زندگی و شعر اسداله امیرپور در گفتوگو با کریم امرایی طولابی / بخش دوم / سرانجام گلزار ادبی که امیرپور آن را تصحیح کرد!
مجنون خاکسترنشین درباره مرحوم پدرش امیراشرف چه میگفت؟ در این باره از او سوال نکردم و چیز خاصی از او نشنیدم، با توجه به سن بالای استاد احساس بدی که هر روز داشتم این بود که امروز و فردا میمیرد و بیش از هر چه سعی میکردم سرودهها را گردآورم، او میگفت و من مینوشتم، […]
مجنون خاکسترنشین
درباره مرحوم پدرش امیراشرف چه میگفت؟
در این باره از او سوال نکردم و چیز خاصی از او نشنیدم، با توجه به سن بالای استاد احساس بدی که هر روز داشتم این بود که امروز و فردا میمیرد و بیش از هر چه سعی میکردم سرودهها را گردآورم، او میگفت و من مینوشتم، و همین امکان کنجکاوی درباره مسائل دیگر را گرفته بود.
تو سوال نمیکردی؛ او چی؟ دربارهی کسی که همگان او را به خوبی میشناسند و ایشان هم موقع مرگ او ده-پانزده ساله بوده و به اندازهای سن داشته که خاطراتی از او در خاطرش بماند، واقعاً هیچی نگفت؟
حتی یک جمله از او نشنیدم، درباره کسان و نزدیکان دیگر به فراخور موضوع حرف میزد، اما درباره امیراشرف هیچی بیان نکرد.
درباره حاکمان و نامداران محلی شعر گفتن روال معمول ادب لرستان بوده؛ با توجه رویهی پذیرفته شدهی مدح و ذم در این نوع ادبیات و تبحری که امیرپور در شعر لکی داشته و علاقه و چیرهدستی خود را بارها در سرودههایش نشان داده، آیا میتوانیم سکوت او دربارهی پدرش امیراشرف را نوعی اعتراض به عملکردش تلقی کنیم؟
بله، بیملاحظه بگویم او شمشیر را از رو بسته و پشت به پدران خود نموده بود.
امیر ما بیمهابا با سپاه کلمات خود بر لشگریان ستمگر، ظالم و چپاولگر میتازید و خواب را از چشمان حکومتهای پوشالی مرکزی و محلی میگرفت، امیر ما سلاحی در دست داشت که هیچ توپخانهای را یارای مقاومت در برابرش نبود، او آرزو داشت تا ترازویی میزان، عدالت را توزیع کنند، امیرپور خود را پشت عناوین پوشالی استتار نمیکرد. خودش گفته:
«آن ترازویم که اندر سنجشِ بطلانِ حق
موشکافی کرده و خیراً یره بگزیدهام»
او طرحی نو را بنا کرد «تا به وفق میل خود ایجاد سازد عالمی» او میسره لشکر را قصیدهی بزرگ «خرنامه» بگماشت تا اساس گندمنمایانِ جو فروش را بر باد دهد و بر میمنه لشکرش مثنوی «بس که حرف ناروا از این و آن بشنیدهام» را مستقر کرد و نیروهای پشتیبانی خود را از غزلهای ناب و شیرین لکی و لری مانند
«پی علاج سینهی چاکچاک من داری نیه
دل که دی خاپیر بیمحتاجه معماری نیه» و
«کمکم د عشق تو دارم خومه رسوا میکنم
رختیام جر میزنم ریمه وه صحرا میکنم»
قرار داد و در آخر امیر ما در این نبرد سخت ماندنی شد و اما حاصل این نبرد محرومیت بود و دربهدری و خانهبهدوشی، محروم از مال دنیا و پشت کردن به القاب پوشالی همانطور که گفته:
«گاه ضرب گاه شتم گه قفا از این و آن
خورده تا جایی توانم بوده و جولیدهام»
پیش نیامد که نشریات و رسانهها به سراغش بیایند و حرفهایش را منتشر کنند؟
به یاد دارم که سالهای پایان عمرش (دهه شصت) یک بار رادیو لرستان با ایشان مصاحبهای انجام داد که چندی بعد پخش شد. در آن مصاحبه، استاد شعر «وادی مجانین» را خواند.
اگر شعر را به خاطر داری لطف کن کام مخاطبان بلوطستان را با آن شیرین نما
اگر بمب اتم قصر شهان را زیر و رو سازد
برای حفظ بنیاد جهان دندانهای کمتر
فرو ریزد گر ایدون بر سرم این طاق پوشالی
ز شهر بینوایان کلبهی ویرانهای کمتر
اگر پیر مغان بندد در میخانه بر رویم
ز بزم بادهنوشان نعره مستانهای کمتر
خوشا آن دم فساد و جهل محکوم فنا گردد
برای قید گُمراههان ندامتخانهای کمتر
فلک تخم زُهاد بیعمل را از زمین برچین
برای زرق و افسون، سبحهی صد دانهای کمتر
برون از آستین دستی بیاید محوشان سازد
از اقلیم ریا دامی شود کم، دانهای کمتر
حدیث لیلی و مجنون و عشق وامق و عذرا
ز خاطرها اگر بیرون رود افسانهای کمتر
خنک آن لحظه امرایی ببند رخت از دنیا
ز وادی مجانین عنصر دیوانهای کمتر
به نظرت اگر امروز امیرپور زنده بود بیمهریها و کمتوجهیها به وی ادامه داشت؟
بله، متاسفانه ادب و هنر در همه ادوار مهجور بوده و از سوی همه از جمله حکومتها مورد بیمهری قرار گرفته، شاهد سخنم وضعیت حال حاضر است. اگر اینگونه نبود اکنون باید در استان لرستان و حداقل در شهرستان کوهدشت یادمانهای مختلف از وی میداشتیم، مگر ما چند تا امیرپور داریم که اینگونه نسبت به نام او هم بیمهریم، امیدواریم این حرفها فتحبابی باشد برای پایان دمسردیها و مسئولین محترم فرهنگی شهرستان و استان با ساخت مجسمه یا نامگذاری المانهای دیگر، یاد او را گرامی دارند. گرامیداشت نام امیرپور نشانهی توجه ما به فرهنگ و ادب است و اینکه ما لیاقت داریم چنین گوهرهای گرانبهای داشته باشیم.
هرچند دردآور است اما نیاز است که بگویم استاد عزیز ما همانگونه که در طول عمرش اجارهنشین بود و در منزل کرایهای زندگی میکرد؛ این داستان هماکنون هم ادامه دارد، انگار مرگ هم نتواسته او را صاحبِ خانه کند. اکنون گور ایشان در آرامگاه خانوادگی خواهرزادگانش قرار دارد. و به سبب بسته بودن درب آرامگاه، دوستدارانش نمیتوانند بر سر مزارش حاضر شوند و یادش را گرامی دارند.
