگی و شاعرانه شاملو : ” کلمه ای که در اختیار نبود : آزادی! “، در روایت و آفرینش جهان رؤیائی و شرطی شدهً پروانه : کلمه ای که هم ” بود ” هم ” نبود ” و در شکل و شمایل دختری بنام ” دنیا ” سراغ آبتین می رود و دنیایِ ” پروانه “ای اش را روایتی دیگر داده و در خطی دیگر می اندازد و آبتین را سر دو راهی ای از انتخاب بین بود و نبود جدید و راه و بیراهه می کارد.
با ورود ” دنیا ” به عنوان پرستار اسماعیلی های پیر و ناتوان و از این راه به زندگی آبتین، سام بزرگ از دنیا می رود و تر و خشک کردن همسرش را عهده دار می شود تا هم به این وسیله در خانه اسماعیلی ها جا خوش کند هم در دل آبتین! آبتینی که : ” قدر آدم ها را آن قدر بالا می خواست ” ( همانجا، ص ۱۵۳ ) که قد و قوارهً ” دنیا ” به دنیای او قد نمی داد و بایستی به شیوهً خود تلاشی مضاعف تر می کرد تا بلکه با یک بازی هنرمندانه آن نگاه را که بالا بالاها سیر می کرد ” پائین بیاورد و بخودش جذب و جلب کند و با هم و کنار هم دنیائی دیگر بسازند. نگاه و احساس آبتین اما نسبت به دنیا دوگانه بود. از یک طرف وقت آزاد بیشتری به او داده بود تا به دیگر کارهای فکری ناتمام اش در عرصه نوشتن و نقد و … برسد، و از طرفی، علائق خصوصی و عاطفی اش را از او گرفته بود و هر روز از مادر و دوستان و دغدغه هاش دورتر می کرد و بین شور عشق و حس مرگ اش می کاشت.
فعالیت فکری و نوشتاری و مطبوعاتی آبتین در دفاع از آزادی و اهداف انسانی اش با توقیف مجله ” چکاوک ” که به سرنوشت بسته شدن فله ای دیگر روزنامه ها و نشریاتی که متفاوت از نشریات زرد می اندیشیدند و می نوشتند گرفتار آمده بود، دچار وقفه و ضربه شد و حال نه چندان خوش اش را به خراب آبادها برد و خراب تر کرد و بخش عاطفی وجودش هم با ازدواج خواهرش آتوسا با یک مرد ناجور و ناتو و همچنین نگاه طلبکار و سرزنش بار دنیا از اینکه آبتین کم محلی اش می کند و قلب سرشار از عشق اش را می شکند و به دوست داشتن هاش پاسخ نمی دهد، و بلاتکلیفی پروانه محبوب اش در دوران آوارگی و بی کسی و تنهائی هاش و تنها مشوق و انگیزهً وجودی اش، بخش بخش و در خود زنده به گورش می کرد. درد دل کردن با پروانه هم تو این پریشان حالی راهی قطعی پیش پایش نمی گذارد جز بار کردن درد بیشتر و دور کردن پروانه از خود. خودی خودباخته که دنیایش را خلائی فراگرفته که عشق بی دریغ دنیا هم پُرش نمی کند هیچ، آمدن اش به دنیای او آن را عمق و وسعت یأس باری می بخشد.
” زمستان ” است و سرمای درون او را بیرون می کشد و سرخورده و نا امید از خود و دیگران، در خیابان طی برخوردی و گفتگوئی کوتاه و اتفاقی چهرهً خود را در چهرهً پیر و شکستهً همکار و روزنامه نگار سابق اش در مجله چکاوک باز می یابد که سر در گریبان، غرق در افیون و بنگ خود را گیج و منگ و دود می کند و آبتین در آئینه او آینده خود را می بیند که علارغم : ” عشق افلاطونی اش به پروانه و عشق جنون آمیز دنیا به او ” ( ص ۱۷۱ کتاب ) دارد در پرده ای از مه و دود فرو می رود و از ” خود ” جوان و آشنایش تا ” دیگری ” پیر و بیگانه با خویش را فرصت اندک و کوتاه می بیند.
