گشتاسب تبرئه میشود؟ / نقدی بر کتاب اول شاهنامه
مخالفخوانی در تفسیر شاهنامه شاهپور لطفی: گروه فرهنگ و ادب بلوطستان: «من گشتاسب را تبرئه میکنم» نام کتابی است با مشخصاتی به این شرح: نام نویسنده ، ابراهیم بهزاد، چاپ اول خرداد 1395، انتشارات طهورا، 128 ص ، قطع21.5×14.5 س . م، شمارگان 1000 نسخه. محتوای این کتاب پرداختی است انتقادی به داستان «رستم و […]
مخالفخوانی در تفسیر شاهنامه
گروه فرهنگ و ادب بلوطستان: «من گشتاسب را تبرئه میکنم» نام کتابی است با مشخصاتی به این شرح: نام نویسنده ، ابراهیم بهزاد، چاپ اول خرداد 1395، انتشارات طهورا، 128 ص ، قطع21.5×14.5 س . م، شمارگان 1000 نسخه.
محتوای این کتاب پرداختی است انتقادی به داستان «رستم و اسفندیار» شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی.
راقم این سطور به عنوان عضو کوچکی از خانوادهی ادبیات در مواجهه با اندک آثار مکتوب فرزندان این دیار همیشه احساس خرسندی نمودهام و از نقد ایشان در نوپایی تن زدهام اما فضای این کتاب و مدعاهای برساختهاش نیازمند نقد است! چرا که مؤلف خود را با اثری عظیم درآویخته است! و بدون نگهداشتن جانب ادب و احترام، سرگرم مخدوش کردن این شناسنامه ایرانی بودن است! شاهنامه اثریست بزرگ که بزرگی میخواهد طرح استیضاحش! اما نکتهای که عاجل بودن این نقد را واجب میکند.
ظن این گمانهزنی است که اقوام زاگرسنشین ربط وثیقی دارند با قومی که فردوسی با ادب و احترام از شجاعت و پایمردی و مهماننوازیشان در شاهنامه تصویر میکشد! و اما برخواستن نعره این بیحرمتی از نای ساکنان این دیار، زنگار بستن سلسلهی طلسم باطل است بر دست و دهان فکر و ادب این دیار! صدایی که نه تنها پژوهشگرانه و محققانه نیست بلکه به شدت بوی تجاوزی متکبرانه میدهد به عصمت و عظمت شاهنامه
این نقد حجم بالایی داشت و برای رعایت حال مخاطب و اینکه بتوان در رسانههای کاغذی یا مجازی آن را درج کرد، به صورت گزیده به مواردی از محتویات این کتاب در چند زیر بخش میپردازد :
1-مقدمه 2- روشن کردن چند تعریف 3- و اما گشتاسپ 4-رستم سزاوا جفانیست 5- ناروایی بر فردوسی 6-تضادها 7-کلام پایانی
حدسیات آقای بهزاد در جاهایی قانون دال و مدلول را زیر سوال میبرد و چنین اندر نگریستنی حاکی از جنس نگاهی است که کانون دیدش با سوژه سر جنگ دارد و مورب، شکسته و یا حتی نستعلیق به موضوع نگاه میکند.
نام کتاب «من گشتاسپ را تبرئه میکنم» حامل تمام محتوا و مدعاهای اندرونی آن نیست! و همچنانکه پیداست منیت قابل ملاحظهای در آن پوشیده و پیداست. اما مخاطب در مواجهه با متن کتاب حیرت زده میشود و شایسته آن بود که نامش را «نگاهی عجیب به شاهنامه» میگذارد.
آقای بهزاد برای تبرئه گشتاسپ، بسیار کسان را متهم میکند و چنین وا مینماید که در دادگاهی سالها پیش به ناحق گشتاسپ محکوم به قتل شده است و ایشان در جایگاه وکیلمدافع و یا قاضی با ذکاوت و وجدانداری، تمام جزئیات پرونده را خوانده است و به نکاتی پی برده که به عمد مغفول گذاشته شدهاند؛ حال از سر گنگی یا رشوت ستاندن! ایشان گویی از خوابی بختکدار، به یکباره برخاسته باشد، مصمم شده که پشم ردای اهالی ستمپیشهی ادبیات را بزند!
اما در ادامه خواهید دید که اتفاقاً ایشان درصدد برآمده که جزئیات و کلیات مهمی از پرونده را نادیده بگیرد و صادقانه هم به نظر نمیآید که هدف ایشان دلسوزی کردن برای شاهنامه باشد از دیگر سو بعید مینماید که ایشان با گشتاسپ پیوند فامیلی داشته باشد و یا در این پرونده رشوت ستانده باشد و با توجه به حجم منابعی که نام میبرد باید گفت که رنج قابل توجهی هم کشیده است اما نوع نگاهش متاسفانه در جاهایی عنان انصاف را از دست او خارج کرده است!
اما در باب نام مؤلف و تحولات بسیار اسم فامیل ایشان هیچ چیزی نمیگویم! فقط دانسته شود که ابتدا «ابراهیم خرمآبادی» بود بعد شد «ابراهیم زریران» و الان هم «ابراهیم بهزاد»
بعد از کنار زدن جلد خاکستری کتاب مواجه میشویم با یادداشت نویسنده! ایشان از همان جملهی آغازین درصدد نمودن تفاوت و خاص بودن خویش است و با تبختر و منیتی قابلتوجه به تاخیر افتادن این معنا (یا پرونده) را فرجهای میداند برای بهدست آوردن دل مخاطب. اما سیاس بودن آنهم با مخاطب در کار پژوهشی، خلاف صداقت است، بلکه درنگ در معنا فرصتی است «تا خون شیر شود» و بدان معناست که میوه بر شاخه، رسیده و آبدار شود و به طعم طبیعی برسد و آنوقت به دستان چیدن سپرده آید! اما زمانهی من و شما روزگار ترزیق هورمونهای جهشدهنده و رنگدانههاست، که میوهی کال را بزک کرده به خورد مشتری میدهند، کاری از جنس تقلب، از سر سیاست!
در جنس نگاه ایشان که دقیق میشوی و جملاتش را به معاینه در میآوری! متوجه میشوی که ایشان روی سر ایستاده و پا جنبان در هوا همه چیز را وارونه میبیند! و دیدگاه نظریهپردازان را بدون رفرنس مال خود میکند و مخاطب عام را به اشتباه میاندازد.
در ادامهی یادداشت مینویسد: «من از نوشتن تفره میرفتم تا اینکه اصرار دخترم و بعضی از دوستان مرا مجاب کرد» و هم چنان که میبینید پای تعهد به مخاطب در میان نبوده بلکه به مرحلهی قال درآوردن این مقال، حاصل خواهشهای دخترش بوده!
در این یادداشت که یک واژه از مفهوم آن مال ایشان نیست بلکه نظر نظریهپردازان غربی از خدا بیخبر است تمام وارونه دیدن ایشان حاصل خوانش: «مقاله مرگ مؤلف جان بارت» و مبحث «بینا متنیت ژولیا کریستوا» است.
ایشان مینویسد: «در این بازی سهل و ممتنع، مخاطب تنها نظریهپرداز ساکت و قاطع معرکه است و نویسنده آخرین کسی است که اثرش را به معاینه در میآورد.»
اما خلاصهی دیدگاه بارت «با تولد مخاطب، مؤلف خواهد مرد.» ایشان باز مینویسد: «نوزاد متن به زعم عدهای حاصل تزویج آباء و اجداد و خویشاوندان جدید و قدیمی است.»
اشاره دارد به تأثیریپذیری مؤلف و متن از آثار قبل از خود، از فرهنگ، عرف و … از ژولیاکریستوا مبحث بینامتنیت، ایشان در بند سوم یادداشت مینویسد: «هنوز هم نمیدانم که چرا یک نفر باید در جهنم تنهایاش عرق بریزد و آسمان و ریسمان ببافد تا شاید مخاطب ناشناس و ندیدهای را اقناع کند» و متاسفانه ایشان با اینکه نمیداند چرا باید نوشت، اما مینویسد! و در ذهن ایشان یافت می نمیشود که یک نویسنده و یا یک هنرمند بسان پزشکی حاذق، یا دستِکم شهروندی راستین به دیگر اعضای جامعهاش تعهد دارد.