موقع آشنایتان پایش شکسته بود؟ بله
وضعیت جسمیاش چطور بود؟
به راحتی نمیتوانست راه برود، از لحاظ جسمی خیلی ضعیف و شکسته شده بود.
نپرسیدی که اولین شعرش را کی سروده بود؟
اولین شعرش را نه، اما اولین شعری که از او چاپ شده بود -و خودش هم دوستش داشت، مال زمان سربازی بود، این شعر در روزنامه توفیق توسط الهیارخان عباسی چاپ شده بود. البته در آنجا هم شعر به طور کامل نیامده بود بلکه واژهای از آن حذف و جای آن سهنقطه گذاشته بودند.
دوش گفتم بوسهام ده زان لبان ای ماهرو
گفت احمق ریخت آن پیمانه، بشکست آن سبو
گفتمش ای قبلهی من بیقصور و بیگناه
زنگ بر آئینهی قلبت نشسته از چه رو
در جوابم لب چو گل بشکفت و گفتا ای پسر
کام از معشوقهی خود با تهیدستی مجو
گفتم ای جان! ما و تو داد و ستدها داشتیم
گر کنون بیپول هستم؛ آب باز آید به جو
خنده زد بر این سخن گفتا مگر دیوانهای
نقد را عشق است از مستقبل و ماضی مگو
گفتم اکنون کی رسد دستم به جایی چاره چیست
رحم کن بر حال من ای صاحب روی نکو
پاسخ آوردم که من زین حرفها گوشم پُر است
دست خود را رو به آب یأس وصل ما بشو
گفتم الان میفروشم رخت و پخته بهر تو
بار دیگر رخصتم ده تا کنم می… فرو
گفت امرایی بهای رخت تو خیلی کم است
گفتمش جانا نخواندی آیهی «لاتسرفوا» ؟!
شکل ارتباطتان چگونه بود؟
جز خانواده ما و ایشان کسی از این رابطه خبر نداشت. بعد از درگذشتش هم در این باره با کسی حرفی نزدم.
هجویات برایش دردسر درست نمیکردند؟
من زمانی خدمتش رسیدم که اواخر عمرش بود ولی باتوجه به صحبتهای که خودش میکرد میشد به قبل از آن هم پی برد.
شعر گفتنش به سالهای جوانی بر میگشت، او علیه جباران، چاپلوسان و زورگویان بود، امیرپور بهای این مبارزه را بارها و بارها پرداخته بود، و هزینه سنگین عدالتخواهی و ظلمستیزی را متحمل شده بود. در این باره ماجرایی برایم تعریف کرد که شنیدنش تأسفآور است. گفت:
در اوایل جوانی قصیدهای علیه ظالمان زمان و حکومتهای پوشالی سروده بودم، روزی در خیابان رد میشدم دو نفر را دیدم که بیدلیل شروع به فحاشی کردند، گفتم لابد مرا نمیشناسند یا اشتباه گرفتهاند، خود را معرفی کردم، ولی فایده نداشت، آنها خوب میدانستند سراغ کی آمدهاند.
استاد امیرپور اهل خلافگویی نبود، و قضایا را دقیقاً نقل میکرد، در ادامه این ماجرا گفت: با آن که در آن موقع توان جسمیام کم نبود اما چون آدمهای اجیر شده یغور و خطر بودند تا توانستم مرا کتک زدند و در آخر گفتند یادت باشه دفعهی دیگر به فلانی شعر نگویی
برخی میگویند کسانی او را تحریک میکردند و او به سفارش دیگران، افراد را هجو میکرد؛ نظرتان در این باره چیست؟
اصلاً اینطور نبود، این حرف از اساس اشتباه است. آیا وقتی موضوعات اجتماعی-سیاسی مانند مجلس، انتخابات، سازمان مخوف امنیت و اطلاعات آن زمان (ساواک)، فرماندهان نظامی رژیم گذشته و … شعر میگفت، آنجا هم کسی به او خط میداد؟
امیرپور مانند یک شیر بر لشکر گرگها و کفتارها میتاخت، صدها شعر دارد که ستون فقرات رژیم را خورد کرده است. بهجز امیرپور کسی هست که با این قدرت و این شفافیت در برابر ظلم و ستم بایستد و بر حکومت و حاکمان پوشالی منطقه تاخته باشد؟ امیرپور در شعری که درباره انتخابات دارد، هم انتخابات را به هجو میکشد و هم مجلسی که با این سازوکار به وجود میآید. «شخصی رود به مجلس عاریست از موکل»
«درهای این طویله باید شود گل اندود
تا از صدا بیفتد خرهای انتخابات»
چه کسی مثل امیرپور توانسته اینگونه بیپروا هویت حکومت فاسد تا دندان مسلح را آشکار کند؟ اهل قلم باید با این دید به اشعار امیرپور نگاه کنند، من کسی را سراغ ندارم که بتواند با ظالمان و سیاهکارن اینطور مردانه درگیر شود، در شعری که درباره ساواک دارد یک ساواکی را مورد سوال قرار داده میگوید:
گفتم شکنجه کردی چندین نفر به زندان
گفتا ز حیث تعداد قاصر بود کلامم
گفتم که منع اعدام باشد تو را خوشآیند
گفتا خورم بس افسوس از عیش ناتمامم
چه کسی را سراغ دارید که اینگونه حمله کند؟
کسانی که این حرفها را میزنند به امیرپور ظلم میکنند، امیرپور هرجا سیاهکاری دیده از دم شمشیر تیزش هجوش گذرانده، ولی قاضی باسواد، عادل و فهیمی چون رنجبر را مدح میکند. او هنجارشکنی میکرد حرفها را در دل مردم میگذاشت و مردم را به عدالتخواهی فرا میخواند و پوشالی بودن حکومتها را به آنها گوش زد مینمود. اهل قلم باید مظلومیت امیرپور را جار بزنند و نگذارند کسانی که حتی یکبار او را ندیدهاند به وی توهین کنند و بگویند او را سر کار میگذاشتند. برای باطل بودن این ادعا کافیست بدانیم که امیرپور از خودش هم انتقاد کرده؛ در چنین جاهایی کی به او خط میداد؟
در روزگاری که مردان ما سترهپوش به دربار میرفتند و به تعظیم اعلیحضرت افتخار میکردند او به هجو اساس حکومت میپرداخت و کشکی بودن دلسوزی وزیر و وکیل را شعر میکرد. دیگر دورانی که امیرپورها تحقیر میشدند به پایان رسیده و نباید کسانی به خود اجازه دهند با حرفهای دروغ و نسبتهای ناروا به او توهین کنند. در گذشته هم مقابلین امیرپور هیچ چیز جز زر و زور نداشتند و این دو فنا شدنی هستند، اما کالای شعر امیرپور همیشگی است امیرپور ذاتاً درویش مسلک بود، خودش بود و خودش، مسئولیت تأمین مخارج هفت-هشت دختر و پسری را بر عهده داشت، جز حقوق اندکش، درآمدی نداشت و کسی کمکش نمیکرد، ولی وابسته و نگران مادیات نبود.