چاپ اولین کتاب آبتین همانگونه که همکارش پیش بینی کرده بود در فضای جدید نمی گیرد و واکنش منتقدین را برنمی انگیزد مگر ترغیب همیشگی پروانه صبور که غرق درس و کلاس بچه هایش شده و اظهارنظر دوست دوران جنگ و جبهه اش ” قاصدک ” که با پیامی به آبتین خبر داده بود قلب اش دیگر یاری نمی کند و رفتنی ست. آبتین هم بی قرار رفتن به دیدار دوست، مانده است در غیاب اش کی را پیش مادر بگذارد تا با خیال راحت به طرف دوست حرکت کند. شرمندهً پروانهً صبور که به تنهائی و همینجوری اش خود مشغله بسیار دارد، ذهن اش سمت آتوسا می رود که با فکر او شوهر چندش اش جلوی چشم اش می آید و با آن، افکاری ناجور در سر. غرق چنین افکار و احساسات متناقض و تداعی خاطرات تلخ و شیرین گذشته که در آنها خوشی کم نداشته احساس می کند خوشبخت نیست و یک تنه بار هستی را بر دوش می کشد که ناگهان دنیا از ” درِ تنگ ” وارد می شود و از تنهائی کُشنده درش می آورد و با عطر و بوسه روانه دیدار و خانهً دوست اش می کند؛ ” آمدن “ی که به معنای ” رفتن ” نمادین خیلی چیزها از دنیای آبتین است تا دریافت خواننده علل و عوامل نانوشته عدم احساس خوشبختی و دگر شدن را در وجود آبتین کشف کند.
در دیدار با دوست اش قاصدک خوش خبر که ناخوش افتاده و او را درهم شکسته و تکیده و مرده ای زنده نما می بیند که در چهرهً پدر بنایش حلول کرده و احساس می کند نمی تواند با افکار خودش چیزی نو بسازد مگر همان ساخته های قناس پدرش ! آنانی هم که می توانند و می خواهند خلق کنند و بسازند گردهمائی ها و جلسات کاری و هم انیشی اشان یکی پس از دیگری مورد هجوم اوباش قرار می گیرد و بهم می خورد و رؤیاشان چون قاصدک پر پر و در درون خفه و کشته می شود. این تطور و دگردیسی شخصیتی قاصدک و به قالب پدر آمدن را از عنصر ” حلیم ” می گیریم که در اول و آخر دیدار و مکالمه آبتین و قاصدک به عنوان آش دندان و تنها غذای جسم و روح هر دو پدر و پسر از آن یاد شده و آنان را به بوی و سوی خود می کشد و بر یکی بودن اشان در یک قالب تأکید می گذارد و از ” بودن ” و در عین حال ” نبودن ” قاصدک حکایت می کند و با این تصویر دیداری تکاندهنده و دردناک آبتین او را در بستر خواب ـ مرگ ترک می گوید و به سوی ” دنیا “ی پیچیدهً خود می رود.
بحث جدی و طولانی ای بین دنیا و آبتین سر آینده و زندگی مشترک اشان در می گیرد. مقاومت و استدلال های آبتین برابر آتش تند دنیا و این که هیچی ندار است و حتا یک اسم واقعی و ساده که کنار اسم اش بگذارد در او کارگر نمی افتد و به پاسخ می گوید خیلی وقت است با تو و همین وضعیت ات دانسته و آگاهانه ساخته ام و زندگی کرده ام و تو خبر نداری! آرزوی ازدواج و آغاز زندگی مشترک اشان برای دنیا یک دنیا شور و نشاط همراه داشت، برای آبتین اما، فکرش هم، دنیائی کسالت بار با نواختی متفاوت که در چرخش دایره وار و گیج کننده عقربه هایش حبس و گیج می زد و به خواب و فراموشی دعوت می کرد تا چه رسد روزی هم صورت واقعیت بخود بگیرد. دایره ای از تکرار و یکنواختی از پای در آورنده که خواندن یادداشت پروانه مبنی بر این که : ” عادت ندارم شلوغ کنم. خوشحالم که بالاخره توانستید تصمیم بگیرید. ” ( ص ۲۰۳ همان کتاب ) آن را ناخواسته تشدید می کرد و به وادی بیهودگی ها سوق می داد. در پرسه زنی ای بی هدف سر از گورستان شهر در می آورد و آنجا دوباره رئیس پاسگاه را که کُرک و پشم اش ریخته و از این رو به آن رو شده می بیند و سر قبر الیاس از کابوس های بی پایان مشترک اشان در خواب و بیداری ها می گویند.
