خاطراتی از کتاب ” هم مرز با آتش” به قلم زنده یاد سردار حمید قبادی / بخش ششم
سعید جمشیدی: در این مطلب به قسمت پایانی خاطرات عملیات ولفجر 9 در مناطق همجوار با شهر سلیمانیه عراق می پردازیم. شهادت شهیدان توکل مصطفی زاده، پرویز سرلک و حشمت اله قلی از جمله اتفاقات این قسمت ازعملیات بود. شهدایی که یاد دلاوریهایشان سالهاست میان جوانان استان دهان به دهان میگردد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد… ساعت 10:30 دقیقه صبح بود. آتش عراقیها روی مواضع […]
سعید جمشیدی:
در این مطلب به قسمت پایانی خاطرات عملیات ولفجر 9 در مناطق همجوار با شهر سلیمانیه عراق می پردازیم. شهادت شهیدان توکل مصطفی زاده، پرویز سرلک و حشمت اله قلی از جمله اتفاقات این قسمت ازعملیات بود. شهدایی که یاد دلاوریهایشان سالهاست میان جوانان استان دهان به دهان میگردد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد…
ساعت 10:30 دقیقه صبح بود. آتش عراقیها روی مواضع ما هر لحظه دقیقتر می شد. ساعت 12 آتش عراقیها شدت گرفت و تمام ارتفاع کاتو یکپارچه آتش شد. هرگلوله ای که روی کاتو اصابت نمی کرد و رد می شد، روی جاده پشت کاتو که محل تدارکات گردان بود اصابت می کرد و تلفات می گرفت. عراقی ها که از شب گذشته جای پای مناسبی را در کاتو در اختیار داشتند، برای کمک به نیروهای خود در قسمت پایین کاتو پاتک سنگینی را آغاز کردند. برای ما دو مشکل عمده وجود داشت: اول نبود یک جاده مناسب برای تردد نیروها و خودرو ها و پشتیبانی مهمات، دوم عدم پوشش مناسب آتش توپخانه به دلیل بعد مسافت خط مقدم با یگانهای توپخانه. عراقی ها هم که به این موضوع پی برده بودند نبرد سنگینی را به ما تحمیل کردند.
ساعت 12 درگیری تن به تن نیروهای عراقی با نیروهای ما آغاز شد. مشکل ما نرسیدن مهمات بود. به دلیل فشار زیاد عراقی ها به گردان تبوک و گردان محبین، فرمانده تیپ از بچه های تخریب و اطلاعات خواست تا به نیروهای درگیر کمک کنند. من شاهد بودم که بچه های اطلاعات از جمله حاج کردی، حاج رحیم دلفان، پرویز سرلک، توکل مصطفی زاده، پرویز باباعباس و داریوش مرادی چگونه در درگیری تن به تن با عراقی ها مشغول بودند. به دلیل ناراحتیی که از شهادت محمود داشتم، چندان نگران حفظ جان خودم نبودم، به همین خاطر چند بار با تذکر حاج رحیم دلفان جانشین اطلاعات تیپ مواجه شدم. تک تیر اندازهای عراقی صورت و چشم توکل را هدف قرار دادند و به شهادت رساندند. از آنجا که توکل برای نفوذ به داخل مواضع دشمن چند متر جلوتر از همه ما رفته بود، نگران بودیم که جنازه او به دست عراقیها بیفتد. پرویز سرلک که جوانی تنومند و از بچه های خوب شهرستان اللیگودرز بود تصمیم گرفت او را به دقت عقب بکشد.
به محض اینکه سرلک جنازه توکل را برداشت، پیشانی او هدف قرار گرفت و جنازه این دو همکار روی هم افتاد. غیرت بچه های اطلاعات بیشتر به جوش آمد و با تلاش فراوان پیکر مطهر شهدا را به عقب منتقل کردیم…
ساعت 2 بعد از ظهر با فشار نیروهای عراقی چند متر از ارتفاع دست دشمن افتاد. به دلیل تلفات بچه ها و خستگی زیاد آنها در ساعت 4 بعد از ظهر نیروها تیپ ویژه شهدا به فرماندهی محمود کاوه به کمک ما آمدند و خط را تحویل آنها دادیم و تیپ به عقب برگشت.