امیرپور در هجو و نقد رفتارها هیچی جا نگذاشته؛ او موشکافانه واقعیتها و رفتارهای ناپسند را – که همه میدیدند ولی بدان توجه نمیکردند- میدید و زیر ذرهبین نگاه نقاد خویش قرار میداد. روحیه لطیفی داشت، بسیار مهربان بود، آدم بسیار رئوف و با گذشتی بود. خوشمشرب و اهل محفل و نشست و برخاست بود. اخلاقش بد نبود اگر بدی میداشت با همه این هجویاتی که از دیگران کرده و دشمنان فراوانی برای خود درست نموده؛ کسی پیدا میشد و آنها را میگفت، در حالی که چنین نیست.
برخلاف تصور برخی، مردمآزار نبود شاید خیلی از کسان را دوست میداشت اما آن را هجو میکرد.
شعرهایش پیام داشت و اشعار را با هدف میسرود. برای این منظور از افراد شاخص استفاده میکرد.
من هنوز با کسی بر نخوردهام که بیاید و بگوید امیرپور به فلانی تهمت زده و فلان هجو را اضافه گفته است. حتی درباره طوایف و اقوام هم آنچه گفته عین واقعیت است، کلمهای زیادی یا دروغ نگفته
خر نامه مال چه زمانی است؟ دهه چهل
آنچه برای من قابل تأمل است اینکه خرنامه مربوط به زمان اوج قدرت خوانین هست و میدانیم آن زمان خان بودن و تبعیت از آنها عرف پذیرفته شدهای بود و هر کس نمیتوانست از آنها انتقاد کنند، اما امیرپور با صراحت، رفتارهای زشت را مورد هجو قرار میدهد همو در سالهای بعد از انقلاب -که خوانین مورد بیمهری بعضیها قرار میگیرند- این بار از بدبیاری خانها سخن به میان میآورد و به دفاع از آنها میپردازد، آنجا که میگوید:
«خبط کرده هر که گفته خان دگر ارزش ندارد / آسمان را ابر گیرد سایبان دگر ارزش ندارد» شما این را چگونه تعبیر میکنید؟( هومیان: مصرع دوم این شعر اینجا ایراد دارد و باید به اصل آن رجوع شود)
بیانگر این خصوصیت امیرپور است که او دشمنی و دوستی ذاتی با کسی نداشت، او نه تنها و به طور ناخواسته خانزاده بود، بلکه اصل خان بود ولی اینطور نبود خود را محدود به این القاب و عناوین کند. امیرپور مسئول ثبت سجل بود، اگر غیر از این بود که عرض کردم یقیناً در شناسنامهاش پیشوند و پسوندهای که معرف خصیصهی خانیاش باشد، را میگنجاند؛ در حالیکه او آنچه در شناسنامه و شعرش آورده، اسدالهامیرپور امرایی است
نه یک کلمه کم؛ نه زیاد.
درست است که خودش علاقهای به خان و خانبازی نداشت اما اینطور نبود که بدش از خوانین بیاید، او برخی از خوانین را در سرودههایش مدح گفته ولی از رفتارهای عدهای که مردمآزاری میکردند و بر خلایق سخت میگرفتند، رنجیده خاطر میشد؛ از این رو در برهههای که قدرت داشتند از جایگاه یک روشنفکر دردمند به ذم رذایل آنها پرداخته و خر را بر برخی از آنها ترجیح داده است و با بیان ظریف و شیرینش میگوید:
«کسی خری داشت میخواست آن را بفروشد یکی از خوانین که قصد خرید خر را داشت، آن قدر بر خر خرده گرفت که صاحب خر از فروشش منصرف شد.»
او هم به دفاع از خر میپردازد و میگوید: خر چون مگس در هر دوغی نمیافتد، دلسوز است، با یک هشی میایستد، پاداش زحمات صاحبش را میدهد و به مشتی کاه بیجو قانع است. و در خوبی خرها میگوید: خرها به جهنم نمیروند چون حسود و ریاکار نیستند و دو به همزنی نمیکنند.
خرنامه خودبخود اشعار مشابه را بهیاد میآورد، امیرپور در این باره چیزی نگفت؟
گفت من و اسفندیار(غضنفری) کاریهای مشابهی با هم انجام دادیم ولی بعدها به نام ایشان در بین مردم معرفی شدند. استاد اظهار میکرد که شعر «هام دلان کفتن» مال من است. در حالی این شعر در گلزار ادب به نام نصرتاله خان برادرش چاپ شده بود.
کتاب «گلزار ادب» تازه چاپ شده بود، نسخهی از آن به دست استاد امیرپور رسید، مقداری از آن را خوانده بود، روزی خدمتش رفتم، کمی درباره کتاب حرف زد و بعد گفت: «شماره اسفندیار را بگیر» شماره را گرفتم؛ به استاد اسفندیار گفت: «براکم اَرا حونهته کردهیه؟» از صدای گوشی معلوم بود که مرحوم غضنفری با زبان لری میگوید: «چی کردمه؟» امیرپور گفت: «شعر ای نیاته پا اوا، خیلی اَژنو اِشتبات نویسونیه» استاد اسفندیار از او توضیح خواست و ایشان هم مواردی را بیان کرد. بهیاد دارم؛ بین حرفهایی که رد و بدل شد، به شعری از محمدتقی موموندی با مطلع:
«نه دوزه صید بیم؛ نه دوزه صید بیم
چنی حسرتمند نه دوزه صیدبیم
نه ترس طعنه طفلان لاقید بیم
جوکی جویای جام جعد لاجید بیم»
اشاره کرد و گفت: «برادرم طفل که طعنه ندارد، طفل دشنام هم به آدم بدهد؛ طعنه ندارد؛ طعنه خلقان صحیح است.» به مرحوم غضنفری گفت مواردی که به نظرم میرسد را برایت یاداشت میکنم تا اگر دوباره چاپ کردی، اصلاح کنی؛ مرحوم امیرپور این کار را انجام داد، ولی نسخهی اصلاح شده دست استاد غضنفری نرسید. بعد از درگذشت مرحوم غضنفری کتاب چاپ شد و در کمال ناباوری دیدیم باز این اشتباه تکرار شده است.