کابوس های شبانه را به روز نیاورده، اتفاق های کوچک و بزرگ اطراف اش را هر کاری اش بکند برای آبتین خودبخود به یک کابوس تبدیل می شود. مردد و سرگردان بین دنیا و پروانه، سراغ پروانه در پاتوق همیشگی اشان کتابخانه محل می رود تا پس از گفتگوئی کوتاه و رد و بدل شدن احساساتِ تا آن وقت به زبان نیامده اشان به او بگوید نمی خواهد و نمی تواند با دنیا ازدواج کند. پروانه مات و مبهوت بی حرف و پاسخی خاص، با نگاهی پر حرف، عمیق و معنادار مدتی طولانی در آبتین می نگرد و سپس رو بر می گرداند و تند از دیدش پنهان می شود. آبتین عین برق گرفته ها سر جایش خشک اش می زند و مجسمه می شود و میخ شده بین بُن بستِ دنیا ـ پروانه، مردِ روزنامه نگار آشنا با ضربه ای روی شانه اش بخودش می آورد و راست به ته همان کوچه بُن بست می برد و با حکایتِ ” نی ” آشنایش می کند که از روزگار شکایت ها دارد. پس از فرو دادن معجونِ ” مُمدِ حیات ” سرش گیج می رود و با چشمانی قرمز نگاهش سمت زن لاغر اندام روزنامه نگار کج می شود که کاموا بدست با انگشتان کشیده اش دارد روی رج بافته رگه ای قرمز خون مانند در آبی تیره می دواند و با این حرکت اش انگار تار و پود آبتین را در کلافی سر درگم و گره خورده می بافند. حسِ لحظه ایش با حرکات زن در پیوند و معنائی قریب قرار می گیرد. از فضای پر دود و دم که بیرون می زند و هوای تازه را نفس می کشد زندگی اش را در جوی خیابان بالا می آورد.
سر دیگر این سرهای سودائی، پروانه نا امید و شاکی از خود و آبتین و دنیایِ کجمدار چون افراد به پوچی رسیده، می زند و دسته دسته دستنوشته هایش را از قفسه کتاب بیرون کشیده و وسط حیاط می ریزد. مادرِ نگران حال دختر، نگاه او را به طرف گنجشکا می کشد که میان آنها دو قمری هم می چرخند و دانه برمی چینند و می گوید اینها همان هائی اند که میان پوتین های الیاس ( که یادگار جنگی طولانی اند ) تخم و جوجه کردند. پروانه اما بی توجه به این حرف های مادرانه، فحش گویان به خود و کارهای سترون تاکنونی اش در فرازی بلند می نالد که چه فایده؟ ما که پُخی نشده ایم. انگار برج عاج نشسته ایم کارهامان بازخوردی در خور نداشته. هر چند نوشته هام رنگ مردمی دارند. ( ص ۲۱۸ همان جا ) و این گزاره شعاری و اضافی آخری که اگر با دخالت مستقیم نویسنده توی دهان پروانه گذاشته نمی شد چیزی از فرازی که متهم می کند کم نمی کرد وقتی در دنبال به مادرش می گوید نمی تواند ادامه دهد و مادر که نمی خواهد شریک این نیست گرائی و انهدام فرزندش شود. پروانه با نگاهی آرزومندانه به پوتین های آویخته الیاس در گوشهً حیاط که لانه شده اند و نگاهی سرد و حسرتبار به انبوهه کاغذهای ریخته شده اش وسط حیاط رو به مادرش کرده و نتیجه می گیرد ” تمامش مال تو مامان! ” اما هیچوقت قمری ها توشون تخم نمی ذارن. [ و نمی خوانن ] ( ص ۲۱۸ کتاب )
