تو مترسکی! – مریم وزیری
تو مترسکی تنها روی سبزه ها لمیده ای و می پایی کلاغ های مادر مرده را زیر آفتاب چشمان هرزه گردت غروب را به سخره می گیرد و بی خیال رها شده ای در چمنزاری که خواب هیچ پری دختی را تعبیر نمی کند تو آرام و تلخی درست مثل غروب پنج شنبه های پاییزی […]
تو مترسکی
تنها
روی سبزه ها لمیده ای
و می پایی کلاغ های مادر مرده را
زیر آفتاب
چشمان هرزه گردت
غروب را به سخره می گیرد
و بی خیال رها شده ای
در چمنزاری
که خواب هیچ پری دختی را
تعبیر نمی کند
تو آرام و تلخی
درست مثل غروب پنج شنبه های پاییزی
که غمناک می گذرند
از لجاجت سرمای بی چون و چرا
لا اقل آرام نمی گیرد
آن چشمهای کوک شده در مسیر باد
پوشالی از تفکرات نا باروری
که دائما پرسه می زنند حوالی رویا
و تو به خواب هم نمیبینی
که دستهایت از نمی دانم ها
خلاصی یابند
تو مترسکی
تنها مانده میان هزاران کلاغ
خسته ای
رها شده ی بدنام
که پرندگان
سایه ات را با تیر می زنند
و حرفت را
پشت گوش بی خیالی
جا می گذارند
بدون آنکه بمیری
مدام پوسیده تر می شوند
دو دو مردمکان رنگ پریده ات
و از تکلم به وحشت پناه می بری
می دانم
هوس شکفتن نداری
گمنام تری از ستاره و سوسو
کلافه تر
از تارو پود های گیج شالیزار
حتی زبان به گلایه نمی گشاید
این زبان خفته در پس هزاران هزار درخت
(چوب های تنت
درختانی استوار بودند
که از قرن های دور
با تو سخن می گویند)
دل دل که نمی کند
این دل لامذهب نداشته ات
تو که دلت تنگ نمی شود
برای هرگز و هیچ وقت
تو مترسکی
نخراشیده ی بد پیله ی این جالیزار پیر
رها شده
در بن بست و خفقان
که همیشه اخم می کند
تا شاید بترساند
کلاغ های چشم سفید این روزگار را
اما…
دستت درست
پیرمرد وا رفته ی ژنده پوش!
حرف تو را سالهاست که هیچ کس نخوانده…
نمی خواند
حالا
خودت را پرت کن روی همین بستر اماده برای مرگ
ـ زندگی
(چه فرقی می کند؟)
سعی کن
چشمهای هرچه بیخود ضبط کرده ات را
به روی تمام کلاغ ها ببندی
بعد
آرام
بمیر.
موفق باشي
[پاسخ]