متأسفانه این شعر که من هم با صدای مرحوم امیرپور آن را شنیدهام و استاد پس از خوانشِ شعر نام سرایندهاش را – اسداله امیرپور – ذکر میکند، اما افزون بر موردی که ذکر کردی در کتاب «از بیستون تا دالاهو» به نام سیدمنصور مشعشعی چاپ شده که لازم بود در اینجا بدان اشاره کنیم.
راستی سرانجام گلزاری که استاد امیرپور آن را تصحیح کرد، چه شد؟
این کتاب را مرحوم مهدی اسکندری -که از دوستان قدیمی استاد و از علاقهمندان ادبیات لکی بود-، امانت برد، مطالعه کند و برگرداند منتها دست اجل مهلتش نداد و کتاب نزد فرزندان او باقی ماند. از فرصت پیش آمده استفاده میکنم و از فرزندان این مرحوم میخواهم، حداقل مدتی این کتاب ارزشمند را در اختیار من بگذارند تا تصحیات انجام شده توسط استاد امیرپور را در دیدرس همگان قرار دهم.
در جایجای حرفها به روحیاتش اشاره کردی، منتها ما و مخاطبان دوست داریم با خلقوخوی استاد بیشتر آشنا شویم
آدم شوخی بود، مثلا اگر جوانی را میدید شروع میکرد به مزاح، میگفت زن گرفتی؟ اگر میگفت نه؟ میپرسید نامزد هم نداری؟ اگر پاسخ طرف منفی بود، به شوخی میگفت پس دیگر به درد نمیخوری.
از آمپول میترسید، هشدار وضعیت خطر بمبارانها که شنیده میشد، بهطور جدی میگفت: این بار همه کشته میشویم، طوری از روی ترس این جمله را بیان میکرد که احساس میکردم از ترس زهرهترک میشود.
نظم و انضباطش چطور بود و چه افرادی به دیدارش میآمدند؟
معمولی، مثل همه هنرمندان و شعرا، در مورد دیدارها هم کم میدیدم کسی به دیدارش بیاید، در تمام دورانی که خدمتش بودم ندیدم بیشتر از دو-سه نفر به دیدارش بیایند. یک بار خدمتش رسیدم، پرسید ساعت چنده، گفتم پنج، گفت قرار بود آقای… ساعت پنج بیاید سر بزند و امانتی برایم بیاورد؛ نمیدانم چرا به موقع نرسیده؟ خندید و گفت انگار از خلفوعده کردن با من هراس ندارد. بعد به من گفت شمارهاش را بگیر و بگو از منزل فلانی تماس میگیرم، ساعت ما کار نمیکنه، ساعت چنده؟
پیرو فرمایشش تماس گرفتم و به محض معرفی، طرف که خود آدم فهمیده و نکتهسنجی بود قبل از اینکه چیزی بگویم گفت به امیر سلام برسان و بگو پسرم را فرستادهام، عنقریب است خدمت برسد؛ اتفاقاً تا گوشی را قطع کردم صدای دقالباب آمد وقتی در را باز کردم دیدم پسر او بود که امانتی امیر را آورد، تقدیم کرد، امیر با خنده گفت، گفتهبودم اگر خلف وعده کند ضرر میکند، به خودش هم گفته بودم اگر دیر برسد هجو میشود. البته چنین رفتاری را تنها با دوستان صمیمی و قدیمیاش داشت و آنها هم با آنکه میدانستند امیرپور هرگز بیجا دوستانش را نمیرنجاند و بیجهت و به خاطر مسائل شخصی به ذم کسی نمیپردازد، اما شمشیر بران هجو او چیزی نبود که در دل از او نهراسند.
به نظرت اگر شما آشنا نمیشدید، شخصاً برای گردآوری و انتشار اشعارش اقدام میکرد؟
بیپرده بگویم امیرپور آدم بیشیله-پیلهای بود و تقریباً میشود گفت برخی از نزدیکانش از این خصلت او سوءاستفاده میکردند، ایشان مسئله نارضایتی خود از کسانش را بارها و شاید همیشه اعلام داشته؛ منجمله فرموده:
«هرگز از دورهی پر پیچ و تاب زندگی
جز اهانت حرف خوبی از کسان نشنیدهام
طرفی از اخوان نبستم با حضور خاص و عام
از مقام و احترام و ارزشم کاهیدهام»
یکی از خویشانش به او گفته بود تمام اشعار را در دفتری مرتب بنویس تا برایت چاپ کنم، و با این ترفند میخواست اشعارش دست کسی نیفتد؛ او نمیدانست من هم دارم اشعار را زیر نظر استاد گردآوری میکنم، من عادت داشتم دفتری که اشعار را در آن مینوشتم با خود نمیبردم و دفتر پیش استاد میماند. روزی آن شخص به دیدار استاد میآید و دفتر را آنجا میبیند، میگوید این مال کیه؟ استاد هم که آدم صادق و روراستی بود واقعیت ماجرا را برایش توضیح میدهد، او ناراحت میشود و به امیرپور میگوید این کار را نکن، مگر نمیدانی فلانی و اجدادش در جرگه مخالفان ما قرار دارند و فردا روز از این اشعار علیه ما استفاده میکند، استاد قبول نمیکند. وقتی امیرپور را مصر در این کار میبیند، میگوید حداقل دفتر را نده به خانه ببرد، بگذار اینجا باشد تا بعد که جمع شد چاپش میکنیم؛
وقتی از در وارد میشدم و خبر تازهای که به من ارتباط داشت را میخواست برایم بگوید عادت داشت با خنده نگاهم کند، در دیدار بعد از این ماجرا از در که وارد شدم با خنده ملیحش نگاهم کرد و من پرسیدم آقا چه شده؟ داستان را برایم تعریف کرد، گفتم شما چه فرمودید؟ گفت: بش گفتم من اجازه ندارم؛ این دفتر مال اوست و تصمیم هم با اوست.
عرض کردم این چه صحبتی است که میفرماید؛ اختیار همه ما دست شماست و من از روی علاقه و به منظور خدمت به اینجا میآیم، این دفتر خدمت شما، لطف کن این بار که فلانی آمد، بش بده،..
ادامه دارد…
گفتوگو: محمد بساطی، مدیرمسئول بلوطستان
مجنون خاکسترنشین
در این باره از او سوال نکردم و چیز خاصی از او نشنیدم، با توجه به سن بالای استاد احساس بدی که هر روز داشتم این بود که امروز و فردا میمیرد و بیش از هر چه سعی میکردم سرودهها را گردآورم، او میگفت و من مینوشتم، و همین امکان کنجکاوی درباره مسائل دیگر را گرفته بود.