آبتین آخرین نامه قاصدک را که از آخرین تقلاهایش می گفت بهانه می کند تا پروانه را ببیند. پروانه در قرارگاه همیشگی اشان کتابخانه نبود. مدتی بود آنجا نرفته بود. این را کتابدار گفته بود. در برگشت وسط راه دو دولی میان رفتن خانه پروانه و نرفتن می خوردش. خوره ای که همیشه با اوست. یک باداباد با خود می کند و می رود. از در که وارد می شود همه چیز را عوض شده می بیند : خانه را، دکوراسیون را، و … پروانه را! روی میز تحریر پروانه به جای نوشت افزار و چرخش قلم همیشگی چرخ خیاطی می چرخد و در قفسهً کتابهایش کلی گلهای مصنوعی رنگارنگ خودنمائی می کند. همه چیز از نظر آبتین : ” زیبا و تمیز و سر جای خود قرار دارد، جز پروانه. ” ( ص ۲۲۷ کتاب )
قرارش بی قرار، به خواهرش آتوسا که او هم دردسرهای خودش را داشت و بحرانی را از سر می گذراند با آن شوهر بورژوای دلال و تاجر مسلک و نوکیسه اش می گوید : ” قرارم را با دنیا بهم زدم . ” ( ص ۲۳۳ کتاب ) زیر بارش تند سرزنش های آتوسا، از اینجا رانده و از آنجا مانده، قصه در انتها و منحنی فرودش برای آبتین به اوج بحران و گره خوردگی اش می رسد. از پروانه دور شده و با دنیا به هم زده و بریده از زندگی، بی هدف به کوچه و خیابان می زند تا جنازه اش را به مسافرخانه ای در گوشهً شهر بیندازد. عصارهً بیست و شش فصل کتاب در گذر از رنجها و مبارزات و بحرانها و دربدریها و شکنجه گاهها و گورستانها و گورهای دسته جمعی کشتگان این همه سال و دخمه ها و کارگاهها و شکستها و عشق های ناکرده و حرف های سر دل مانده و ناگفته و … ” فصل آخر ” فشرده شده تا زهرش را قطره قطره در کام ناکام آبتین بچکاند و کارش را یکسره و به آخر برساند.
فرایند این دگردیسی برای آبتین از نظر زمانی و مکانی قابل اندازه گیری نیست. چرا که شب و روزش را روی همان تخت مسافرخانه در کابوس های وحشتناک و بی پایان و تو در تو سپری می کند. کابوس هائی که اگر حتا در لحظه دارد برای پروانه اتفاق می افتد از زاویه دید آبتین است که دیده می شوند و با خود به عمق کابوس اش می برند. واقعیت عین کابوس و کابوس خود واقعیت، آبتین در شبانه ای سرد و ظلمت زده خودِ را روبروی خانه دنیا می بیند. از آسمان و زمین برایش می بارد چه در سکوت مرگبارش چه در صداهایش. تصویر ملامت بار دنیا جلوی چشمش می آید و نمی تواند به او دروغ بگوید چرا که : ” هیچ انسانی را مستحق چنین تحقیری نمی دانست. ” ( ص ۲۳۹ کتاب ) مردی با بارانی و شال گردن که قیافه اش به پلیس مخفی می رود از کوچه می گذرد و آبتین خود را از چشم او می دزدد و گوشه ای پنهان می شود. کارتن خوابی آن سوتر از دست سرما کارتن اش را آتش کرده. در همین اثناء صدای آژیر آمبولانسی می آید و دم در حانه دنیا ترمز می کشد و آبتین را سرجایش میخکوب می کند …. چه خبره ؟! پدر دنیا پیکر دختر بیهوش اش را داخل آمبولانس می گذارد و آژیرکشان دور می شود.
