وقتی که شب از سکوت بالا می رفت
حشمت اله آزادبخت: وقتی که شب از سکوت بالا می رفت چشمان ستم به سمت رویا می رفت خورشید میان کوچه های کوفه با کوله ی نان به جنگ سرما می رفت ،،، شمشیر دوتیغ مهربانی داری یک شانه ی پرزخم نهانی داری در سینه ی یک یتیم جا می گیری با این که […]
حشمت اله آزادبخت:
وقتی که شب از سکوت بالا می رفت
چشمان ستم به سمت رویا می رفت
خورشید میان کوچه های کوفه
با کوله ی نان به جنگ سرما می رفت
،،،
شمشیر دوتیغ مهربانی داری
یک شانه ی پرزخم نهانی داری
در سینه ی یک یتیم جا می گیری
با این که خودت دلی جهانی داری
بسیار عالی دمت گرم دست وقلمت کارا
[پاسخ]