تو سوال نمیکردی؛ او چی؟ دربارهی کسی که همگان او را به خوبی میشناسند و ایشان هم موقع مرگ او ده-پانزده ساله بوده و به اندازهای سن داشته که خاطراتی از او در خاطرش بماند، واقعاً هیچی نگفت؟
حتی یک جمله از او نشنیدم، درباره کسان و نزدیکان دیگر به فراخور موضوع حرف میزد، اما درباره امیراشرف هیچی بیان نکرد.
درباره حاکمان و نامداران محلی شعر گفتن روال معمول ادب لرستان بوده؛ با توجه رویهی پذیرفته شدهی مدح و ذم در این نوع ادبیات و تبحری که امیرپور در شعر لکی داشته و علاقه و چیرهدستی خود را بارها در سرودههایش نشان داده، آیا میتوانیم سکوت او دربارهی پدرش امیراشرف را نوعی اعتراض به عملکردش تلقی کنیم؟
بله، بیملاحظه بگویم او شمشیر را از رو بسته و پشت به پدران خود نموده بود.
امیر ما بیمهابا با سپاه کلمات خود بر لشگریان ستمگر، ظالم و چپاولگر میتازید و خواب را از چشمان حکومتهای پوشالی مرکزی و محلی میگرفت، امیر ما سلاحی در دست داشت که هیچ توپخانهای را یارای مقاومت در برابرش نبود، او آرزو داشت تا ترازویی میزان، عدالت را توزیع کنند، امیرپور خود را پشت عناوین پوشالی استتار نمیکرد. خودش گفته:
«آن ترازویم که اندر سنجشِ بطلانِ حق
موشکافی کرده و خیراً یره بگزیدهام»
او طرحی نو را بنا کرد «تا به وفق میل خود ایجاد سازد عالمی» او میسره لشکر را قصیدهی بزرگ «خرنامه» بگماشت تا اساس گندمنمایانِ جو فروش را بر باد دهد و بر میمنه لشکرش مثنوی «بس که حرف ناروا از این و آن بشنیدهام» را مستقر کرد و نیروهای پشتیبانی خود را از غزلهای ناب و شیرین لکی و لری مانند
«پی علاج سینهی چاکچاک من داری نیه
دل که دی خاپیر بیمحتاجه معماری نیه» و
«کمکم د عشق تو دارم خومه رسوا میکنم
رختیام جر میزنم ریمه وه صحرا میکنم»
قرار داد و در آخر امیر ما در این نبرد سخت ماندنی شد و اما حاصل این نبرد محرومیت بود و دربهدری و خانهبهدوشی، محروم از مال دنیا و پشت کردن به القاب پوشالی همانطور که گفته:
«گاه ضرب گاه شتم گه قفا از این و آن
خورده تا جایی توانم بوده و جولیدهام»
پیش نیامد که نشریات و رسانهها به سراغش بیایند و حرفهایش را منتشر کنند؟
به یاد دارم که سالهای پایان عمرش (دهه شصت) یک بار رادیو لرستان با ایشان مصاحبهای انجام داد که چندی بعد پخش شد. در آن مصاحبه، استاد شعر «وادی مجانین» را خواند.
اگر شعر را به خاطر داری لطف کن کام مخاطبان بلوطستان را با آن شیرین نما
اگر بمب اتم قصر شهان را زیر و رو سازد
برای حفظ بنیاد جهان دندانهای کمتر
فرو ریزد گر ایدون بر سرم این طاق پوشالی
ز شهر بینوایان کلبهی ویرانهای کمتر
اگر پیر مغان بندد در میخانه بر رویم
ز بزم بادهنوشان نعره مستانهای کمتر
خوشا آن دم فساد و جهل محکوم فنا گردد
برای قید گُمراههان ندامتخانهای کمتر
فلک تخم زُهاد بیعمل را از زمین برچین
برای زرق و افسون، سبحهی صد دانهای کمتر
برون از آستین دستی بیاید محوشان سازد
از اقلیم ریا دامی شود کم، دانهای کمتر
حدیث لیلی و مجنون و عشق وامق و عذرا
ز خاطرها اگر بیرون رود افسانهای کمتر
خنک آن لحظه امرایی ببند رخت از دنیا
ز وادی مجانین عنصر دیوانهای کمتر
به نظرت اگر امروز امیرپور زنده بود بیمهریها و کمتوجهیها به وی ادامه داشت؟
بله، متاسفانه ادب و هنر در همه ادوار مهجور بوده و از سوی همه از جمله حکومتها مورد بیمهری قرار گرفته، شاهد سخنم وضعیت حال حاضر است. اگر اینگونه نبود اکنون باید در استان لرستان و حداقل در شهرستان کوهدشت یادمانهای مختلف از وی میداشتیم، مگر ما چند تا امیرپور داریم که اینگونه نسبت به نام او هم بیمهریم، امیدواریم این حرفها فتحبابی باشد برای پایان دمسردیها و مسئولین محترم فرهنگی شهرستان و استان با ساخت مجسمه یا نامگذاری المانهای دیگر، یاد او را گرامی دارند. گرامیداشت نام امیرپور نشانهی توجه ما به فرهنگ و ادب است و اینکه ما لیاقت داریم چنین گوهرهای گرانبهای داشته باشیم.
هرچند دردآور است اما نیاز است که بگویم استاد عزیز ما همانگونه که در طول عمرش اجارهنشین بود و در منزل کرایهای زندگی میکرد؛ این داستان هماکنون هم ادامه دارد، انگار مرگ هم نتواسته او را صاحبِ خانه کند. اکنون گور ایشان در آرامگاه خانوادگی خواهرزادگانش قرار دارد. و به سبب بسته بودن درب آرامگاه، دوستدارانش نمیتوانند بر سر مزارش حاضر شوند و یادش را گرامی دارند.
موقع آشنایتان پایش شکسته بود؟ بله
وضعیت جسمیاش چطور بود؟
به راحتی نمیتوانست راه برود، از لحاظ جسمی خیلی ضعیف و شکسته شده بود.
نپرسیدی که اولین شعرش را کی سروده بود؟
اولین شعرش را نه، اما اولین شعری که از او چاپ شده بود -و خودش هم دوستش داشت، مال زمان سربازی بود، این شعر در روزنامه توفیق توسط الهیارخان عباسی چاپ شده بود. البته در آنجا هم شعر به طور کامل نیامده بود بلکه واژهای از آن حذف و جای آن سهنقطه گذاشته بودند.
دوش گفتم بوسهام ده زان لبان ای ماهرو
گفت احمق ریخت آن پیمانه، بشکست آن سبو
گفتمش ای قبلهی من بیقصور و بیگناه
زنگ بر آئینهی قلبت نشسته از چه رو
در جوابم لب چو گل بشکفت و گفتا ای پسر
کام از معشوقهی خود با تهیدستی مجو
گفتم ای جان! ما و تو داد و ستدها داشتیم
گر کنون بیپول هستم؛ آب باز آید به جو
خنده زد بر این سخن گفتا مگر دیوانهای
نقد را عشق است از مستقبل و ماضی مگو
گفتم اکنون کی رسد دستم به جایی چاره چیست
رحم کن بر حال من ای صاحب روی نکو
پاسخ آوردم که من زین حرفها گوشم پُر است
دست خود را رو به آب یأس وصل ما بشو
گفتم الان میفروشم رخت و پخته بهر تو
بار دیگر رخصتم ده تا کنم می… فرو
گفت امرایی بهای رخت تو خیلی کم است
گفتمش جانا نخواندی آیهی «لاتسرفوا» ؟!
شکل ارتباطتان چگونه بود؟
جز خانواده ما و ایشان کسی از این رابطه خبر نداشت. بعد از درگذشتش هم در این باره با کسی حرفی نزدم.
هجویات برایش دردسر درست نمیکردند؟
من زمانی خدمتش رسیدم که اواخر عمرش بود ولی باتوجه به صحبتهای که خودش میکرد میشد به قبل از آن هم پی برد.
شعر گفتنش به سالهای جوانی بر میگشت، او علیه جباران، چاپلوسان و زورگویان بود، امیرپور بهای این مبارزه را بارها و بارها پرداخته بود، و هزینه سنگین عدالتخواهی و ظلمستیزی را متحمل شده بود. در این باره ماجرایی برایم تعریف کرد که شنیدنش تأسفآور است. گفت:
در اوایل جوانی قصیدهای علیه ظالمان زمان و حکومتهای پوشالی سروده بودم، روزی در خیابان رد میشدم دو نفر را دیدم که بیدلیل شروع به فحاشی کردند، گفتم لابد مرا نمیشناسند یا اشتباه گرفتهاند، خود را معرفی کردم، ولی فایده نداشت، آنها خوب میدانستند سراغ کی آمدهاند.
استاد امیرپور اهل خلافگویی نبود، و قضایا را دقیقاً نقل میکرد، در ادامه این ماجرا گفت: با آن که در آن موقع توان جسمیام کم نبود اما چون آدمهای اجیر شده یغور و خطر بودند تا توانستم مرا کتک زدند و در آخر گفتند یادت باشه دفعهی دیگر به فلانی شعر نگویی
برخی میگویند کسانی او را تحریک میکردند و او به سفارش دیگران، افراد را هجو میکرد؛ نظرتان در این باره چیست؟
اصلاً اینطور نبود، این حرف از اساس اشتباه است. آیا وقتی موضوعات اجتماعی-سیاسی مانند مجلس، انتخابات، سازمان مخوف امنیت و اطلاعات آن زمان (ساواک)، فرماندهان نظامی رژیم گذشته و … شعر میگفت، آنجا هم کسی به او خط میداد؟
امیرپور مانند یک شیر بر لشکر گرگها و کفتارها میتاخت، صدها شعر دارد که ستون فقرات رژیم را خورد کرده است. بهجز امیرپور کسی هست که با این قدرت و این شفافیت در برابر ظلم و ستم بایستد و بر حکومت و حاکمان پوشالی منطقه تاخته باشد؟ امیرپور در شعری که درباره انتخابات دارد، هم انتخابات را به هجو میکشد و هم مجلسی که با این سازوکار به وجود میآید. «شخصی رود به مجلس عاریست از موکل»
«درهای این طویله باید شود گل اندود
تا از صدا بیفتد خرهای انتخابات»
چه کسی مثل امیرپور توانسته اینگونه بیپروا هویت حکومت فاسد تا دندان مسلح را آشکار کند؟ اهل قلم باید با این دید به اشعار امیرپور نگاه کنند، من کسی را سراغ ندارم که بتواند با ظالمان و سیاهکارن اینطور مردانه درگیر شود، در شعری که درباره ساواک دارد یک ساواکی را مورد سوال قرار داده میگوید:
گفتم شکنجه کردی چندین نفر به زندان
گفتا ز حیث تعداد قاصر بود کلامم
گفتم که منع اعدام باشد تو را خوشآیند
گفتا خورم بس افسوس از عیش ناتمامم
چه کسی را سراغ دارید که اینگونه حمله کند؟
کسانی که این حرفها را میزنند به امیرپور ظلم میکنند، امیرپور هرجا سیاهکاری دیده از دم شمشیر تیزش هجوش گذرانده، ولی قاضی باسواد، عادل و فهیمی چون رنجبر را مدح میکند. او هنجارشکنی میکرد حرفها را در دل مردم میگذاشت و مردم را به عدالتخواهی فرا میخواند و پوشالی بودن حکومتها را به آنها گوش زد مینمود. اهل قلم باید مظلومیت امیرپور را جار بزنند و نگذارند کسانی که حتی یکبار او را ندیدهاند به وی توهین کنند و بگویند او را سر کار میگذاشتند. برای باطل بودن این ادعا کافیست بدانیم که امیرپور از خودش هم انتقاد کرده؛ در چنین جاهایی کی به او خط میداد؟
در روزگاری که مردان ما سترهپوش به دربار میرفتند و به تعظیم اعلیحضرت افتخار میکردند او به هجو اساس حکومت میپرداخت و کشکی بودن دلسوزی وزیر و وکیل را شعر میکرد. دیگر دورانی که امیرپورها تحقیر میشدند به پایان رسیده و نباید کسانی به خود اجازه دهند با حرفهای دروغ و نسبتهای ناروا به او توهین کنند. در گذشته هم مقابلین امیرپور هیچ چیز جز زر و زور نداشتند و این دو فنا شدنی هستند، اما کالای شعر امیرپور همیشگی است امیرپور ذاتاً درویش مسلک بود، خودش بود و خودش، مسئولیت تأمین مخارج هفت-هشت دختر و پسری را بر عهده داشت، جز حقوق اندکش، درآمدی نداشت و کسی کمکش نمیکرد، ولی وابسته و نگران مادیات نبود.
امیرپور در هجو و نقد رفتارها هیچی جا نگذاشته؛ او موشکافانه واقعیتها و رفتارهای ناپسند را – که همه میدیدند ولی بدان توجه نمیکردند- میدید و زیر ذرهبین نگاه نقاد خویش قرار میداد. روحیه لطیفی داشت، بسیار مهربان بود، آدم بسیار رئوف و با گذشتی بود. خوشمشرب و اهل محفل و نشست و برخاست بود. اخلاقش بد نبود اگر بدی میداشت با همه این هجویاتی که از دیگران کرده و دشمنان فراوانی برای خود درست نموده؛ کسی پیدا میشد و آنها را میگفت، در حالی که چنین نیست.
برخلاف تصور برخی، مردمآزار نبود شاید خیلی از کسان را دوست میداشت اما آن را هجو میکرد.
شعرهایش پیام داشت و اشعار را با هدف میسرود. برای این منظور از افراد شاخص استفاده میکرد.
من هنوز با کسی بر نخوردهام که بیاید و بگوید امیرپور به فلانی تهمت زده و فلان هجو را اضافه گفته است. حتی درباره طوایف و اقوام هم آنچه گفته عین واقعیت است، کلمهای زیادی یا دروغ نگفته
خر نامه مال چه زمانی است؟ دهه چهل
آنچه برای من قابل تأمل است اینکه خرنامه مربوط به زمان اوج قدرت خوانین هست و میدانیم آن زمان خان بودن و تبعیت از آنها عرف پذیرفته شدهای بود و هر کس نمیتوانست از آنها انتقاد کنند، اما امیرپور با صراحت، رفتارهای زشت را مورد هجو قرار میدهد همو در سالهای بعد از انقلاب -که خوانین مورد بیمهری بعضیها قرار میگیرند- این بار از بدبیاری خانها سخن به میان میآورد و به دفاع از آنها میپردازد، آنجا که میگوید:
«خبط کرده هر که گفته خان دگر ارزش ندارد / آسمان را ابر گیرد سایبان دگر ارزش ندارد» شما این را چگونه تعبیر میکنید؟( هومیان: مصرع دوم این شعر اینجا ایراد دارد و باید به اصل آن رجوع شود)
بیانگر این خصوصیت امیرپور است که او دشمنی و دوستی ذاتی با کسی نداشت، او نه تنها و به طور ناخواسته خانزاده بود، بلکه اصل خان بود ولی اینطور نبود خود را محدود به این القاب و عناوین کند. امیرپور مسئول ثبت سجل بود، اگر غیر از این بود که عرض کردم یقیناً در شناسنامهاش پیشوند و پسوندهای که معرف خصیصهی خانیاش باشد، را میگنجاند؛ در حالیکه او آنچه در شناسنامه و شعرش آورده، اسدالهامیرپور امرایی است
نه یک کلمه کم؛ نه زیاد.
درست است که خودش علاقهای به خان و خانبازی نداشت اما اینطور نبود که بدش از خوانین بیاید، او برخی از خوانین را در سرودههایش مدح گفته ولی از رفتارهای عدهای که مردمآزاری میکردند و بر خلایق سخت میگرفتند، رنجیده خاطر میشد؛ از این رو در برهههای که قدرت داشتند از جایگاه یک روشنفکر دردمند به ذم رذایل آنها پرداخته و خر را بر برخی از آنها ترجیح داده است و با بیان ظریف و شیرینش میگوید:
«کسی خری داشت میخواست آن را بفروشد یکی از خوانین که قصد خرید خر را داشت، آن قدر بر خر خرده گرفت که صاحب خر از فروشش منصرف شد.»
او هم به دفاع از خر میپردازد و میگوید: خر چون مگس در هر دوغی نمیافتد، دلسوز است، با یک هشی میایستد، پاداش زحمات صاحبش را میدهد و به مشتی کاه بیجو قانع است. و در خوبی خرها میگوید: خرها به جهنم نمیروند چون حسود و ریاکار نیستند و دو به همزنی نمیکنند.
خرنامه خودبخود اشعار مشابه را بهیاد میآورد، امیرپور در این باره چیزی نگفت؟
گفت من و اسفندیار(غضنفری) کاریهای مشابهی با هم انجام دادیم ولی بعدها به نام ایشان در بین مردم معرفی شدند. استاد اظهار میکرد که شعر «هام دلان کفتن» مال من است. در حالی این شعر در گلزار ادب به نام نصرتاله خان برادرش چاپ شده بود.
کتاب «گلزار ادب» تازه چاپ شده بود، نسخهی از آن به دست استاد امیرپور رسید، مقداری از آن را خوانده بود، روزی خدمتش رفتم، کمی درباره کتاب حرف زد و بعد گفت: «شماره اسفندیار را بگیر» شماره را گرفتم؛ به استاد اسفندیار گفت: «براکم اَرا حونهته کردهیه؟» از صدای گوشی معلوم بود که مرحوم غضنفری با زبان لری میگوید: «چی کردمه؟» امیرپور گفت: «شعر ای نیاته پا اوا، خیلی اَژنو اِشتبات نویسونیه» استاد اسفندیار از او توضیح خواست و ایشان هم مواردی را بیان کرد. بهیاد دارم؛ بین حرفهایی که رد و بدل شد، به شعری از محمدتقی موموندی با مطلع:
«نه دوزه صید بیم؛ نه دوزه صید بیم
چنی حسرتمند نه دوزه صیدبیم
نه ترس طعنه طفلان لاقید بیم
جوکی جویای جام جعد لاجید بیم»
اشاره کرد و گفت: «برادرم طفل که طعنه ندارد، طفل دشنام هم به آدم بدهد؛ طعنه ندارد؛ طعنه خلقان صحیح است.» به مرحوم غضنفری گفت مواردی که به نظرم میرسد را برایت یاداشت میکنم تا اگر دوباره چاپ کردی، اصلاح کنی؛ مرحوم امیرپور این کار را انجام داد، ولی نسخهی اصلاح شده دست استاد غضنفری نرسید. بعد از درگذشت مرحوم غضنفری کتاب چاپ شد و در کمال ناباوری دیدیم باز این اشتباه تکرار شده است.
متأسفانه این شعر که من هم با صدای مرحوم امیرپور آن را شنیدهام و استاد پس از خوانشِ شعر نام سرایندهاش را – اسداله امیرپور – ذکر میکند، اما افزون بر موردی که ذکر کردی در کتاب «از بیستون تا دالاهو» به نام سیدمنصور مشعشعی چاپ شده که لازم بود در اینجا بدان اشاره کنیم.
راستی سرانجام گلزاری که استاد امیرپور آن را تصحیح کرد، چه شد؟
این کتاب را مرحوم مهدی اسکندری -که از دوستان قدیمی استاد و از علاقهمندان ادبیات لکی بود-، امانت برد، مطالعه کند و برگرداند منتها دست اجل مهلتش نداد و کتاب نزد فرزندان او باقی ماند. از فرصت پیش آمده استفاده میکنم و از فرزندان این مرحوم میخواهم، حداقل مدتی این کتاب ارزشمند را در اختیار من بگذارند تا تصحیات انجام شده توسط استاد امیرپور را در دیدرس همگان قرار دهم.