آگاه به جریان اتفاق افتاده می رود زنگ در خانهً ” دنیا ” را بفشارد که از پای در آمده همانجا در تب و تشنج می افتد و لحظاتی بعدش پروانه می آید و پیکر درب و داغونش را جمع می کند و به خانه سام می برد. پروانه تمام شب را بین آبتین که چون کوره در خود می سوزد و خانم سام در اتاق روبرو که با چشمانی باز به جائی چون ” هیچِ ” پرویز تناولی خیره شده بود، پروانه وار می چرخید و خود خسته و کوفته دچار هذیان و پریشانگوئی می شود. دم دمای صبح احساس می کند صدای گرفته و ناجور آبتین از عالم خواب بیدارش کرده و دست و پا زنان بین مرگ و زندگی از پروانه می پرسد : ” چیزی گفتم ؟ “( ص ۲۴۰ کتاب ) که پروانه می گوید تو خواب داشتید خودتان را سرزنش و ناسزا می گفتید. آبتین با یاد آوری کابوس شبانه اش و این که پدر دنیا هر آن ممکن است سراغ اش بیاید می خواهد بلند شود و خودش را جائی گم و گور کند که پروانه مانع اش می شود و می گوید : ” شما بیمارید و دکتر نیاز دارید. ” ( ص ۲۴۱ کتاب ) آبتین همانجا بی حال در بستر می افتد و از هوش می رود و پروانه پس از مرتب کردن جای سامِ مادر بیرون می زند تا دکتری به بالین آبتین بیاورد اما در نبود دکتر با چند قرص مسکن و سرماخوردگی برمی گردد و احساس می کند در غیاب اش فضای خانه عوض شده و پیش آبتین می رود و او را خاموش و بی حرکت می بیند و یکی از پشت سر می گوید در خوابه. رو برمی گرداند و دنیا را سیاه پوشیده و رنگ و رو پریده می بیند و فقط می تواند برابرش ابراز تأسفی بکند که دنیا با خنده ای عصبی داروها را از دست اش می قاپد و بیرونش می کند. حین بیرون رفتن پروانه در راهرو با شنیدن صدای نواختن سیلی بر سر و صورت آبتین نگران مکث می کند و یواشکی به آشپزخانه می رود و صبر می کند ببیند چه پیش می آید. لحظاتی بعدش دنیا گریان و فریادکنان در حالیکه هذیان می گوید و بی توجه به حضور پروانه، درها را با سر و صدا به هم می کوبد و می رود. پروانه که دوباره نزد آبتین می رود او را در حالت اغماء می بیند. اینجا که زاویه دید عوض می شود از بیرون به درون خیال و دنیا و اتفاقات درونی آبتین می رویم که تدریجن تمام وجود و هوش و حواس و اندام هایش شروع به تغییر و از دست دادن فرم انسانی اش نموده و همه کنش و واکنش ها را در او دگر و غریب و حیوانی می کند. صداهای ناجوری یکریز در گوش اش می پیجد و با حالی مهوع و گیج در میان میوه های گندیده دست و پا می زند. توان جنب و جوش و رهائی از آن وضع چسبناک را ندارد. یک جور سنگینی بختک وار افتاده روی تن و بدن اش. برای برخاستن دست و پاهای شکننده و وضعیف اش یاری اش نمی کنند. پشت پنجره اش قاصدک را می بیند که شعری را معترضانه می خواند. با دهانی پر از میوه های له شده قاصدک را تشویق به خواندن شعر برای مردم می کند که قاصدک نگاهش را با تنفر از او برمی گرداند و تلاش می کند درِ مسافرخانه را از جا در آورد و بیاید تو تا دانیال را که دنداناش شروع به درد گرفتن کرده اند و احساس می کند در کاسه جمجمه اش آب می جوشانند و در خود جمع شده و جان جُم خوردن ندارد از جایش بلند و با خود به کوچه اشان ببرد. ….