هرچه به غروب نزدیک می شدیم شدت درگیری کمتر می شد به طوری که شب کاملاً آرام و ساکت بود. اما صبح تهاجم مجدد عراقی ها آغاز شد. آخرین تلاش ها برای حفظ کاتو نتیجه نداد و سرانجام روز 9/12/64 عراقیها کاملاً بر کاتو مسلط شدند. تعداد زیادی از یگانهای جدید دشمن برای جلوگیری از سقوط سلیمانیه از مناطق مختلف به محل درگیری اعزام شده بودند. پاتکهای پی در پی یگانهای مختلف عراق باعث شد که آنها دامنه پیشروی خود را به سمت ارتفاعات و یالهای ناصر، کچل برو، شیلان و ماماخلان که مناطق عملیاتی لشکر ویژه شهدا تیپ نبی اکرم و سایر یگانهای سپاه بودند گسترش دهند.
نیروهای تیپ 57 مستقر در ارتفاعات…جاده ارتباطی مناسبی نداشتند و به دلیل نبود توپ پدافند هوایی هلیکوپترهای دشمن به راحتی با راکت و موشک تک تک سنگرها را مورد هدف قرار می دادند. تعدادی از بچه ها روی ارتفاعات بلند ناصر و کچل برو، شهید و مجروح شده بودند و عدم توانایی در انتقال آنها به عقب بر روحیه نیروها اثر منفی گذاشته بود. سرانجام با اتلاش تعدادی از بسیجیان و امدادگران اسباب انتقال آنها با استفاده از امکانات مختلف به سوی عقب فراهم شد. با همه این اوصاف باز هم چند جنازه از شهدا بر روی ارتفاعات بر جا ماند.
برای جلوگیری از پیشروی عراقی ها قرار شد برای باز پس گیری قسمتی از منطقه عملیاتی که جدیداً از دست داده بودیم به همراه گردان کمیل از شهرستان کوهدشت به فرماندهی فیروز سرتیپنیا اقدام کنیم.(دلاور شهید فیروز سرتیپ نیا فرمانده گردان کمیل به همراه برادرش حجت اله سرتیپ نیا معاون گردان در جزیره ام الطویل شملچه هر دو با یک گلوله خمپاره در سال 1365 به شهادت رسیدند) با استفاده از تاریکی شب نیروها را از شکاف خطوط عراقی ها عبور دادم و به پشت مواضع آنها رسیدیم. عراقی ها کاملاً غافلگیر شده بودند و عبور یک گردان ما را متوجه نشدند. البته لطف خدا بود و تاریکی شب چرا که هنگام عبور هیچ منوری شلیک نشد…ماموریت این بود که با هماهنگی دیگر گردانها و در یک لحظه عملیات ایذائی شروع شود.
منتظر دستور بودیم اما متاسفانه دیگر یگانها هنوز آماده عملیات نشده بودند. زیر دست ما و در فاصله 20 متری جاده اصلی، عراقی ها در یک ستون گسترده تدارکاتی و نیرویی به وسیله خودروهای ایفا در حال تدارک بودند و ما می توانستیم ضربه شدیدی به آنها بزنیم. اما هنوز اجازه درگیری نداشتیم. هواخیلی سرد بود و بعضی از بچه ها کم طاقتی می کردند. عراقی ها چون از پشت سر خود مطمئن بودند تمام دقتشان به سمت جلو بود. آنقدر به آنها نزدیک بودیم که حتی با چشم عادی و غیر مسلح تمام حرکات آنها را می دیدیم و حتی صحبت های آرام آنها را می شنیدیم. اما کوهستانی بودن و پوشش گیاهی محیط باعث شده بود که ما را نبینند.