در جایجای حرفها به روحیاتش اشاره کردی، منتها ما و مخاطبان دوست داریم با خلقوخوی استاد بیشتر آشنا شویم
آدم شوخی بود، مثلا اگر جوانی را میدید شروع میکرد به مزاح، میگفت زن گرفتی؟ اگر میگفت نه؟ میپرسید نامزد هم نداری؟ اگر پاسخ طرف منفی بود، به شوخی میگفت پس دیگر به درد نمیخوری.
از آمپول میترسید، هشدار وضعیت خطر بمبارانها که شنیده میشد، بهطور جدی میگفت: این بار همه کشته میشویم، طوری از روی ترس این جمله را بیان میکرد که احساس میکردم از ترس زهرهترک میشود.
نظم و انضباطش چطور بود و چه افرادی به دیدارش میآمدند؟
معمولی، مثل همه هنرمندان و شعرا، در مورد دیدارها هم کم میدیدم کسی به دیدارش بیاید، در تمام دورانی که خدمتش بودم ندیدم بیشتر از دو-سه نفر به دیدارش بیایند. یک بار خدمتش رسیدم، پرسید ساعت چنده، گفتم پنج، گفت قرار بود آقای… ساعت پنج بیاید سر بزند و امانتی برایم بیاورد؛ نمیدانم چرا به موقع نرسیده؟ خندید و گفت انگار از خلفوعده کردن با من هراس ندارد. بعد به من گفت شمارهاش را بگیر و بگو از منزل فلانی تماس میگیرم، ساعت ما کار نمیکنه، ساعت چنده؟
پیرو فرمایشش تماس گرفتم و به محض معرفی، طرف که خود آدم فهمیده و نکتهسنجی بود قبل از اینکه چیزی بگویم گفت به امیر سلام برسان و بگو پسرم را فرستادهام، عنقریب است خدمت برسد؛ اتفاقاً تا گوشی را قطع کردم صدای دقالباب آمد وقتی در را باز کردم دیدم پسر او بود که امانتی امیر را آورد، تقدیم کرد، امیر با خنده گفت، گفتهبودم اگر خلف وعده کند ضرر میکند، به خودش هم گفته بودم اگر دیر برسد هجو میشود. البته چنین رفتاری را تنها با دوستان صمیمی و قدیمیاش داشت و آنها هم با آنکه میدانستند امیرپور هرگز بیجا دوستانش را نمیرنجاند و بیجهت و به خاطر مسائل شخصی به ذم کسی نمیپردازد، اما شمشیر بران هجو او چیزی نبود که در دل از او نهراسند.
به نظرت اگر شما آشنا نمیشدید، شخصاً برای گردآوری و انتشار اشعارش اقدام میکرد؟
بیپرده بگویم امیرپور آدم بیشیله-پیلهای بود و تقریباً میشود گفت برخی از نزدیکانش از این خصلت او سوءاستفاده میکردند، ایشان مسئله نارضایتی خود از کسانش را بارها و شاید همیشه اعلام داشته؛ منجمله فرموده:
«هرگز از دورهی پر پیچ و تاب زندگی
جز اهانت حرف خوبی از کسان نشنیدهام
طرفی از اخوان نبستم با حضور خاص و عام
از مقام و احترام و ارزشم کاهیدهام»
یکی از خویشانش به او گفته بود تمام اشعار را در دفتری مرتب بنویس تا برایت چاپ کنم، و با این ترفند میخواست اشعارش دست کسی نیفتد؛ او نمیدانست من هم دارم اشعار را زیر نظر استاد گردآوری میکنم، من عادت داشتم دفتری که اشعار را در آن مینوشتم با خود نمیبردم و دفتر پیش استاد میماند. روزی آن شخص به دیدار استاد میآید و دفتر را آنجا میبیند، میگوید این مال کیه؟ استاد هم که آدم صادق و روراستی بود واقعیت ماجرا را برایش توضیح میدهد، او ناراحت میشود و به امیرپور میگوید این کار را نکن، مگر نمیدانی فلانی و اجدادش در جرگه مخالفان ما قرار دارند و فردا روز از این اشعار علیه ما استفاده میکند، استاد قبول نمیکند. وقتی امیرپور را مصر در این کار میبیند، میگوید حداقل دفتر را نده به خانه ببرد، بگذار اینجا باشد تا بعد که جمع شد چاپش میکنیم؛
وقتی از در وارد میشدم و خبر تازهای که به من ارتباط داشت را میخواست برایم بگوید عادت داشت با خنده نگاهم کند، در دیدار بعد از این ماجرا از در که وارد شدم با خنده ملیحش نگاهم کرد و من پرسیدم آقا چه شده؟ داستان را برایم تعریف کرد، گفتم شما چه فرمودید؟ گفت: بش گفتم من اجازه ندارم؛ این دفتر مال اوست و تصمیم هم با اوست.
عرض کردم این چه صحبتی است که میفرماید؛ اختیار همه ما دست شماست و من از روی علاقه و به منظور خدمت به اینجا میآیم، این دفتر خدمت شما، لطف کن این بار که فلانی آمد، بش بده،..
ادامه دارد…
گفتوگو: محمد بساطی، مدیرمسئول بلوطستان
با سلام و عرض ادب خدمت استاد ارجمند جناب آقای امرایی که با ترتیب دادن این مصاحبه ارزشمند به کوشش جناب آقای بساطی کوشه ای از زندگی استاد گرانسنگ مرحوم اسداله امیرپور را بازگو نمودند ، مرحوم امیرپور بی شک یکی از شاعران توانمند و ادیب برجسته این دیار با پشت پا زدن به القاب و عناوین و مناصب دوران خود ، به دنبال گمشده خود میگشت و چندان میانه ای با حاکمان نداشت ، ایشان که خود خان زاده (فرزند مرحوم نظرعلی امرایی ) از حاکمان نامدار بود هیچگاه از این موقعیت استفاده نکرد و از این موقعیتها دوری جست و ادب و هنر و قلمش را به تمامی لذتهای ظاهری و دنیوی عوض نکرد و اینگونه که شنیده ام شمشیر را برای حاکمان از رو بسته بود و اشعاری در خصوص مبارزه با طاغوت زمان دارد … صمیمانه از ادیب ارزشمند استاد امرایی که در دوران حیات مرحوم امیرپور همنشین و شاگردی ارزشمند برای ایشان بود و مجموعه اشعار ایشان به همراه تفسیر و اهداف را بی واسطه از زبان مرحوم امیرپور به رشته تحریر درمی آورد ، تشکر و قدردانی میکنیم . پاینده و مانا باشید
[پاسخ]