در بند چهارم یادداشت باز مینویسد: «روز و شبهای بسیاری برای آماده کردن این کتاب با کلمات کلنجار میرفتم و عمدهی ذهنم مدافع پر و پا قرص ننوشتن بود. «اما باید به ایشان گفت ایکاش در این وادی دست به قلم نمیبردید. ایشان بهقول خودش آنچه را که نوشته: «محصول کلنجار رفتن و بازی با کلمات میداند»، درشت گفتنی ناصواب و گاه دلسوزی میخواست، تا دست جلوی دهان ایشان بگیرد!
در همین بند چهارم مینویسد: «اما من بیآنکه به این محدودیت ظالمانه -منظورش نوشتن است- تن داده باشم، دور از چشم همه گاه زندگی هم کردم.» توجیهی رمانیک و شاعرانه؛ توجه کنید، ایشان اثرش را زندگی نکرده است، بلکه یک عمل و محدودیت ظالمانهاش میداند و این دوست روشن ما! در فضای فشار و بیحوصلگی نوشته و مدعی است که کارش شفای عاجل است برای روزگاری که شاهنامه نیمکَتِ نشستنِ گرد و غبار شده است!
ایشان باز افاضه میکند: «آیا عاقلانه است بهترین روزهای زندگیات را در کاری صرف کنی که در بهترین و خوشآیندترین حالتش باعث سرگرمی چندساعته یک ناشناس شود» باز هم توجه کنید، ایشان هدف از خلق اثرش را فقط سرگرمی و بازی میداند؟! ایشان مخاطبش را شهروندش را بیگانهای ناشناس میداند؟
با توجه به محدودیت و تنگنظری ایشان میبینیم که آقای بهزاد شاید مبادرت به خواندن چند کتاب نقد مدرن کرده و در ادامه خواهید دید که حتی تمام شاهنامه را نیز نخوانده است چراکه ایشان میخواهد رستم و اسفندیار را شانه به شانهی گشتاسپ فقط در این تکداستان قضاوت کند و این بدان معناست که ارتباط زنجیروار داستانهای شاهنامه را درک نکرده است.
و اما آقای گوردن گراهام مولف «فلسفة هنر» مینویسد: «تصور اینکه هدف کار هنری و ادبی چیزی کمتر از برافزودن بر ادراک و آگاهی مخاطب باشد یعنی فرو کاستن هنر به بازی و سرگرمی… اگر هدف لذت است میتوان از چیزهای دیگر بهتر لذت بود تا خواندن یک کتاب، اگر هدف بازی است، بازیها سرگرم کنندهی بهتری هست از خواندن کتاب !
پس از یادداشت و اما مقدمه …!
در اولین سطر مقدمه، ایشان مدعی است که مقدمه آخرین صفحهی کتاب است که به ضرورت در ابتدا آورده میشود و عقیده دارند که نویسنده بیرحمانه زاویهی دیدش را تحمیل میکند.
اما باید گفت: اول اینکه مقدمه در ورودی یک بناست و تا سازه ساخته نشود مگر میشود در یک زمین خالی در را کار گذاشت! دوم اینکه، مقدمه مدخل ورودی مخاطب به فضای اصلی متن است و در واقع آنچه من نوشتهام، را چکیده میکند!
ایشان در این مقدمه مدعی است که راه نجات فردوسی و شاهنامه را یافته است و همانا فحاشی کردن به امید آنکه کسی از روزنی سربرآرد و بگوید چه خبر است؟ ایشان با چنین فیگوری به دنبال تغییر پارادایم شاهنامهپژوهشی است اما من به عنوان یک همسایه از دل نگرانم که این تشت، این کوس رسوایی از بام و نای دیار ما برخیزد.
باور کنید اگر از این دست بر آقای بهزاد نکته بگیرم حجم نقد این حقیر بیشتر از صفحات کتاب ایشان خواهد شد. اما برای رعایت مخاطب در حد توان خویش به نکاتی خلاصه از آن خواهم پرداخت.
امیدوارم مخاطبان احتمالی و یاران غار، ایشان که این اشک تمساح آقای بهزاد بهحال شاهنامه را ریختن آب در خوابگه مورچگان دانستهاند و مورچگان یعنی تمامی مفسران معاصر! دورباش بگویم از خطر تنگنظری این اثر
اما روشن کردن چند تعریف
ایشان کتابش را برای گیج کردن مخاطب عام و خاص ناآگاه نوشته است و اگر بهدرستی معنای حماسهی طبیعی را توضیح دهیم خواهید دید که ایشان حرف در خوری برای گفتن در دریای بیکران شاهنامه ندارد.
مبحث مرگ مؤلف
مرگ مؤلف بطور خلاصه بیان میدارد که هر مولفی پس از نگارش متن خود میمیرد و آنچه از نوشتة او باقی میماند برداشت و تفسیری است که خواننده از متن میکند! چنین دیدگاهی بر سر آن است که مولف را از مرکز اثر که منبع مسلط معناست بیرون بیاورد و با متن خود را روبهرو کند.
در این جا دیدگاه میخائیل باختین نظریهپرداز ادبی بهنام روس را ارائه می کنیم برای فهم خطای جناب بهزاد:
رمان یگانه گونهی ادبی در حال رشد و به عبارتی فرجام نیافته است، رمان تجربهی دانش و ممارست آینده است، یک تجربة شخصی ! مطالعة گونهای مثل حماسه اما مانند مطالعة زبانهای مرده است! مطالعهی رمان مطالعة زبانهای است که نه تنها زندهاند ، بلکه هنوز در عنفوان جوانی به سر میبرند ! ص 35
همهی گونههای ادبی یا دستکم ویژگیهای معرف آنها، از زبان مکتوب و کتابت قدمت بیشتری دارند و تا به امروز نیز خصوصیتهای شفاهی و شنیداری دیرینة خود را حفظ کردهاند؛ اما در میان گونههای اصلی ادبیات فقط رمان قدمتی کمتر از نگارش و کتابت دارد . فقط رمان قابلیتی دارد که به ما اجازه میدهد با استفاده از روشهای جدید خواندن، این ادراک خاموش به سراغش رویم . ص 36
رمان یگانه گونهی ادبی است که در دورهی جدید تاریخ جهان پا به عرصهی وجود گذاشته و پرورش یافته است و به همین سبب، قرابتی بنیادین با این دوره و نقد امروز دارد.
بنا بر قول آقای باختین به عدم ادراک درست آقای بهزاد پی میبریم که میخواهد حماسه را همچون رمان بخواند و بهدست مخاطب تکهتکهاش کند او میخواهد «به وقت اکنون» و «افق امروز» آنرا بخواند یعنی تطبیق گونههای قدیمی با فضای مدرن امروز که در توان آقای بهزاد نیست!
اما توضیح مفهوم و چیستی حماسه، چیزی که اگر در ابتدای کتابش نوشته میشد بسیاری از سوالاتی که ایشان برانگیخته است صم و بکم میشدند و نیازی به پرسیدنشان نیست و خطاست پرسیدن آنها!
