کد خبر : 6121
تاریخ انتشار : 12 دسامبر 2013 - 15:56
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 556 بازدید

گذری بر کافکا و آثارش

امیرهوشنگ گراوند: فرانتس کافکا ( ۱۹۲۴ – ۱۸۸۳ ) نویسندۀ شهیر چک تبار مقیم آلمان درعمر کوتاه خود شاهکارها و اندیشه های بلندی را در قالب داستانِ کوتاه و رُمان خلق و به رشتۀ تحریر کشیده که تاکنون دراطراف آنها حاشیه های زیادی زده شده است . جهان کافکا و روابط اداریِ کافکائی خودویژه اند […]

امیرهوشنگ گراوند:

فرانتس کافکا ( ۱۹۲۴ – ۱۸۸۳ ) نویسندۀ شهیر چک تبار مقیم آلمان درعمر کوتاه خود شاهکارها و اندیشه های بلندی را در قالب داستانِ کوتاه و رُمان خلق و به رشتۀ تحریر کشیده که تاکنون دراطراف آنها حاشیه های زیادی زده شده است . جهان کافکا و روابط اداریِ کافکائی خودویژه اند و در جهان توصیف و روایت شده اش تیپیک وار و در بخش ها و بحث های فلسفی – ادبی و اجتماعی نمونه و محل بحث و ارجاع اند . ارجاع به پرسش های هستی شناسیک – انسانی . جهانی عموماً کوچک شده و بُرّش خورده در چارچوب دنیائی داستانی – روائی با حضور و نقش آفرینی انسانی کوچک شده و بُریده اسم امّا محوری با تک حرفی تنها امّا پر ازحرف بنام : « ک » ؛ امّا نمایندۀ تمایلات بخش عمده ای از افکار و آراء عصر و با نقش مایه ای پررنگ تنیده شده در شبکه و روابطی تودرتو و کابوس وار از مسائل پیچیدۀ زندگی انسان معاصر . به عبارتی شخصیت داستانی ، « ک » ، که حرف نخست خود کافکاست به نوعی حرف های آخر کافکا را هم بازتاب می دهد در غالب آثار . حرف هائی از جنس فلسفه و بینش های عمیق انسانیِ تنها و ژرف نگر و مأیوس و سرد از این داده های آگاهی ؛ گرفتار درسرپنجۀ تقدیری شوم و ناخواسته و رها و سرگشته در دنیائی وهم آلود و گم در فضای لایتناهی به دنبال حقیقت و معنا و مفهوم وجودی خودش .
نویسنده ای را می بینیم و می خوانیم که در نوشته هایش هم همانجوری زندگی می کند و جهانی را تجسم و به تصویر می کشد که با تمام وجود زیسته است . کافکا با خلق شخصیت هائی چون « ک » ، پوست از زندگی برمی گیرد تا درونۀ تهوع آور آن را جلوی چشمان ما قی کند و به نمایش بگذارد . خالق و مخلوق آثار ، متنی می شوند که از روی آن ما می توانیم دردها و دغدغه های پیدا و پنهان انسان معاصر را بخوانیم و احساس اش کنیم و با قهرمان یا به عبارتی درست تر، شخصیت هایش به همدردی و همذات انگاری بپردازیم و برخیزیم ؛ دغدغۀ همیشۀ کشفِ حقیقت و چیستی و چونی جهان پیرامون و درد و دریافت پوچی ابعاد هول آور آن . به دنبال این « حقیقت » آفرینه های گوناگون داستانی آثار کافکا چه ها که نمی کشند ؟!
در « دربرابر قانون » قانون گونه هائی وضع و مستقر شده که دسترسی به آن سو ( = حقیقت ) را محال و عملاً غیرممکن جلوه می دهد ؛ در کتاب « محاکمه » بی هیچ کیفرخواست و جُرم و دادگاه و زندانی مشخص و معلوم ، آدمی بی گناه چون « ک » ، جریاناتی را در یک دادگاه نامرئی و پیچ و خم ها وبوروکراسی بی معنی و طویل آن و خارج از چارچوبه های تعریف شده و مرسوم طی می کند و از سر می گذراند که برای او حکم بی دادگاه و زندان و چوبۀ دار واقعی را دارند و آخر سر به سمت مرگ هدایت اش می کنند و در نقطۀ پایانیِ داستانِ زندگی اش بر حیات او نقطۀ پایان می گذارند و خواننده را با خود به جائی می برند و می کشند که بر این واقعه گریان بخندد !
در رُمان ناتمام « قصر » به نقل از شواهد و قرائن دور و نزدیک و در اطراف قصر مجهولی خوش کرده جا که معلومی باز چون «ک » ، از پی و به مقصد او، روی زمین را برای رسیدن و دیدن اش ( = دیدار ناشناخته ها ) مساحی می کند و زیر پا می گذارد امّا در پایانِ بی پایان و نمادین خود دست خالی و شکست خورده در هدف ، برمی گردد و در نیمه راه از همه چیز درمیماند و دور باطلِ خود تسلسل وار می گردد و می گردد و …
در « گروه محکومین » انسان مجکوم و اسیر و موش آزمایشگاهی دست ساخته های خودش شده و در چرخ دنده های عظیم آن بیرحمانه خُرد و بلعیده می شود .