در کوچه میان چراغانی و موسیقی و هلهله و کف زدن دنیا را در رخت عروسی می بیند که پدرش او را دست بدست مردی ناشناس می دهد و تقلای آبتین که با صدای سوت مانندش می گوید : ” نمی ذارم بره … ” ( ص ۲۴۸ کتاب ) به جائی نمی رسد و پدر به آبتین پاسخ می دهد : ” دنیا عاشقشه دانیال، نمی بینی ؟! ” ( ص ۲۴۸ همانجا )
در حالیکه تکه های میوه های گندیده از سر و روی آبتین می ریزد باز قاصدک می گوید : ” دیوارارو بردار دانیال ! … ” ( ص ۲۴۹ کتاب ) در این صحنه و با این فرمان پیچیده در گوش با همان صدای سوت مانندش به پروانه که در حال جمع کردن و رفتن است می گوید : ” خیاطی تون زیاد طول کشید! ” ( ص ۲۴۹ کتاب ) پروانه در جواب : ” بر عکس. بدجوری منو دنبال خودش کشوند … می خوام در باره اون لایه ی نازک مخفی آستر کتابی بنویسم. ” ( ص ۲۴۹ کتاب ) و ورمی دارد و نسخه ای از آن را در کاغذی سیاه به آبتین می دهد. جمله و حرکتی استعاری که زبان اش تنها بین دو نفر با آن رابطه و زمینه فعالیت اشان مفهوم است.
صحنه به صحنه این کابوسِ سیاه برای آبتین کابوس تر و سیاه تر می شود. پا به پای از هم گسیختگی ذهن آبتین، صحنه ها هم از هم گسیخته تر و نامربوط تر می شوند. این دو را باید با هم دید و خواند. در ادامه این در هم ریختگی ذهن و زبان و فضا و توصیف پریشانگونه صحنه ها، صفحه آخر رُمان را به یک صحنه آخرالزمانی و سوررئال تبدیل کرده که در آن تبِ تمام فصول یک زندگیِ بیمار را تبخیر و به اوج برده و لجن اش را از آسمان و زمین و زمان و اطراف بر آبتین می بارد.
… قاصدک انگار پر گرفته و رفته اما صدای زمخت مردانه تکرار می کند : ” آب میوه های خوش رنگ. ” ( ص ۲۴۹ ) خانم سام زندگی را نفس می زند. روی زمین میوه های فاسد می جوشند و صدای دُپ مانندی از آنها بلند می شود. روزنامه نگار پیر در دود و دم خود گنگ و گم شده و دستان لرزان همسرش کلافی ناتمام را گره می زند. آبتین می خواهد روی سینه اش بیاید و نمی تواند. آب میوه ها از درز دیوارها روی او سرازیر می شوند. راهی به گریز ندارد. آب گندیده از سر او گذشته.