حماسه 3 ویژگی اصلی دارد:
1-موضوع حماسه، یک گذشتهی حماسی ملی است، به قول « گوته» و «شیلر» «گذشتهی مطلق»
2-مرجع حماسه، سنتی ملی است (نه تجربهای شخصی و اندیشهی آزاد حاصل از آن)
3-یک فاصلهی مطلق حماسی، دنیای حماسه را از واقعیت معاصر (یعنی زمانیکه نویسنده و مخاطبانش در آن به سر میبرند) جدا میکند. ص 46 همان
باختین باز مینویسد: « زمانی با گونهی ادبی حماسه مواجه میشویم که نه تنها مدت مدیدی از پایان تکوینش گذشته است بلکه دیگر، گونهای منسوخ تلقی میشود به عبارتی این گونهها در پایان مسیر رشد خود دارای استخوانبندی مستحکم و انعطافناپذیری شدهاند. همان ص 35
در این جا تنها راهی که برای آقای بهزاد میماند این است که به صورت انتحاری استخوانهای حماسه را در هم بشکند و اما پاسخی به وقت اکنون و افق امروز:
باختین مینویسد: گذشتهی مطلق از زمانهای متعاقب خود و از همه مهمتر از زمانی که سرایندهی حماسه و مخاطبانش در آن به سر میبرند کاملاً مجزا شده است. بنابراین، این مرز، ذاتاً در شکل حماسه نهفته است و در همة کلمات آن کاملاً مشاهده و احساس میشود. از بین بردن این حد فاصل، نابود کردن شکل گونهی حماسه است ! ص 49 همان
و ایشان باز ادعا دارد که ما باید با روح اساطیری و حماسی شاهنامه عجین شویم و آنرا بنا به دغدغهها و فکر و اندیشه و ضرورت های امروزین بشر تفسیر کنیم. اما به عقیدهی باختین «گذشته حماسی مانند دایرهی بستهای است که هر آن چه درون آن جای دارد، به انجام رسیده و پایان یافته محسوب میشود. در دنیای حماسه جایی برای نافرجامی، درنگ و ابهام وجود ندارد، هیچ روزنهای نیست که بتوان از آن نیم نگاهی به آینده کرد. دنیایی است خودکفا که نه ادامهای بر آن مفروض است و نه اساساً نیازی به تداوم دارد.» ص 49
و اما گشتاسپ
مهمترین نادیده گرفتن در پروندهی گشتاسپ، کنشهای او تا قبل از داستان رستم و اسفندیار است! گشتاسپ در داستان رستم و اسفندیار فقط یک کنش دارد که سبب گمراهی مخاطب میشود اگر پیشینهاش را از یاد ببریم و اما تمامی اتهاماتی که ایشان عمدهترین حجم کتابش را برخلاف موضوع اصلی اختصاص داده به نادیده گرفتن مفسران معاصر و متهم کردنشان به رونویسی از تاریخ طبری. در ماجرای گشتاسپ و اما با ارائه مختصری از پیشینه گشتاسپ مخاطب روشن چنانکه میداند چنین گشتاسپی که آقای بهزاد تبرئه میکند اصلاً در شاهنامه نیست.
در این چکیده مخاطب متوجه میشود که منابع زرتشتی علیرغم واقعیت چگونه کنش ناشایست گشتاسپ را فرو پوشاندهاند و او را بهخاطر پشتیبانی از ایدئولوژی زرتشت در هالهای از تقدس پیچیدهاند– اما فردوسی حکیم با اصالت و امانت بینظیرش، بدون تفسیر و قضاوت چگونه همچون مستندسازینماها را ثبت و ضبط کرده، بدون تدوین: (بهخاطر کم شدن حجم نقد شاهد مثالهای را حذف کرده ایم)
از آنجا آغاز میکنیم که کیخسرو پادشاهی را به لهراسپ میسپارد. لهراسپ دو پسر بنامهای «زریر» و «گشتاسپ» دارد.
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وز آن کار لهراسپ ناشاد بود
همین گشتاسپ که سرش پر از بادست در تفرجگاهی، به بزم بادهخواری ، قدری که مزهی می جریان خون را در رگهایش گرم میکند برپای میخیزد و از پدرش که در قید حیات است تاج و تخت را مطالبه میکند لهراسپ او را خام خیال میداند و اما گشتاسپ با غیظ و قهر ابتدا قصد رفتن به هندوستان را دارد. اما توسط زریر بازگردانده میشود.
اما بار دوم تک و تنها به سمت سرزمین قیصران میرود دلگیر از عدم کام یابیاش و در آنجا بعد از اتفاقاتی، ضمن به زنی گرفتن کتایون دختر قیصر، سپهسالار سپاه روم میشود، و رومیان به پشت گرمی او گستاخانه سفیری به ایران میفرستند و طلب باج و خراج میکنند.
اما لهراسپ به قراینی متوجه میشود که گشتاسپ سر سپاه روم شده و دلیل تهور رومیان هموست که قیصران را به مرز گستاخی به ایران رسانده است ! لهراسپ ناگزیر ، زریر را با تاج و تخت به روم میفرستد و همانجا آنها را تقدیم گشتاسپ میکند، گشتاسپ بعد ازکامیابی به ایران باز میگردد و لهراسپ از آن پس کناره میگیرد از سیاست. و در بلخ در آتشگاهی به نیایش مشغول میشود و اما گشتاسپ در بدو تکیه زدنش بر اریکهی قدرت با زرتشت مواجه میشود و به پشتیبانی از دین او برانگیخته میشود. گشتاسپ نخستین پادشاه ایرانی است که دین را در دوات سیاست تعمید میدهد. گشتاسپ مبلغ کمر بستهی آیین بهی میشود و سلسله جنگهایی را با تورانیان کلید میزند که در کورانشان زریر ارجمند بهدست بیدرفش کشته میشود.
بعد از این اتفاقات تازه ردپای اسفندیار در شاهنامه پدیدار میشود و به انتقام زریر پهلوانیها میکند و ترکان را با ترکهی تادیب مینوازد و از آن پس اسفندیار سپهسالار سپاه گشتاسپ میشود و به سایر بلاد با تیغ فرستاده میشود جهت تبلیغ! اسفندیار تازه از دوره افتادن در کشور بازگشته که ناگهان چهرهی بدگوی گرزم پیدا میشود.
این گرزم که از خویشان گشتاسپ است و از اسفندیار کینه به دل دارد. به دلایل نامعلوم، گشتاسپ را به تبلیس می فریبد و میگوید اسفندیار با جایگاهی که در میان لشکریان یافته درصدد گرفتن تاج و تخت توست، بیهیچ سرنخی از تمرد، به دروغ! و گشتاسپ به همین سادگی بدون پرسش و تحقیق و تفحصی در صحت و سقم شنیدهاش تمام خدمات اسفندیار را نادیده میگیرد.
گشتاسپ، با شنیدن این سعایت، شب از زور پریشانی نمیخوابد و فردا وزیرش جاماسپ را میفرستد تا اسفندیار را به حضور بیاورد جهت مواخذه، اما اسفندیار که در شکارگاهی با پسرانش مشغول «قیقاژ» است قبل از رسیدن چاماسپ، بدبینی پدرش را حس میکند و با بهمن آن را در میان میگذارد و میگوید پدرم دیوزده شده است. در این هنگام جاماسپ به اسفندیار میرسد و او را از اصل ماجرا باخبر میکند اما اسفندیار از یک سو رفتن به پیش پدرش را شایسته نمیداند و از دیگر سو نرفتناش هم به صلاح نیست.
بر سر دو راههی تردید او در نهایت سربه زیر به بارگاه میآید و گشتاسپ، خطاب به درباریان، با کلامی سیاس و زبانی تر از مظلوم نمایی اسفندیار را تهدیدی برای تاج و تخت خود معرفی میکند.
ز بهر یکی تاج و افسر، پسر
تن باب را دور خواهد ز سر
گشتاسپ خیره، نمیاندیشد که اسفندیار، چشم و چراغ لشکر و کشور است و با رنگ و روغنی در کلام به نکوهش اسفندیار میپردازد و بیان میدارد که اسفندیار با اینکه پدرش در قید حیات است خواهندهی تاج و تخت شده است و انگار دچار فراموشی شده گشتاسپی که لهراسپ را مجاب کرد تا تاج و تخت را بپردازد و به او واگذارد با چنینن بینشی درباریان را با خود همراه میکند.
پدر زنده و پور، جویای گاه
از این خام تر نیز کاری مخواه
گشتاسپ بدون اندیشه و بدون پذیرفتن هیچ پوزشی، ظنین و بدگمان، اسفندیار را به جرم ناکرده، زنجیر بر بال و کتف مینهد ! اسفندیار با گلایهای سبک، بدون کش دادن سخن، گردن مینهد به بند و فرمان گشتاسپ، گشتاسپ پس از به بند کشیدن پشت و پناه کشور ، راهی سیستان میشود و به مدت 2 سال، حال -به هر نیتی- خارج از قاعده سیاسی، سامان کشور را رها میکند و ترکان از این خلاء و خبط خبردار میشوند و هنگامه یورش و کینه جستن به ایران را مناسب میدانند. ارجاسپ تورانی یورش میآورد و در چنان خلوت نابخردانهای، ابتدا در بلخ لهراسپ را از دم تیغ میگذراند.
گشتاسپ- قدرشناس و نمکنوش زال- لمیده بر باد بیدرایتی در سیستان با شنیدن خبر به بلخ میآید و در رویارویی با تورانیان 38 تن از پسرانش را به دم تیغ ترکان میسپارد و سپاه خسته و پراکنده، و گشتاسپ، خوار و خفیف، پای در رکاب گریز به کوه پناهنده میشود و ترکان کوه را نیز محاصره میکنند. گشتاسپ در هوای بیچارگی دست به سر میگیرد و چاره را از جاماسپ میپرسد او تنها چارهی دفع این بلا را اسفندیار میداند که بیگناه بند میساید.
گشتاسپ که تیغ تورانیان را بر رگ ستیغ پادشاهی خود می بیند . بعد از تحمیل آن همه هزینه بر کشور و لشکر، به بهای نجات خود برای نخست بار وعدهی تاج و تخت را در ذهن اسفندیار کلید می زند گشتاسپ ندامتش را با وعدهی جبران توسط جاماسپ به اسفندیار ابلاغ میکند و حتی خدا را بر وعدهاش گواه میگیرد. جاماسپ، شبانه، دزدانه از میان کمربند حد و حصر دشمن در میگذارد و به دیدار اسفندیار میرود و درصدد دلجویی از شیر بیگناه دربند بر میآید…
اسفندیار با شنیدن خبر اسارت خواهرانش «همای» و «بهآفرید» و کشته شدن 38 تن از برادرانش خاصه فرشیدورد تاب نمیآورد و غل و زنجیر بر «بَر» و «بازو» میگسلد و رهسپار آوردگاه میشود. اسفندیاردرآن مهلکه به بالین برادرش «فرشید ورد» میرود و انگار تن خستهاش، معطل مانده تا این قضاوت را به اسفندیار بگوید و بمیرد.
چنین داد پاسخ که: ای پهلوان
ز گشتاسپم من خلیده روان
گر او چون تویی را نکردی به بند
ز ترکان به ما، نامدی این گزند
اسفندیار بالاخره با گشتاسپ روبهرو میشود و گشتاسپ باز بر سپردن تاج و تخت به او تاکید میورزد. سپاه توران با شنیدن نام رعبآور اسفندیار ترس میخورد و فردا که خورشید چهره مینماید. بر ترکان میتازد و آنها را متواری میکند بعد از رهایی از آن تنگنا گشتاسپ از اسفندیار میخواهد که به نجات خواهرانش بشتابد و اینجاست که باز هم وعدهی تاج و تخت را به او میدهد و آن را منوط میکند به موفقیت اسفندیار در ماموریت گذار از هفتخوان سخت و توانسوز تا رسیدن به روییندژ و نجات خواهرانش. اسفندیار باز این مانع را هم به بزرگی و دلاوری از سر راه بر میدارد.
هم خواهران را زبند میرهاند و هم آتش به دودمان ارجاسپ تورانی میزند!
آقای بهزاد با تنگنظری چشم بر تمام کنشهای گشتاسپ در شاهنامه بسته است. حال قضاوت با مخاطب آگاه. آیا چنین شاهی پیمانشکن هست یا نه؟ آیا خیره سر هست یا نه؟ آیا شهوت سریرنشینی دارد یا نه؟ آیا سادهلوح و سیاس هست یا نه؟ آیا بیتدبر هست یا نه؟
اما قبل از آغاز داستان رستم و اسفندیار سرنخهایی تلخ به سبک داستانهای ایرانی، از پیش، شرنگ در کام مخاطب میریزد و از زبان بلبل خبر میدهد از اسفندیار غرق در خون و رستمی که از این خونی که ریخته تباه شده است.
آقای بهزاد یا تعمداً یا از سر ناآگاهی چشم فرو بسته است بر تمامی مستنداتی که باید مبنای شناخت ما شوند
اما داستان رستم و اسفندیار که شروع میشود. اسفندیار گرد سرفراز که پیروز از رویین دژ باز آمده و تصویر از آنجا کلید میخورد که اسفندیار مست از مجلس بادهنوشی گشتاسپ به خانه نزد مادرش کتایون میآید. اما نیمهشب دنان و دمان، خفته مست ناگهان بر میخیزد از پریشانی تشنهی شراب است و حال را با مادرش باز میگوید. از وعدههای پدر برای بخشیدن تاج و تخت عاصی شده است و میگوید پدر به من دروغ میگوید و اگر فردا تاج را به من نسپارد به میل خود از او خواهم ستاندش.
اما این دو بیت از زبان کتایون -همسر گشتاسپ- قبل از پیشگویی جاماسپ پرده از شناختی نزدیک و عمیق بر میدارد و بر عدم وفای به عهد گشتاسپ و دیگر صفات نکوهیدهاش گواهی میدهد.
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد بدو نام بردار شاه
اما فردا که می شود گشتاسپ که از مطالبة اسفندیار آگاه است با جاماسپ رأیزنی میکند. این گشتاسپ نیکاندیش و نیکگفتار ، با دانستن سرنوشت اسفندیار و کشته شدن او به دست یل کهنسال، پورزال، رستم دستان، در حضور جاماسپ تاسف خود را طی چند بیت برگزار میکند اما فردا که خورشید چشم میگشاید، بدون «چرچه دل» آوردن اسفندیار را با سلاح و سپاه به درب خانه رستم میفرستد.گفتنی است در حین و قبل از گرفتن تصمیم گسیل هیچ نشانهای از جنبیدن مهر این پدر بر فرزندش دیده نمیشود، هیچ افسوسی نمیخورد بر جوانی و جوهرش! بدون فکر دادن تعلیقی؟
اما اگر هم بستن تهمت قتل به ریش گشتاسپ قدری تند به نظر برسد اما در دایرة احساسی حماسه در واقع چنین اتهامی نوعی مجاز است و آنگونه که در کلام مفسران هم میبینیم نوعی تنبیه گشتاسپ است در تفسرهایشان! کما اینکه این سنخ مجاز در فرهنگ و عرف بومی هم قابل ردیابی است.
آقای بهزاد در ص 47 تا 49 شباهتهای داستان «رستم و اسفندیار» را بر میشمارد.
در این تطابق سعی در اثبات صحت و سقم پیشگویی و موقعیت پیشگو دارد که این موضوع با اشاعهی فیلمهای حماسی کرهای در میان عامهی مردم بدیهی به نظر میرسد و نیازی به توضیح ندارد.
اما در یادگار زریران وقتی پیشگویی میشود که زریر و… کشته میشوند گشتاسپ سخت به دنبال راه چاره برای تعلیق و جلوگیری از آن سرنوشت محتوم میگردد – اما در داستان رستم و اسفندیار میبینیم که خبری از چارهاندیشی نیست.
در یادگار زریران تهدید دشمن جدی است و بایستی برای دفع آن زریر به دهان گازانبر تقدیر گذارده شود؟ اما در داستان رستم و اسفندیار مگر رستم تهدیدی بود برای حاکمیت گشتاسپ؟
ما میبینیم زال با دانستن شومی سرنوشت شغاد او را به کابل میفرستد (لااقل چارهسازی در کوتاهمدت)
اما همچنانکه گشتاسپ سابقه دارد آیا نمیتوانست برای تعلیق تقدیر اسفندیار را چند سالی در زندان نگه داشت.
آیا نمیتوانست طریق دیگری بیندیشد برای برداشتن رستم از سر راه؟
ایشان در ص 44 مینویسد: «حداقل نتیجهای که در آغاز خویشاوندی این دو متن (رستم و اسفندیار با یادگار زریر) اثبات دیرینگی و قدمت و اصالت روایت شاهنامه است و این یعنی اثبات بیگناهی گشتاسپ
لطفاً به زنجیرهی این استدلال توجه کنید: که تمام قانون علیت را زیر سوال میبرد! شما خود ابتدا منابع زرتشتی را از اتهام نادیده گرفتن کنشهای خیره سرانهی گشتاسپ تبرئه کنید بعد از موثق بودن آنها صحبت کنید؟!
ایشان در ص 68 مینویسد: «هر کس بدون پیشداوری داستان رستم و اسفندیار را مطالعه کند خواهد دید که داستان روال عادی خود را طی کرده و هیچ دلیل و شاهدی وجود ندارد که با توجه به آن گشتاسپ را متهم به فرزندکشی کرد؟»
شما با این کار ارتباط داستان را با سایر اثر قطع میکنید این کار شدنی نیست و همانا از میان برداشتن تمام شواهد و مدارک است.
اما توجه کنید موضوع را از جایی کات میکند که گشتاسپ فقط یک کنش دارد و چنین دفاعی سوالبرانگیز است. نکند شما در زنجیره مخالفان وستیزندگان شاهنامه قرار گرفتهاید.
اما اگر ما رستم و اسفندیار را بدون در نظر گرفتن پیشینهی بلندشان فقط در این تک داستان قضاوت کنیم، آیا چیزی باقی خواهیم گذاشت از کیفیت حماسی آن دو!
ایشان در ص 67 اشاره میکند: به منقلب شدن گشتاسپ از شنیدن خبر مرگ اسفندیار
باید گفت دنیایی از کشته شدن غافلگیرانه قذافی دیکتاتور تأسف خورد! حال میخواهید گشتاسپ از مرگ اسفندیار بیبدیل خم به ابرو نیاورد.
ایشان در ص 36 مینویسد: البته به دلایلی که در فصلهای بعدی خواهد آمد، گشتاسپ ضمن تلاش برای حفظ تخت کیان و آیین بهی به مرگ فرزند رضایت نداده و اسفندیار را به امید تغییر قضا به جنگ رستم میفرستد!
آیا در کجای این داستان صحبت از یک جنگ دینی شده است؟ آیا رستم تاجبخش، کی و کجا، به کدامین آدرس و سرنخ تهدیدی برای تاج و تخت کیان بوده؟ اما حدس شما در مورد امیدواری گشتاسپ به تغییر قضا مغایر است با تمام آنچه میخواهید اثبات کنید، از یک سو تقدیر پیشگویی شده را لاجرم میدانید و آنجا که گشتاسپ کنشی ندارد و تسلیم، اسفندیار را به سیستان میفرستد سکوت میکنید و در اینجا دلیلی دیگری میتراشید انگار حواستان جمع نیست!
ایشان در ص 63 مینویسد : آیا گشتاسپ مجاز است که تاج شاهی را به کسی بسپارد که دیری ملازم آن نخواهد بود. این تنها نکته و دستآویز کتاب ایشان است که شاید بتواند با آن از گشتاسپ دفاع کند! اما با توجه به استتار جاهطلبی در تک کنش گشتاسپ، دور از انصاف به نظر میرسد و نمیشود با دل قرص حتی در این دستان او را تبرئه کرد و با قرینهی بیکنشی و عدم جنبش گشتاسپ بر فرزندش که بر لبهی تیغ تقدیر تکیه زده است، آنهم زایل شدنی است و نکتهای دیگر: اگر شما حتی گشتاسپ را با رشوت و چشمبندی و نادیده گرفتن سرنخها بتوانید تبرئه کنید؟ گشتاسپ در ماجرای پرداختن کشور از سامان و یورش ترکان و کشته شدن پدرش لهراسپ و 38 تن از پسرانش متهم است و تبرئه نخواهد شد!
و اما رستم سزاوار جفا نیست …
ایشان در ص 77 : « تیتر میزند «کاریکاتور رستم» زدن چنین برچسبی بر رستم حماقت و بیمغزی قابل توجهی میخواهد چرا که چنین تجاوزی کار خردی نیست! ایشان با چنین نگرشی در واقع تیر خلاص را بر توان پژوهشی خود شلیک میکند.
آقای بهزاد مینویسد: «بارها نویسندگان از علت اختلاف شخصیتی از یک داستان نسبت به داستانی دیگر در شاهنامه به اعجاب افتادهاند. آقای بهزاد با این جمله تقریباً دنبال راه فراری میگردد برای خود و برای توجیه طرح متوهمانهاش یعنی قطع ارتباط این داستان با کلیت اثر و به همین منظور نیاز دارد کاریکاتور رستم را بکشد!
ایشان مخدوش شدن چهرهی رستم در این داستان را به دلایلی که ذکر خواهد شد بیانگر قدرت این روایت میداند؟ اما آقای بهزاد پاسخ دهد چرا از سمت منابع زرتشتی رستم بهکلی نادیده گرفته میشود؟
ایشان در ص 78 مینویسد: «برخلاف نویسندگان معاصر من بر این باورم که در متن مورد استفادهی فردوسی در کنار بیان پهلوانیها و رشادتهای رستم، چهرهی منفی از او ترسیم شده و به نوعی از قاتل اسفندیار بدگویی شده و فردوسی این بدگوییها را در خلال داستان آورده»
توجه کنید به سنگینی این «من» که در کلام آقای بهزاد است. این باور ایشان نیز حرف نویی نیست و گذاردن سر ناسازگاری و ستیز با رستم و کشیدن کاریکاتورش! به شدت بوی دیدگاه شپیگل را میدهد. شپیگل مکرر خاطر نشان کرده است که اسفندیار پهلوان دینی موبدان است که از هر حیث از رستم برتر بوده و در جنگ با رستم که بنا بر معلوم از طرف مادری بازماندة ضحاک است، بالاخره با کمک جادو شکست مییابد»
در ادامه با تکیه بر آگاهی مخاطب تفسیری از داستان رستم و اسفندیار ارائه خواهیم داد مخاطب متوجه خواهد شد. که تا چه اندازه، حدسیات آقای بهزاد سفسطهآمیز و بیپایه است و خواهیم نمود که تمام داستان رستم و اسفندیار در خدمت عظمت و بزرگی رستم است و در واقع مقدمهی پایانبندی 500 سال پهلوانی رستم با این داستان چیده میشود.
باور ما این است که رستم مهمترین دلیل افتخار مردم به این گذشتهی حماسی است و بزرگی رستم به هر طریق دیگری اگر به سمت مرگ کشانده میشد مرگ کوچکی بود! اگر او فقط با دسیسهی شغاد کشته میشد، مرگ کمی بود. -کما اینکه سر نخ دسیسه شغاد در همین داستان رستم و اسفندیار است- اگر رستم بهدست یک پهلوان ترک کشته میشد به غیرت ایرانی بر میخورد.
ما در ذهن و زبان، از بن جان، در کاویدن زوایای این داستان، غبطه میخوریم بر حال هر دو پهلوان و سوگوار و تأسفخوران لب میگزیم از ناچاری این نبرد، چرا که این دویل نامدار، برای این مرز و بوم سرافرازانه، نرد مردانگی باختهاند برای پاسداری از نام و ناموس ایران! اما دانستن این مهم که داستان رستم و اسفندیار در واقع مقدمهچینی برای مرگ رستم است باز شوری حماسی خواهد دمید در ذهن دوستداران حماسه!
ما عظمت رستم را میشنویم از زبان اسفندیار، در محضر گشتاسپ که جوانمردانه بر زبان میراند.
نکو کارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
و کتایون هم رستم را در حضور اسفندیار به نیکی میستاید:
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون راند اندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگـاه دیــــــو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شــید
و اما در این نبرد داخلی نفس هیجان به شماره میافتد. اسفندیار در مواجهه با رستم چنانش میستاید، که از لذت مو بر تن میزند:
خنک آنک او را بود چون تو پشت
بود ایمن از روزگار درشت
خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند ترا یادگار
اما در این آخرین نبرد اسفندیار منحصر به فردترین حریف و همآورد رستم است به دلایل:
1- اسفندیار پهلوان و شاهزادهی ایرانی است.
2- اسفندیار همانند رستم هفتخوان از سرگذرانده است.
3- اسفندیار رویینتن است.
4- اسفندیار از همهی حریفان قبلی رستم، «اکوان دیو»، «دیو سپید»، «خاقان چین» و … قدر قدرتتر است.
و همة این مشخصات به تراژدی رستم و اسفندیار کیفیت فراتصوری میدهد. نقطهی اوجی بر پایان رستم، پهلوان 500 ساله، رستم دلیر، چابکسوار رخش، رستم تاجبخش.
مخاطب ایرانی حماسه در نبرد «رستم و سهراب»، هنگامه که جدی میشود با این پیشآگاهی که نبرد پدر است با پسر اما همینکه سهراب بهنام ترکان میجنگد، دعا میکند که رستم دست بالادست را داشته باشد! در چنگ انداختن در پنجهی جگرگوشهاش!
در این آخرین نبرد، سخت و دشوار، پیروزشدن افتخار تلخی است و میبینیم که رستم علاوه بر زور بازو، کوه پانصدسالهای است از تجربه، دشت بیکرانی است از تدبیر، راهبلدی است در جستن راه در تنگناها، کارسازی است در ورطهای که بنبست روی مینماید. تدابیری از جنس همان که با جگرگوشهاش سهراب کرد!
اما تأسفبرانگیز و زننده تعابیر و اهانت نابخشودنی آقای بهزاد است، ترسو خواندن رستم، خطاب نفرتانگیزیست، بازی از سر جهلیست با غرور ملی ایرانی، پتک گرانیست بر غریزهی شورمند شدن از آتش حماسه!
خوشبختانه تاکنون با وجود سر و صدای بسیار مؤلف، توجه هیچ صاحبنظری جلب نشده است و این نشانه خوبی است برای پیش پاافتادگی این اثر و اینکه آنرا قابل بحث و فحص نمیدانند با این که ایشان سخت معطل جواب مانده است. یکی از کیفیتهای شاهنامه رجزخوانی پهلوانان است، جملاتی سرشار از شور! اما در دو بیت زیر، رجزخوانی اسفندیار با رستم با رجزخوانیهای دیگر بسیار متفاوت است چرا که در این رجز به شکلی رسا رستم را بر میکشد. آنگاه که تیغ رستم، آهن اسفندیار را نمیبرد! لطفاً گوشتان را بر روح این رجز تیز کنید!
چرا پیل جنگی چو روباه گشت
ز رزمت چنین دست کوتاه گشت
تو آنی که دیو از تو گریان شدی
دد از تف تیغ تو بریان شدی
مخاطب آشنا با علم معانی به درستی درک میکند که این رجز اصلاً رنگ و بوی تخفیف ندارد، بلکه در خدمت تمجید از بزرگی رستم است. رستم در اوج خستگیهای تنش کاملاً هوشیارانه چاره میاندیشد و به زواره میگوید به زال بگو:
نگه کن که تا چارهی کار چیست
برین خستگیها بر آزار کیست؟
نبرد رستم و اسفندیار نبردی یکطرفه نیست که با یک تیر، مرد و مرکب در هم فروپیچیده شوند.
آقای بهزاد با درآویختن طلا و مس، از ارزش طلا نکاسته است، بلکه با چنین گمانهی نادلپسند و خردگریزی عقل خویش را زیر سُم سوالهای بسیار میبرد. رستم هیچ گاه از مرگ نهراسیده او از اعتبار خویش که محصول دفاع از نام و ناموس ایران است دفاع میکند.
ایشان در ص 80 مینویسد: «رستم شکست را پذیرفته و کاملاً تسلیم است و به دنبال مفری میگردد که از دست این حریف قدرتمند و شکستناپذیر به در برد و به خاطر نجات جان خود به هر دوز و کلکی دست میزند»
آیا چارهاندیشی رستم معنایش تسلیم است؟ اما رستمی که نامدار زیست، باید نامدار بمیرد و در آخرین قدم که در رویارویی اسفندیار باید برداشته شود او بر دژ تسخیرناپذیر اسفندیار رویینتن هم فائق میآید. اسفندیار دلسوزانه از این که رستم زمینگیر شود نگرانی است:
بدیدم همه فر و زیب ترا
نخواهم که بینم نشیب ترا
رستم نیز برای تکامل تعادل و قرینهسازی به عظمت اسفندیار معترف است و آن گرد گردنفراز را توصیف میکند. رستم میاندیشد که با زینهار خواستن از اسفندیار چارهای بیندیشد، او در ابتدا چاره را در آن میبیند که به صورت تاکتیکی به کوه بزند و اسفندیار را خسته کند، چنین راهکاری از سر تدبیر است نه ترس؛ چرا که رستم اگر میترسید مرد مبارزه نمیشد.
با راهنمایی قدرت فوقبشری سیمرغ راز رویینتنی اسفندیار بر رستم مکشوف میشود و راه گذر از اسفندیار را دو چشم جهانبیناش عنوان میکند. باز هم ایجاد تعادل و توازن را میبینیم. اسفندیار نیز توسط زرتشت در آب «رز» رویینتن میشود، کوهی از آهن، اسفندیاری که تن تناورش را تیر و تیغ نمیخراشد. بر مخاطب آگاه روشن است که در این داستان هر دو پهلوان در اوج عزتند و هیچکدام فرو کاسته نشدهاند و هم چنانکه میبینیم: گشتاسپ، اسفندیار، جاماسپ، سیمرغ و تقدیر همه و همه در خدمت رقم زدن پایانی حماسی و قدرتمند برای رستم هستند.
ریشهی استدلال آقای بهزاد انگار نیازمند است برای بر کرسی نشاندن اهالی تزویز، ابر قهرمان و پهلوان مردمی شاهنامه را نیز از سر راه بردارد، اما سیمرغ برای اثبات همراهیاش در این اتفاق، اصلاً نگاهش منفی نیست و رستم را از مواجه شدن با اسفندیار برحذر میدارد. اما در گشودگی گره از این کارزار و این هول و ولا و گرهزدن بر پایان پهلوانی رستم، سیمرغ بیان میدارد: کشتن اسفندیار مساوی است با صدور گواهیفوت رستم:
که هر کس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد کارزار
بدین گیتیاش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
آگاهی از اینکه رستم با کشتن اسفندیار در واقع خود را نیز به کشتن میدهد، باشکوهترین پایان قابلتصور برای رستم است و اما رستم اسفندیار تحسینبرانگیز را در پایان نشاندن تیر دو سر بر دو مهرهی چشمش اینگونه تصویر میکند.
سواری ندیدم چو اسفندیار
زرهدار و با جوشن کارزار
ما هر دو پهلوان ایرانی را دوست میداریم و جانبداری کردن از یکی از آنها را جفایی میدانیم بر نظم و نسق پرمعنای داستان رستم و اسفندیار اما به در مانده شدن رستم مثل همیشه رضایت نمیدهیم، رستم باید شکستناپذیر بمیرد برای زندگی با عظمت در ذهن مردم و در این جا به رسم ادب و احترام به رستم و حماسه لازم است پوزش بطلبیم بابت این کاریکاتور…
و اما ناروایی بر فردوسی
ایشان عنوان میدارد: «من بر این عقیدهام که حماسه، نه با فردوسی آغاز شده و نه در وی پایان مییابد و به این ترتیب فردوسی نمیتواند حرف آخر را زده باشد؟» ایشان معلوم نمیکند با مفسران مسئله دارد یا با فردوسی؟ اگر ایشان با فردوسی مشکل دارد که فردوسی فقید اینگونه ادعایی نداشته، اما ما فردوسی را در جای خودش محترم میشماریم و نمیپذیریم گذر از فردوسی همراه با لگدمال کردن او اتفاق بیفتد. آیا ما برای نو گفتن بایستی پلهای پشت سرخویش را درهم فرو کوبیم؟
بهزاد در ص 114 مینویسد: «فردوسی را مفسران معاصر به لایتناهی آسمان فراری دادهاند و برای سلامت و حیات و بالندگی شاهنامه هم که شده باید فردوسی را به زمین آورد این کار حتی به قیمت تهمت کجفهمی و بدذوقی به فردوسی هم که شده باز ضروری و پسندیده است.»
هر قدر چشم را تیز میکنیم اثری از فردوسی در آسمان نمیبینیم؛ اما انگار ایشان از بن یک چاه فردوسی را برانداز کرده، که او را در آسمان میبیند.
شما با طرح این مسئله خود نیز آگاهی دارید که مسئله را کج دیدهاید و از پیش آنرا بر خود هموار کردهاید؛ اما اتفاقاً فردوسی در روزگار خودش دست به ریسک بزرگی میزند از سر آرمانخواهی، آنگونه که بیهقی به عنوان یکی از نخبگان معاصر حکیم بر آن صحه میگذارد.
بیهقی مینویسد: «میخواهم تاریخی بنویسم که خرد آن را رد نکند، شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند و بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست دارند چون اخبار دیو و پری و غول و بیابان و کوه و دریا …» در واقع متهم نمودن فردوسی در روزگار خودش با دست زدن به داستانهای عامهپسند خطر بزرگی بوده است.
آقای باختین در تایید ریسک فردوسی مینویسد: «کسی قادر نیست در زمان خود به عظمت دست یابد؛ عظمت، خود را فقط به نسلهای بعدی مینمایاند که جلال را در گذشته مییابند.»
بیاییم از سر بخل و تنگچشمی به فردوسی ننگریم نه او را به آسمان فراری دهید و نه او را بر زمین بکوبید.»
در ص 15 آقای بهزاد مینویسد: «بسا که فردوسی در زمان خود شاهنامه را برای دوستانش خوانده باشد و عده ای از آنان متوجه مقصود داستانها نشده باشند در این شرایط فردوسی داستانها را بر ایشان توضیح داده است و بعید نیست برخی از دوستانش برخی از داستانها را آن چنان زیبا توضیح و تفسیری کردهاند که خود فردوسی هم به وجد میآمده و به آنان احسنت گفته»
توجه کنید: این حدسزدن آقای بهزاد در ادامه، پایه و مایهی استدلالی میشود که میخواهد در چند سطر جلوتر با آن فردوسی را بر سردست بچرخاند و پهلوانیها بکند و بگوید: «فردوسی لزوماً بهترین مفسر شاهنامه نیست» موضوعی که اصلاً فردوسی خدا بیامرز ادعا نکرده است، فردوسی جایگاه خود در نظم شاهنامه را بارها با صدای رسا بیان میدارد.
تمامی بگفتم من این داستان
بدانسان که بشنیدم از باستان
آقای بهزاد با بر ساختن سوالاتی که اصلاً مورد بحث نبودهاند به شکلی تخفیفیافته فردوسی را نشانه میرود و میخواهد گربه چنگی بر صورت فردوسی بکشد تا نامبردار شود.
بهزاد در ص 109 مینویسد: « فردوسی اشتباه کرده است» تیتری سرشار از کژتابی! و تأسف اینجاست که آقای بهزاد روزگاری کار رسانهای کردهاند، نمیدانم ز چه رو از این شگرد -که خاص نشریات زرد است- استفاده میکند؟ مخاطب وقتی با تیتر مواجه میشود فکر میکند فردوسی در روایت شاهنامه اشتباه کرده و مردمی تنگحوصله با سرانهی2 دقیقه مطالعه در روز احتمالاً اصل موضوع را نمیخوانند اما با دیدن مطلب میبینیم که موضوع، صحبت تقدیم کتاب به سلطان محمود است چیزی که هیچ ربطی به اصل موضوع ندارد. محمود! ترک خانهزاد نمکناشناسی است اما ما بابت نضجیافتن شاهنامه از ترکان سپاسگزاریم که تنور این حماسه را گرم کردهاند و پهلوانی سربازان ایرانی در مصادف با آنان شکل گرفته و معنا شده است.
فردوسی آگاهانه، آرمان داشته است و با تمام مصائب به این مهم کمر همت میبندد و باید مواظب باشیم در دام «افق امروز» گرفتار نیاییم و هویتهای تاریخی را لگدمال نکنیم؛ از این چارهاندیشی سرپیری، دستانتهی، بنبست فقر و نداری و عصای ناتوانی جسمی بر او خرده نگیریم و مؤدبانه بر نازکدلیاش طعنه نزنیم فردوسی در جایی اینگونه آرزو میکند:
کنون خورد باید می خوشگوار
که میبوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پرز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نان و نقل و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
اگر امروز من و ما بر قامت فردوسی، موازی با سلطانمحمود ترکتازی کنیم و موازی با سلطانمحمود بیندیشیم پرواضح است که باید گردن فردوسی را بزنیم.
بهزاد در ص 115 مینویسد: «پایان سبقتممنوع» اگر مخاطب موفق شود از چنبرهی کلام شاعرانه ایشان بگریزد، خواهد دید که ایشان ساز را از سر گشادش مینوازد. ایشان درصدد است تا کاخ بلند فردوسی را بر زمین بزند تا شاید از آن آپارتمانی بسازد یا بزرگراهی را از روی تنوارهی فردوسی عبور دهد… مابقی نکات را بخاطر ایجاز میگذاریم تا مجالی دیگر
تضادها
ایشان در ص 115 بر مفسران خرده میگیرد که با «شاید» ، «اما» و «اگر» تفسیرشان را ارائه میدهند اما خود نیز مرتکب اما و اگر شده است و آیا رفتن شما در مسیر حدسیات همانا همچون درزی افتادن در کوزه نیست؟ ایشان در ص 92 مینویسد: «آنچه میخواهم بگویم» در واقع چکیده کلام ایشان است که میبایستی در مدخل و ابتدای کتاب ارائه میشد که اعمال نشده است. ایشان بدون درک سایر مؤثرها در مهجور ماندن شاهنامه، تمام بار کوتاهیها را فقط بر دوش مفسران پیاده کرده است. ایشان آنقدرکه به مذمت مفسران میپردازد، به تبرئه گشتاسپ نکوشیده است.
بهزاد در ص 39 ریشهی تفسیرهای معاصر را به تاریخ طبری و غررثعالبی وصل میکند و برای نمودن عدم اعتبار قول منابع، تلاشها میکند، اما در ص 74 برای پاسخ به نقد آقای ندوشن که مینویسد: «گشتاسپ، کشور را بیسرپرست میگذارد و به زابلستان میرود و دو سالی مهمان رستم میشود» .
ایشان با توسل به غررثعالبی و موثق دانستن این منبع مینویسد: «گشتاسپ با لشکریان خویش برای سرکشی کشور و تازه کردن پیمان و کوشیدن در تحکیم مبانی دین به شهرها سفر کرد.»
ایشان مینویسد: «نویسندگان معاصر نه تنها متوجه اختلاف روایات نشدهاند بلکه با نادیده گرفتن قداست گشتاسپ در متون اصیل پهلوی و اوستایی و تعمیم ناروای روایت طبری به شاهنامه و برداشت و تفسیر غلط از ابیات آن، گشتاسپ را مورد طعن و نفرین قرار داده و به طور ضمنی فردوسی را محکوم به ناامانتداری یا بیدقتی کردهاند.» ص 43
توجه کنید، منابع زرتشتی با اغماض، تمام کنشهای خانه خراب کُن گشتاسپ را نادیده گرفتهاند و در این جا با استناد به ابیات اصیل شاهنامه گشتاسپ از منظر سیاسی مورد پرسش است نه یک قدیس فروپیچیده در حریم و هالهای غیرقابل پرسش.
ایشان براساس حدسیات خود، منبع قطعی مفسران معاصر را تاریخ طبری میداند و این خط را میکشاند و وصل میکند به اینکه یا گشتاسپ باید با چنین مدعایی تبرئه شود -یعنی تحمیل بیرحمانه دیدگاه مؤلف- یا با چنین تفسیری، فردوسی را به خطا رفته خواندهایم.
باز در ص 43 مینویسد: «اگر در روایتی، گشتاسپ فرزندکش معرفی شود نشانگر غیرمعتبر بودن روایت است، بهعبارتی ایشان کلافی را سردرگم میکند و میخواهد دست و بازوی سخن از جنسی دیگر و تفسیر دگراندیش را ببندد: کما اینکه فرزندکشی گشتاسپ خود گمانهزنی در حیطهی تفسیراست نه روایت.
در شیوه پژوهشمحور نیاز به اقامهی دلایل جامع و مانع و گمانهزنیهای استخواندار است، اما ایشان صرفاً «یادگار زریران» را به عنوان یک کشف مانند برگ پاسور «کُت پِر» بر زمین میزند و میگوید «کُت» (کیش و مات) همچون برادر سعید جلیلی در جریان مناظرههای ریاستجمهوری که در مواجهه با هر موردی با تفرعن و با کمک انگشتاشاره فقط میگفت غلطه، اما بعدها مستندات، عکس غلط او را اثبات میکردند.
آقای بهزاد در جلسهی رونمایی از این کتابش -آنهم در قرن بیستو یکم- با دعوت از عدهای از سیاسیون بر سر آن بوده که از روشنی وجود آنان نوری فرا بتاباند بر کتابش و آنوقت فردوسی را متهم میکند در نزدیک شدن به سلطان محمود، حال به هر بهانهای! در جمع آن خوبان ایکاش از جناب آقای علیاکبر استاد اسدی مدافع اسبق تیم ملی هم دعوت بهعمل میآورید.
کلامهای پایانی:
ایشان به صورت ضمنی میگوید: شاهنامه محدود میشود اگر آنرا اثری در مقابله با عرب بنهید. اما ایکاش به این پرسش پاسخ میداد: خیزش موج اقبال به شاهنامه در قرن 4هجری چه دلیلی داشته است؟ آیا شما در همین شاهنامه میتوانید جنس نگاه به زن را تفسیری به نفع فمنیسم بکنید؟ آیا آنجا که اعراب بر دیار خسروان استیلا مییابند با کمترین فهم از آیین کشورداری و در گذرزمان کار را به جایی میرسانند که فخر بفروشند. مردم بایستی به چه چیزی تمسک بجویند تا از منظر روانی اعتماد به نفسشان احیاء شود.
راقم این سطور بر این باور است اگر در حیطهی شاهنامه تفاسیر درست و مقتدری انجام میشد، فردوسی در رقابت با همتایان خارجی خود ستارهای دستنیافتنی میشد، اما چنین تنه و طعنهزدنی، خود میتواند به یکی از عوامل متروک و مهجور ماندن روز به روز شاهنامه منجر شود.
کوتاهی ما در حق شاهنامه بسیار است. مثلاً سینما در راه بازنمایی شاهنامه چهکار کرده است؟ سینمایی که اجتماعی است از هنرها: عکس ، فیلم ، صدا ، موسیقی، متن و تدوین . آیا دلیل اقبال کارهای حماسی کرهای در ایران را میدانید؟ آیا مگر چیزی جز این است که روح حماسی در مردم ایران پرشور و تپنده وجود دارد و ما راه استفاده از شاهنامه را نمیدانیم . هراس این است که مخاطبانی منفعلانه کتاب شما را بخوانند و تسلیم دیدگاه مؤلف شوند.
باید گفت نسلی که پژوهشگرش من و شما باشیم، خوب کاری میکند که کتاب نمیخواند و ساعتهای سرگرم تلگرام و… است. خوب کاری میکند که در قلیانیها ساعتها لم میدهد و دود حلقه میکند.
به قول الکساندر پوپ «دانش اندک خطرخیز است» آنهایی که دربارهی موضوعی تنها از معلومات اندکی بهرهمندند غالباً گرایش قویی دارند به این که خودشان را اهل فن بدانند. عدهای از اهالی عبوس ادبیات این شهر از این سنخ، با اطلاعات نیمبندشان، هیچ کس را به رسمیت نمیشناسند و این از خاصیت جوامع بدوی است.
ناسزا گفتن راز زندگی است، لج کردن رگ غیرت حریف را میجنباند، با این همه بازی قاعدهای دارد و نباید با اعصاب و احساس مخاطب بازی راه انداخت؛ لطفاً دست نگه دارید، وقت و کوششتان را در مسیر رمانهای اجتماعی و ارتقای آگاهی مخاطب بهکار گیرد.
اشاره: این مطلب در شمارهی 12 نشریه بلوطستان منتشر شده و استفاده از آن تنها با ذکر منبع مجاز میباشد
بسمه تعالی
بزرگی میفرماید “سخن در بند توست و چون گفتیاش تو در بند آنی” یک اینکه: نقد کاری عاقلانه و شجاعانه است. بی شک کمتر کسی در عالم از گزند نقد رهاست حتی آثار بزرگ شاهکار آفرینان و فرا واقع گرایان ادب دنیا هم دستخوش نقد و نقادی است. به عنوان مثال زنده یاد دکتر علی شریعتی از حماسه سرایی چون فردوسی پاک زاد و غزلسرایی چون حافظ لسان الغیب و خداوندگارِ سخنی چون سعدی تنقید فرمودهاند البته نه به لحاظ محتوای کار شاق و ساق ایشان بلکه به لحاظ عدم تقابل و تنازعی که با سلاطین زمان خویش داشتهاند. حتی برجسته ترین منتقدان پیشکسوتی چونان جرجانی و ابن اثیر که فن بلاغت را بنا نهادهاند، خود بی نیاز از نقد نبودهاند…
بنابر اینها نه کار کسی عاری از عیب است و نه اینکه هر کسی که نقد بر او وارد شد، معیوب است. دو آنچه اینک است دوست عزیزی که نه تو را دیدهام و نه میشناسم. نه دیدهای و نه میشناسی! بنده هم کتاب جناب ابراهیم بهزاد را خواندهام و هم مطلب مطلوب شما را. انصافا هر دو از فصاحت و بداهت خاص خود بهرهی وافر دارند اما آه و اسف از خطرپذیریهایی که به سان رانندگان بی احتیاطی که دور دور میکنند و خطر میآفرینند، مرتکب شدهاید. در سخن فراز فراوان و نشیب کم دارید…
بزرگ! از آدم ماخوذ به حیایی چون ابراهیم بهزاد به دور است که چنین مورد هجمهی نامهربانانهی عزیز دردانهات واقع گردد. کجای اثر تبرئه نامهی گشتاسب به ساحت با مساحت فردوسی بیادبی و بیحرمتی شده است؟؟؟
اصلا مگر کسی جرات بروز این التباس و اشتباه را دارد. حیف است در یاد کرد کسی که پیهی رنج این اثر را بر خود مالیده است و از درد جانکاه سالیان فردوسی پژوهی نالیده است، این چنین پرداخته شود و تاخته گردد. در نوشتهی بهزاد چیزی از فردوسی کم نشده است او را آن طور که هست، نمایانده است نه آن طور که بوده و اکنون به زعم و رغم شما نیست…
دوستی و ارادت شما به فردوسی بیشتر به قصهی “مرد و مگس” مولوی میماند…
به هر روی نوشتهی شما بسیار عبس و عصبانی به رشته تحریر آمده است و با پوزش و شرمندگی، بیشتر شبیه عقده گشایی و حسابرسی مالی و بده بستان شخصی است تا نقد…
شما قدح فرمودهاید نه نقد، به عبارتی طرف را نکوهش کردهاید تا پژوهش. به جای پیرایش از حشو و زاید او را تحقیر و تحریک فرمودهاید خیلی پرشتاب پی کار نقد آمده اید به ویژه جایی که حتی اثر انگشت رشک آلود خود را پای اسم ایشان گذاشتهاید…
بنده به عنوان مخاطبی که شما آن را تحمیق و تحقیر فرمودهاید، قد کشیدهام با مولف هم ارتباطی ندارم او را فقط به اسم و رسم نویسندگی و خوش همسایگی آثارش می شناسم. این جور برداشتها و نقدهای درد آور بر عهدهای آدمهای بد سگال است نه بزرگانی چون آقایت که… “بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد”
[پاسخ]