در « پزشک خانواده » نبود و ناقص بودن وسائل و ابزار ارتباطی مناسب ، فاصله ای دردآور و درمان ناپذیر می اندازد بین « درد » و « درمان » و انسان آگاه و مسئول را در تردیدهای میان رفتن و ماندن دوپاره می کند و همین شقاق و تعلیق ، پزشک را که برای التیام بخشیدن و تسکین و درمان درد و رنجهای جسمی – روحی بشر آمده خود به دردی بیماروار دچار و گرفتارش می کند که همین لایۀ زیرین خود واقعیت داستانی ای دیگر را به موازات و پا به پا شکل داده و قصه را دردوسویه ناسازه وار جلو می برد .
مُثله و سرخورده از مناسبات و روابطی چنین رازآلود و غیرانسانی مخلوق ذهن و تخیل خلاق و بحران زدۀ کافکا دچار بحرانی روحی – فیزیکی می شود و در یک دگردیسی عجیب « گرگوار سامسا » پس از « بیداری » از خوابی شبانه ، خود را « مسخ » شده و تبدیل شده به یک سوسک عظیم الجثه می بیند . فضای سرد و انفعالی حاکم بر داستان و پذیرش این رخدادۀ غیرقابل باور از طرف خانوادۀ گرگوار سامسا و زبان ساده و توصیفی آن ، همه چیز را ساده و طبیعی جلوه می دهد. انگاراین اتفاق و مسخ شدگی از اوّل با این خانوادۀ بورژوا و فرزند بازاریاب اشان ، بوده است و واقعیت پذیرفته شده را هم کاری اش نمی شود کرد .
داستان هنرمندانه در سه بخش دیالکتیک وار طراحی و نوشته شده و بخش پایانی به عنوان سنتز دوبخش قبلی ، محصول روابط داستانی توصیف شدۀ خود یعنی مسخ شدگی و تجسد عینی و مردۀ آن را در وجود گرگوار سامسای بی جان ، بدست جارو می سپارد و در صحنۀ داستان فراواقعی به شکلی سمبلیک حذف و کنار می زند . در واقع هم آیا جریانات از این قرار است ؟
نهادها و شخصیت های کافکائی و روابط اداری – انسانی کافکائیِ خلق و منتج شده از روح و کنش و واکنش داستانی آنان ، که هریک جهانی عجیب و خودویژه را نمایندگی و تجسم می بخشند ، در یک جا که تجمیع شوند استحالۀ انسان به غیرانسان را می بینیم که تحت شرایط محیطی و زمانی – مکانی توصیف شده در داستان ها از او انگلی می سازد تا سطح یک حشرۀ طفیلی غول پیکر چون سوسک در کتاب « مسخ » شاهکار ماندگار و دائم التفسیر کافکا .
تجسم و بیان داستانی – ادبی و بخشی مسائل انسان و دنیای مدرن با انتخاب و بُرش های هوشمندانه از زندگی در تک تک کارها و آثار درخشان و پیش گفته کافکا ( که در تصمیم و حرکتی نمادین به دوست نزدیک و وصیِ ادبی اش « ماکس برود » سپرده بود بدون استثناء نابود و سوزانده شوند ) – عمیقاً رنگ و بوی فلسفی بخود گرفته اند که حکایت از روح زمانه و اندیشه و نگاه ژرفکاو کافکا به جهات تاز و زوایای تاریک هستی و درونیات انسان دارد .
کافکا و مجموعه آدمهای داستانی اش دنیائی را برای ما به تصویر کشیده و بازی اش کرده اند که به شدت مسخره ، تلخ و بی روح و یخ مینماید و سراپا مسخ کننده است . اتفاق یا مسئله ای به ظاهر ساده و روزمره به ناگهان پیچیده و به کلافی سردرگم و باز نشدنی تبدیل می شود و انسان را خواسته یا ناخواسته و علیرغم تلاش و حرکت خلاف جریان اش ، به درون گرداب ناپیدای خود فرو می کشد و از پایش درمی آورد. دست و پا زدن برای برون رفت از این مخمصه و گرداب براستی عبث و بی نتیجه است و سخت ناامید کننده و فروبرنده .
اتفاقات یا جریانات مسئله ساز در هر داستان محوری مرکزی می شوند تا در پیرامون خود حوادثی را پیش ببرند که انگار در ماوراء رخ می دهند و پا در زمین ندارند آنقدری که اصل و نوع موضوع و ماجرا دور از ذهن و باور جلوه می کند امّا در وراء و پشت این تصاویر و تمثیل و نمادهای به ظاهر ذهنی و گوناگون تخیلی قوی و تیزبین نهفته که فراواقعی را برای خواننده اش واقعی و ملموس می کند و صورت زمانه را بیرحمانه و نقادانه به رخ می کشد .
در کنار خواندن داستان ، خواننده بنوعی فلسفه هم می خواند . چراکه آموزه ها و باورداشت های فلسفی عصر در لابلای بیشتر روایت های کوتاه و بلند کافکا رمزینه و کارگذاری شده اند و با اندکی دقت و تفسیر و تأویل حرفه ای از زیر به رو می آیند . آنچه که درون داستان حرف اش هست و بر سر شخصیت های داستان می آید و سرنوشت اشان را رقم می زند در اَشکال مختلف مابه ازاء بیرونی داشته و با گشت و گذار در عالم واقعی ، ما رّد و اثر آنها را در ذهن و روح انسان های زنده و در زمان و مکان او و بطور « همزمانی » می بینیم و در زندگی تجربه و احساس اشان می کنیم . به همین دلیل بی جهت نیست که جهان کافکائی امروز ه روز مصطلح شده و محل ارجاع و در قیاس با خود زندگی قرار می گیرد و با نقطه عزیمت از آن برخی از دغدغه های بشر معاصر مطرح و بازنمائی می شود .