پشت پنجره ای گنجشک هائی با پرهای باد کرده و کز کرده نشسته اند. زنی توی خیابان سخنرانی می کند و روح الیاس روی دیوار خانه ای نشسته و خون از سینه شکافته اش می چکد و رهگذری می پرسدش اون جا چکار می کنی ؟ به درِ بسته اشاره می کند و رهگذر فریاد می زند در رو به روی مردم باز کنید! از درون خانه صدای ضجه می آید. الیاس از روی دیوار پائین می رود و لب حوض می نشیند. ماهی های سفید از حوض بیرون می جهند و روی سینه اش فرود می آیند. لحظه ای بعدش حوض پر از ماهی قرمز می شود. از حیاط خانه ای قدیمی لشکری انبوه از رتیل بیرون زده به خیل مردم هجوم می برند. عده ای با بالن از فراز بام ها و خیابانها می گذرند. باد از وزش می ایستد. نوری از شکاف پلک آبتین می گذرد. چشم می گشاید. در آئینه مردی با موی خاکستری از پیکرش جدا شده و در آئینه گریه کنان و لب بسته می گویدش : ” چرا نگفتم پروانه ؟! چرا؟ … تموم این سالها می دونستی. غول عاشق بود. اگه همه ی لحظه هاشو با تو زندگی می کرد، هیچوقت اون هیچ عظیمی رو که احاطه اش کرده بود، احساس نمی کرد.” ( ص ۲۵۰ )
دور تا دور خانه پروانه را جمعیتی انبوه گرفته. از میان جمعیت آبتین خود را عبور داده اما راه های ورودی به خانه توسط پلیس با نوار زرد جنائی بسته شده و زمزمه جمعیت چیزی را می گوید که وحشتناک است : ” انگار پدر و مادرش خونه نبودن. ظاهرن تازه برگشته بودن که دیدن دخترشون کشتن …
ـ ” بیست ضربه چاقو … ” ( ص ۲۵۰ کتاب )
قتلی فجیع به سبک قتل های زنجیره ای برای خاموش کردن صدای نویسنده و فعالی دیگر و دگر اندیش! صدای آژیر می آید و آبتین به دنبال آن می دود اما نمی رسد و با صدای سوت مانندش می گوید : ” پ چِ … ” ( ص ۲۵۰ کتاب )
ضربه نهائی فرود آمده. به جای نام پروانه کنار نام خود، فقط می تواند حروفِ اول پروانه ـ چاقو را به لب بیاورد و با تکلم آن چرخه دگردیسی و حشره شدن آبتین کامل و بسته می شود : ” دیوارهای اتاق بالا و بالاتر رفتند. پنجره پرید. صدای ناخوشایند یکریز تکرار می کرد « آب میوه های خوش رنگ … » آبتین چرخید و روی سینه افتاد. چیزی مثل زره بر پشتش سنگینی می کرد. به دشواری خزید و با آخرین رمق به زیر تخت فرو رفت. ” ( ص ۲۵۰ کتاب )
پاراگرافی مقطع و نهائی و تمام کننده برای پایانبندی رُمانِ ” هنوز هیچکس نیستم ” مریم رازانی و آغازین برای رُمان ” مسخِ ” فرانتس کافکا. اگر در رُمان مسخ کافکا ” ناگفته ها ” بسیارند؛ در رُمان ” هنوز هیچکس نیستم ” خانم رازنی ” گفته ها ” با قیدِ ” هنوز ” در عنوان کتاب، بسیار تا از آن جمله گفته باشد این شرایط و فضای اجتماعی و بیرونی آدمهاست که درونه آنها را از تولد تا مرگ بر اساس نظم و نظام حاکم خود قالب ریزی و از ملات خود پُر می کند تا برای چرخاندن چرخدنده های ماشین زیستی ـ تولیدی اش : ” روان کار ” باشند. به عبارتی این معنا را می توان از دل آن در آورد و افزود که ” انسان زاده می شویم اما در طول و عرض زندگی رنگها و عقاید و خرافات و نشانه های مرزگذاری بار هستی امان می کنند که ما را از شکل و هیئت انسانی خود می اندازد و با دیگران متفاوت جلوه می دهد. برای انسان و انسانی شدن زندگی امان کافی ست تکانی به خودمان بدهیم و این ” بار “های زائد و غیر انسانی را از وجودمان بتکانیم و دور بریزیم تا دوباره این انسان، انسان شود. چنین است که در ” مرگ مؤلفِ ” پیشامتن خود ” مسخ “، مؤلفی دیگر در افقی دیگر آن را در خوانشی و پرداختی خلاقانه و انتقادی بازخوانی و بازنویسی می کند و رُمانی چون ” هنوز هیچکس نیستم ” از بطن آن زاده می شود که می توان گفت اش حادثه ایست مبارک و نو در ژانر روایت و عرصه قصه نویسی مدرن و ادبیات معاصر ایران.

بیان دیدگاه !

نام :