بعد از 2 ساعت معطلی فرماندهی اطلاع داد که به دلیل نرسیدن دیگر یگانها عملیات لغو شد. سعی کنید از همان مسیر به مواضع خود برگردید. به دلیل موقعیت مناسبی که نسبت به عراقیها در اختیار داشتیم بسیجیها راضی به عقب آمدن نمیشدند. اما فرمانده گردان تصمیم گیرنده بود و مجدداً از همان مسیر بدون درگیری به مواضع خود مراجعه کردیم.
فردای آن روز به وقت غروب دوباره حرکت کردیم. هوا بارانی و تاریک بود به طوری که دید دوربینهای مادون قرمز را محدود کرده بود. اینبار با گردان محبین بنای اجرای ماموریت داشتیم.
ساعت 8 شب حرکت آغاز شد. بعد از 2 ساعت به همان مسیرورودی رسیدیم. عباس چارچ و جمشید سلیمانی از بچه های باصفای اطلاعات همراهم بودند.(عباس چارچ در سال 64 در عملیات ولفجر9 به شهادت رسیدو جمشید سلیمانی در سال 65 درحین شناسایی ارتفاعات نوسود روی مین رفت و به شهادت رسید) گاهی اوقات منورهای عراقی معطلمان میکردند و کل گردا زمین گیر میشد. با هر بار دراز کشیدن و بلند شدن نیروها که خشاب گلوله و نواره تیربارهای مختلف بر دوش داشتند سروصدای زیادی ایجاد که باعث نگرانی میشد. جمشید سلیمانی از بچه های پلدختر و عباس چارچ از بچه های خرم آباد را نسبت به سنگرهای دشمن توجیه کردم. سلیمانی سعی کرد تا قبل از عبور نیروها از مسیر خود شخصاً عبور کند تا اگر عراقیها متوجه شدند سریعاً علیه آنها آتش نماید و حرکت ما را پوشش دهد. هنوز بخشی از نیروها عبور نکرده بودند که درگیری دیگر گردانها در مناطق همجوار آغاز شد منورها پی در پی بالا رفت و همه چیز عیان شد. نیروها به سرعت از شیار بالا رفتند و به سمت شرق و غرب تقسیم شدند. موج آتش بچه ها به سمت عراقیها متمرکز شد. تعدادی از عراقیها را دیدم که از سنگرهای تازه تهیه شده شان فرار میکردند. بعضی توسط بچه ها شکار شدند و بعضی هم تونستند فرار کنند… گردان با هدایت مرادعلی محمد کاملاً مستقر شد.
آتش دشمن در قسمت بالای ارتفاع فرمانده گروهان یکم حشمت اله قلی را هدف قرار داد. گلوله از پشت سرش بیرون رفت و در دم به شهادت رسید. به دلیل اینکه از آینده عملیات اطلاع داشتم و می دانستم تا ساعتی دیگر به موضع خود برگردیم، شهید قلی را تحویل سه نفر از بسیجیان گردان دادم که او را به آهستگی به عقب منتقل کنند. از آنجا که شهید قلی ورزشکاری تنومند بود آن سه نفر بعد از 500 متر خسته شده و چون فکر میکنند ما همه برگشته ایم و آنها جا مانده اند جنازه شهید قلی را همانجا بر زمین میگذارند به امید آنکه بعداً توسط نیروهای امدادگر تخلیه شود و به عقب انتقال داده شود.(جنازه شهید حشمت اله قلی بعد از سالها و به هنگام تبادل شهدا با کشته شدگان عراقی به دست آمد و در شهرستان الیگودرز به خاک سپرده شد)
اسفند سال 64 به روزها آخر خود میرسید. به یگانها دستور داده شد کم کم از مناطق درگیری عقب بکشند. به سمت دره شیلر آمدیم و 3 یا 4 روز آنجا مستقر شدیم تا موقعیت برای ترک منطقه مریوان و انتقال تیپ و گردانها فراهم شود. بالاخره در اوایل فروردین 65 مریوان را به قصد پادگان شفیع خانی در حوالی اندیمشک که محل استراحت و اردوگاه تیپ بود ترک کردیم.
ادامه دارد …
روحت شاد و یادت گرامی …
[پاسخ]