بازخورد دنیای اندیشگی – داستانی کافکا و شخصیت های تیپیک اش را در این سوی پرهیاهو و خاستگاه خود یعنی همین واقعیتی که ما زندگی اش می کنیم و می بینیم و با او رو در رو هستیم . اندیشه ای که شخصیت یافته و شخصیت هائی که اندیشه گرفته اند در دستان کافکا به هم که می رسند داستانی را شکل می دهند و می سازند که خوانش آن ما را به متن جهان معاصر و مسائل مبتلابه آن پرتاب و با گره گاه های بزرگ اش درگیر و آشنا می کند . جهانی معماگونه و مسائلی بی پاسخ مانده . آدمی ناخواسته به درون دنیائی چنین غریب پرتاب می شود و از او موجودی مفلوک و رازآلود و ماشینی و از خودبیگانه و هول آور ساخته می شود که سرنوشت اش به دست دیگران و نیروهائی نامرئی افتاده و هر سمت آنان میل و اراده کنند کشیده می شود . وارونگی و پوچی و بی معنائی سیمای چنین دنیائی و آدمهایش و مناسباتی که آدمهای داستانی شده نمایندگی اش می کنند ، در عین تلخی ، به طنز پهلو می زند . چرا که طنز در ذات اش همه چیز را عریان می کند و موقعیت ها و پدیده ها را آنگونه که هستند به معرض دید و قضاوت نقادانۀ خواننده می آورد .
زبانِ داستان اینجا به روایت عینی – ذهنی جهانی می نشیند سیاه و بسته و ظاهراًمقدر که انسان را به تسلیم در برابر خود وامی دارد . هرجا که سرک می کشد به دربسته می خورد ؛ مقصد و هدفی واقع در یک قدمی اش به ناگاه و بی هیچ علت و دلیلی توضیح پذیر کش پیدا می کند و دور و دورتر می شود ؛ کاری روزمره و روتین در زیر تلی از کاغذ بازیهای مضحک و سلسله مراتب ساختگی و بی پایان و بی انجامی مشخص دفن و در کریدورهای طویل و تودرتو و فضای اداری – شهری بوروکراتیک نفس گیر آن اعصاب و اراده های پولادین خرد و خمیر و خسته از پای در می آید ؛ در روابط غیر انسانی – ماشینی و باز تولید همان نُرم و ارزش ها در روابطِ عمومی ، چهره ها تغییر ماهیت می دهند و به شدت از خود بیگانه می شوند ؛ تولید اندیشه و ابزار به ضد خود و اندیشۀ ابزاری مخرب تبدیل می گردند و … موضوع هائی مهم از این رنگ در سطح ، به ژرف نمائی لایه هائی تاریک و خشن از سیمای زندگی می پردازد و بُن مایه هائی را مطرح و بدست می دهد و داستان می کند که درد و دغدغۀ کلی بشر دیروز و امروز و حتا فرداهاست : مایه هائی چون تنهائی و سرگشتگی انسان ، اضطراب و دلهرۀ وجودی ، چند شقه شدن باورها و مبناها و مرجع ها ، شکاکیت نسبت به مطلق ها و حقایق جاری ، فاصله گیری واقعیت و رؤیا ازهم ، تزلزل و ریزش تکیه گاه های طبیعی و ماوراء طبیعی و خلاء و مرگ خدایان زمینی – آسمانی و رنگمایه هائی فلسفی – شبه فلسفی ای از این دست که وقتی ذهن دینامیک و خلاق کافکا سراغ اشان می رود قالبی روایتی – داستانی بخود می گیرند و پروبلام ها و پرسش آفرینی های بشر را چون افسانه های هزار و یکشب تودرتو و بی پایان می کند . ارائه و بازگفت و پردازشِ ظریف و هنرمندانۀ چنین پرسمان ها و موضوعات حساس و مشغله های دیرینه و بنیادین ، که فلسفه ها و نظریه ها در اطراف آنها پرداخته شده ، به صورت غیر مستقیم و ساده و در کارهای داستانی تنها از اندیشه بلند و باریک بین و ذهنی پویا و عمیق و تلخیده چون کافکا برمی آمده است .
به عنوان پاراگرافی معترضه اضافه کنم که اشتراکات و همانندی های اندیشگی – ادبی میان دنیای کافکا و هدایت نیز از همینجاهاست که سرچشمه می گیرد و با این هم حسی و تعلق خاطر است که هدایت « پیام کافکا » را می نویسد و همزمان به سراغ برگرداندن آثار کافکا به فارسی می رود و در کنار ترجمۀ برخی داستان های کوتاهش به تفسیر و واشکافی آنها می پردازد و شباهت های فکری را ، همانگونه که پیشتر درگردآوری و ارائۀ بی نظیر « ترانه های خیام » کرده بود ، بیرون کشیده و نشان می دهد و جابه جا همراستا با نگاه خود برجسته می کند .
با توجه به آنچه که آمد پُر بیراه و اغراق آمیز نیست اگر بگوئیم که خواندن کافکا برابر است با خوانش و خوانا کردن حوزه های گسترده ای از اندیشه آنهم اندیشه های پایه و فلسفی .
خوانندۀ حرفه ای پس ازبه پایان بردن هر قصۀ کوتاه و بلند کافکا و بستن کتاب ، از آنها فرارَوی کرده و قصه های گفته و ناگفتۀ دیگری را نزد خود مکرر باز می نویسد و ادامه می دهد . شاید هم زندگی خود قصه ای دنباله دار از همین مکرر و نامکرر ها باشد .

دیدگاه ها

ابراهیمی در گفته :

دست مریزاد جناب گراوند گرامی بسیار استفاده ردم

[پاسخ]

آزادبخت در گفته :

من دانشگاه که بودم خیلی کافکا می خواندم و تاثیر هدایت از وی رو حس می کردم اما این نوشته اطلاعات عمیقی بهم داد سپاسگزارم !

[پاسخ]

اسدالله آزادبخت در گفته :

درودبرشاعرفرهیخته وگرانسنگت جناب گراوند. هرگاه متن یااثری ازشما را روی صفحه ی سایتی میبینم باحرص وولع میخوانم چون جولان قلمتان آرامشی خاص به روحم منتقل میکند. پایدارباشی

[پاسخ]

امیرهوشنگ گراوند در گفته :

سپاس بسیار از خوانش و ثبت نظر دوستان و نویسندگان صاحب نظر جناب اسد آزادبخت بزرگوار و دیگر نازنینان آقایان آزادبخت و ابراهیمی گرامی که با کلمات زیبایشان این بنده کمترین را نواخته اند و مهرشان را نثار کلمه های فقیرمان کرده اند . زنده باشید !

[پاسخ]

صمد ابراهیمی در گفته :

سلام بسیار عالی جامع وپربار بود.پایدار باشید

[پاسخ]

میلاد درویشی در گفته :

دایی عزیزم خیلی جالب بود قلمت مستدام…

[پاسخ]

کیوان گراوند در گفته :

درودبراستاد امیرهوشنگ گراوند چقدر زیبابود این نوشته

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :