کد خبر : 16101
تاریخ انتشار : 17 ژانویه 2015 - 23:23
نسخه چاپی نسخه چاپی
تعداد بازدید 572 بازدید

یک نگاه و چهار حرف / نگاهی به شعر هوشنگ رئوف

نگاهی به چهار مجموعه شعر هوشنگ رئوف امیر هوشنگ گراوند: سال 1393 شاهد چاپ و انتشار رسمی و همزمان چهار مجموعه شعر « جنون آب »، « ناز گلو خوانده ای » ، « نبض گلوی تاک » و « دو حنجره آواز » از هوشنگ رئوف شاعر و چهرۀ نام آشنای ادبی ـ فرهنگی […]

ggg
نگاهی به چهار مجموعه شعر هوشنگ رئوف
امیر هوشنگ گراوند:
سال 1393 شاهد چاپ و انتشار رسمی و همزمان چهار مجموعه شعر « جنون آب »، « ناز گلو خوانده ای » ، « نبض گلوی تاک » و « دو حنجره آواز » از هوشنگ رئوف شاعر و چهرۀ نام آشنای ادبی ـ فرهنگی لرستانی ساکن خرم آباد بودیم. رخدادی مبارک که همین اردیبهشت ماه امسال در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران از آنها در غرفۀ انتشارتی « نصیرا » رونمائی و روی پیشخوان کتابفروشی ها آمدند. از اولین مجموعه شعر استاد رئوف یعنی « سفره ی خورشید » در قبل از انقلاب تا تاریخ انتشار این چهار مجموعه، سکوت و فاصله ای چهار دهه ای را در کارنامۀ ادبی هوشنگ رئوف شاهد بوده ایم؛ علل و انگیزه های این خاموشی گزینی و در حاشیه نشستن و کارکردن هر چه بوده باشد، مشکلات مالی ـ مادی یا کسادی عمومی حاکم بر صنعت چاپ و بازار نشر و توزیع کتاب، از به بازار آمدن این چهار مجموعه باید استقبال کرد چرا که عمری تجربه ی شاعری نوسرا و فرهیخته را در خود یکجا جمع داشته و بازتاب می دهند. البته پیش از انتشار این چهار مجموعه، هوشنگ رئوف حضوری فعال و پر رنگ و شناخته در محافل و کانونها و انجمن های ادبی منطقه ای و سراسری و در فضاهای مجازی و نشریات ادبی و استانی داشته و به عنوان پیش کسوت و پدر شعر نو لرستان چتر حمایت اش را هماره بر نوخیزان و نوآمده گان عرصۀ شعر و ادب این دیار گشوده و با کشف استعدادی نو بلافاصله کفش و کلاه کرده و سراغ اش رفته و به خانواده و جامعه ادبی معرفی اش می کند. انسانی مهربان و فروتن و چند وجهی و دارای خصائل نیکو که پیش از آن که « غم نان » و خود داشته باشد غم و دغدغه دیگران دارد مباد در این روزگار وانفسای تنهائی انسان و خودخواهی ها، استعدادی حرام و نادیده گرفته شود. این نادیدن خود و دیدن دیگران، در ارائه کارهایش نیز نمود دارد. سروده ها ومجموعه هائی متعلق به سالهای دور و نزدیک که به اصرار و توصیۀ همکاران و دوستان نیک روزگارش، سرانجام روی انتشار دیدند تا دیده شوند. دیدار شعرهائی در چهار مجموعه دفتر جداگانه که تفاوتهائی چند در شکل و زبان و حجم و بعضن مضمون آنها را کنار هم حروفچینی و دسته بندی و زیر عناوین زیبا و متفاوتِ چهارگانه یاد شده ارائه کرده است. اینجا می خواهیم نگاهی کلی و گذرا و معرفی گونه داشته باشیم به این چهار مجموعه. بررسی و تحلیل ریزتر و نزدیک تر و جداگانه ی هر مجموعه شعر، خود فرصت و نگاهی ریزبین و دیگر می طلبد که بنشیند ریزه کاریها و ظرایف و زوایای پنهان و آشکار مختلف زیبائی شناسی کارها را دقیق تر کالبدشکافی کند هر چند وجه اشتراک و شاخصۀ برجسته و کلی هر چهار مجموعه دفتر شعر را « تصویرگرائی » و « کوتاه سرائی » تشکیل می دهد.
هوشنگ رئوف نیاز به معرفی ندارد چرا که خود معرف خویش اند و چهره ای شهره و تثبیت شده در شعر و شاعری ایران و به تنهائی شناسنامه هویتی و اعتبار و پیشگام مدرنیسم ادبی لرستان اند. رگه ای شاخص که بشود از دل این قلۀ ادبیاتِ لرستان بیرون کشید و بر آن انگشت گذاشت این است که رئوف شاعریست کوتاه سرا و ایماژیست و باید او را در این قاب تصویری دید و تحلیل اش کرد. وجوهی برجسته و سبکی شده در کار شاعر. یعنی به جای این که مثل شاعران دهه هفتادی به بازی های زبانی با کلمه و طرح معما و ترسیم جداولی از کلمات متقاطع روی آورد و به ساختارشکنی های بی ساختار و هنجارگریزی های بی هنجار در متن میدان عمل دهد و سرگرم شود به بازی ظریف با زبانِ تصویر و نقش آفرینی های آن در کارهایش مشغول است؛ وجهی که زبان شعرش را ظرفیتی دیگر می بخشد و فرقی فارق با دیگران. بازی و رقص الوانی که حرکت و انرژی دیگری به سطوح کلمات در فضای متن می دهد و به جای پوشاندنِ لباسِ « فُرم » و ابهام تصنعی بر بافت و قامت اشعار، آنها را در کاتی عریان و با رژه ی کارناوالی کلمات روی خطوط صفحه به نمایش می گذارد. هر قطعه شعر پلانی می شود رنگی که خوانش و خوانا کردن اشان قبل از هر چیز دو چشم بینا می خواهد نه کور رنگ. این گونه ی نوشتاری ـ ادبی را باید به « دیدار » رفت که چگونه و در چه ترکیبی هر کلمه با سایۀ کلمۀ بعدی خود و یا هر تصویر با تصویر کناری اش در محور نظام همنشینی زبان موازی شده و رنگهای گرم و سرد را به سطح زبان می کشد تا مخاطب به تار و پود و بافت و نقش و نگار زبیای انگاره های ذهنی و عینی یک تابلو فرشِ نفیس شعری نزدیک شود.
« تکه ای / از گل زار بهار / بر شانه هایش / از شکر ریزی کندوها می آید / با دو کاسه عسل / زیر چتری موهایش. » ( مجموعه شعر « جنون آب »، ص 16 )
اینجا شاعر به « استقبال » شعر شاعری دیگر یعنی زنبور در طبیعت رفته که با معماری و سرودن « بهاریه »اش شکرریزی می کند و دنیا را به کام صبح نوش. کلمات « گل زار »، « شانه »، « کندو »، « عسل » و « مو » در ترکیبی خارق العاده به هم چفت و بست شده جادو می کنند و خواننده را افسون تصویر محبوبِ شاعر که با دو چشم « عسلی » زیر چتر « مو »هایِ « شانه » شده و افشان اش بلافاصله به ذهن متبادر و از سمتی می وزد و می آید که بهار تنها تکه ای از اوست.
زبان این شعرِ تصویرگرا حرف نمی زند؛ با قلم مویش نقاشی می کشد و از دل هر نقاشی : آه می کشد، حسرت می کشد، رنج می کشد، فریاد می کشد، درد می کشد، تنهائی می کشد و … چه ها که نمی کشد در هر کلمه و سطر شعرش تا رسم حضور و انسان کند :
« بر پله پله ی گلویم / هزار کوزه ی عطشان دارم / خنکای دهانت / کی می وزد. » ( جنون آب، ص 31 )
استعاره ها و تشبیهاتی که به کمک این تصویرسازیها می آیند نو و چند بُعدی و زیباشناسانه اند و در عمق چشم می نشینند. تشبیه بکر گلوئی تشنه ی جرعه ای عشق به گلویِ آب انبارهای زیرزمینی « قدیمی » با آن ورودی دایره ای و پلکانی اش و انتظاری طولانی و کَشنده و کُشنده و خشک و ته نشین شده در ته آن برای وزش دامن و رقص تر و گامً نرمِ خضر گونه ی دختران کوزه بدوش برای زدن به دل ظلمات و برداشتِ آبِ حیات از عمق آن و برابر هم نهاد دیالکتیکی این دو حسِ تر و خشک به آن شکل زیبا و سوزان اش در گلوگاهی غافلگیر کننده، قدمت و عمق حسی رمانتیک و نوستالژیک را رخنمون می کند که جریان رفت و آمد و گذر گزاره هایش عبور یادی خنک را به سقف دهانِ باز خوانش می چسباند که محو این نما و دورنما شده است.
سادگی این زبان هم منحصر بفرد و ویژه است. از آنجا که با رنگ و ترکیب کلمات سایه ـ روشن و هاشور می زند هیچ تعقید لفظی و گره خوردگی ای جز گره یک احساس و یا اندیشه و عاطفه زیبا برآمده از دل تخیلی خلاق، بر بافتار و انداموارۀ زنده ی شعر شاهدش نیستیم. سادگی ای که دشواریهای خاص سرایش خود را بر پیشانی دارد. به این ترتیب و معنی که بدون پیچش های زبانی و بیانی و یا بازی در آوردن سر کلمه و یا ساختارشکنی های غیرمتعارف نحوی و زبانی، دستگاه زیبائی شناسی ات کاری تولید کند که در عین سادگی و ساده نمائیِ فیزیک زبان، دیریاب و سرشار از کشف و شهود و لذت خوانش معناهای متکثر و دور و نزدیک و جوهر شعری باشد.
کودک که بودم / خیال می کردم / باجگیران اول و آخر دنیاست / میدانچه ای با تلی زباله / و گربه هائی / که در زباله ها چنگ می زدیم / و از شادی جیغ. ( جنون آب، ص 54 )
بدون استثناء همه انسانها در کودکی اشان این تصور و تصویر یکپارچه را از دنیای پیرامون خود داشته اند که دور همین نزدیک است و با این حس و حال و نگاه نزدیک بین، برای خود دنیائی داشتند : « کوچک که بودم / دنیا بزرگ بود / بزرگ که شدم / دنیا کوچک شد … » . اما پله پله که بالا آمدند و بزرگ شدند این تصویر و معصومیتِ زبان و دنیای کودکی شکسته شد و جایش را به تصاویر رنگی و چند پارچه داد که علاوه بر سیاه و سفید بودن، منشوری بی نهایت از رنگها را به جلوه آورد و راه بر رنگ خیال بست. این رنگها و تصاویر را اگر به زبانِ روانکاوانۀ ژولیا کریستوا مرحله بندی و ترجمه و معنا کنیم شامل « مرحله آینه ای و خیالی » و « مرحله نشانه ای و نمادین » می شود. دنیای دست نخورده ی کودک و کودکی در دنیای خیالی پیشازبانی ـ تجربه ایش با تصاویر خیالی و واقعی به هم پیوسته و منسجم در آینه ای خودنما پیوند و وحدت یافته؛ و دنیای مابعد کودکی و برگذشته از خُردسالی به بزرگسالی و آغشته به خرد و تنیده در نماد و نشانه های از پیش موجود و سلسله مراتب یافته از رمزگان فرهنگی و تاریخی و اجتماعی و جنسیتی و زبانی و … با تصاویر منقسم و جدا از هم و چندگانه در آینه ای شکسته و تیکه تیکه و دیگرنما.
فاعل مطلع شعر فوق راکه با فعل مقطع آن در پیوند درونی و حتا بیرونی و در قرینه می بینیم و می گذاریم به نوعی هارمونی و ساختمندی دقیق واژگانی و تأویلمندی می رسیم که در خوانش متعارف و روی خط مستقیم گوئی و به اصطلاح در سطح و از نگاه همان کودک حکایت از همان جیغ کودکانه توأم با شادی دارد و در خوانشی خلاق و غیرمتعارف و مستقیم و در عمق و زوایه ای متفاوت، وجهی دیگر را از شعر باز می کند که علاوه بر همان معنا و حس سرخوشانه ی کودکی، سطوح و لایه های متفاوتی را از دالِ « جیغ » می گشاید. این کارکرد دلالتیِ « تفاوط »نمائی (= differance ) به قول ژاک دریدا، در واژه و فعل چند پهلویِ « جیغ » نهفته که در خود مفاهیم و دلالتها را ناخودآگاه به ساحت های دیگر منتشر و می کشاند. انرژی میان متنی و میان کلامی ای که در رفت و آمد بین دالی، از تفاوت، تفاوط می سازد. همان بیان اکسپرسیونِ « جیغ »ی که وقتی تصادفی دست نقاش نروژی ادوارد مونک می افتد سوژه می شود و معنا و بُعدی متفاوت در سپهر انسانی و بوم و رنگ از آن « می کشد » و می گیرد و موج و پیچ و تاب های فلسفی اش تا اوج آسمان می رود و زمان و فضا را از ابرهای متراکم و چرخان و خشک و تر و رنگ به رنگ خود پر می کند.
این تصاویر زبیا گاه در خاطره ای دور از زندگی امان کات و جلوه خورده و در قاب ذهن فریز شده و پاک شدنی نیستند و در عین فوری و سیاه و سفید بودن اشان در همین نزدیکی سوسو می زنند و درد و حسرتی دیگر را راوی شده و روایت می کنند.
تا خاکستری صبح / خواب را میان چشم ها / « بلوط سوز » می کند / درختی / که با زخم تبر/ در شعله نشسته. ( جنون آب، ص 12 )
یک شب را باید چون شاعر این شعر تنها کنار « تژگاه »(= آتشدان ) شعله گرفته از تنه و کُندۀ کَنده ی درخت بلوط مناطق زاگرس نشین آنهم زیر سیاه چادرهای ایلات و عشایر کوچ نشین صبح کرده باشی تا آن حس خاص « چشم سوزی »ات را از زخمِ یک خواب شیرینِ پریده سراغ ات بیاید و به عینه و در بیدارخوابی هایت ببینی و آرام و قرار از وجودت بگیرد. جابجائی و جان بخشی به این حس با آمدن و نشستن درخت مقاوم بلوط ( انیمیسم ) با بار معنائی مضاعف به جای شاعری تنها و بریده از نفسِ یار در یک شب سرد در کورۀ یک عشق، که می تواند استعاره از یکسانی طبیعت انسان با طبیعت پیرامونی اش یعنی یکی از عناصر و عوامل طبیعی و انسانی وابسته به هم باشد، گُر می گیرد و درون آتش یاد دور می دمد و دود می کند و سوزش دردش چشم ها را بیدار خواب ! شعری شدید از نظر حسی و بار عاطفی که رنگهای خاکستری و شعله آتش اش در عین ایهام تضاد و تناسب، کنتراستی تند از دوگانه های تقابل و تفاوت را رنگ و رقم می زند. عناصر و مفاهیم بومی و محیطی چون درخت بلوط و بلوط سوز و تبر با کمترین واحد از کلمه به کمک اجرای این شگرد آمده اند و در جان و جهان شاعر آتش بپا کرده اند.
از دیگر مختصات بارز سبکی و شعری هوشنگ رئوف که در این چهار مجموعه خصلت نما شده و بسامدش نمود دارد و در بیشتر شعرها آن را رعایت و اجرا و به نام خود امضاء زده، کوتاه گوئی و کوتاه سرائی ست. این که با صرفه جوئی در صرف کلمات بیشترین معنا و زیبائی را تولید و تکثیر و منتشر کنی. همان خصیصه ای که نزد شاعران صاحب سبک، با ایجاز اعجاز می کند. اختصار در کلام و بیان در اقتصادی ترین و ویراسته ترین شکل اش، هنر شاعریست که راز رمزگان و جادوی کلمات را دریافته و بطور غریزی و خودکار آنها را از ورزگاه ذهن و زبان اش گذرانده و در روابطی از کلمه و تصویرِ همراه احساس و خیال ریخته و رمزینه کرده و در محوریت های جانشینی و همنشینی تنیده تا با این جایگردانی های زبانی کشفی و عاطفه و اندیشه ای نو خلق و بر سینه و صفحه ای سفید حک کرده باشد. لبریختگی حس و کلام بر بستر فرم و زبان و ذهنی سیال و خلاق و انباشته از ذخایر و داده های فرهنگی غنی، متنی را پیش رویمان باز می گشاید که بسته نمی شود. باز است به روی لذت مکرر خوانش و پاسخ به تقاضا و تمناهای تن ـ رؤیا.
از دستهای فقیرم / دوری دور / حسرت همیشگی روزگارانم / دوری دور / مثل انار سرخ غروب / بر بلندترین شاخه ی ابر . ( مجموعه شعر « ناز گلو خوانده ای »، قطعه 2 « لری » ، ص 49 )
ترسیم و تصویر زیبای « فاصله »ها از شاخه ی دستی فقیر تا انار سرخ خورشید بر بلندای شاخسار ابری با دوبار تأکید و تکرار « دوری دور » ! غروب یک آرزو و پیوند آن به تصویر غروب سرخگون آفتاب در « عصر »ی از تنهائی های آدمی؛ اختصار و ایجاز کلام در حد اعتدال و اقتصادی ترین شکل ممکن اش و ایهام های تناسب و اعجاز تصاویر انتخابی در بُرشی خاص و کوتاه از زمان، چون هایکو سرایان، بستر را برای فرود ضربۀ نهائی و تلنگر تداعی های ذهنی چندگانه ی عاطفی ـ اقتصادی فراهم و به معرض دید و نمایش می آورد.
این توازی همبستۀ تصویر و کلمه در متن و حرکت غیرخطی آنها در امتداد زمان، خیال را پا به پا بر می دارد تا اوج، تا چششِ لذت درک یک سخن، یک حادثه، یک خاطره، یک … شعر :
عصر جمعه / مکانی ست / که از مسیر گریه های خاک نشین پنجشنبه می گذرد / و خانوادگی در آن جمع می شویم / چای دم کرده ی هفته را / برای یکدیگر / در استکان های لب پریده می ریزیم / و درست در همان لحظه / به یاد می آوریم / که باز / قوطی قند را / جا گذاشته ایم. ( نبض گلوی تاک، ص 41 » )
روزهای هفته که دور هم جمع می شوند خانوادگی، « عصر جمعه » را می سازند. عصری که از گذرگاه زیارت اهل قبور گذشته و به ایستگاهی رسیده که همه چیز در آن تعطیل است و بوی مرگ می دهد و کنار چای دم کرده اشان در حضور استکان های لب پریده عنصر قند که تا حد یک پرسوناژ جان گرفته و نقش بازی کرده و اینجا در جمع محفل غایب است و این غیبتِ عزیز شیرین، جمعیت خاطر را پریشان و حضور جمع را تلخ و به یک مراسم فاتحه خوانی بر « نبود » دوست شبیه و تبدیل می کند تا پیک نیک رفتن در روزی تعطیل ! با یک جابجائی ساده در قیود مکان ـ زمان، قید زمان یعنی روز جمعه آمده جای مکان نشسته و با این فضاسازی، شاعر فضای دیگری را کلید زده و گشوده و خواننده را با تمهیداتی چون کشیدن و رفتن از مسیری از اشک و آه و پهن کردن و چیدن بساط چای و ردیف کردن استکان های لب پریده، که رنگ پریده و شوکه شدۀ آدمها را با خود تداعی و به ذهن می زند و وارد آوردن ضربۀ نهائی در همان ایستگاه آخر یعنی غیبت قند که بی آن کل بساط این جمع خودبخود دچار خلاء و یک جایش خالی و تلخ می شود، شعر « بسته » و به نقطه ای که از آن آمده وشروع کرده برمی گردد و یکی می شود با : « عصر جمعه ». جمعه ای که در شعری دیگر در صفحه 45 کتاب « نبض گلوی تاک »، ترکیبات و تصاویر رنگ و روی دیگری می گیرد و دو خط موازی را در همکردی از کلمه و تصویر پیش رانۀ : مرگ و عشق. رقص بی مجلس و بی ساز و بی لبخند آب بر گلیم گیاهی مرداب و سفرۀ کسالت چمن و از سوی دیگر جلوس گل و « خوش بالی » عشق بی هراس بر بام آفتابی پلک ها در همان غروبِ رسوای هفته ! درهمساخت و ادغام این دو فضای متباین به اضافۀ ترکیب نو و زیبای « خوش بالیِ » عشق چه دقیق و خوش نشسته اند در آن میان که هم « خوشحالی » را به ذهن می آورد و هم خوش رنگی پرواز جفت بال پروانه ای حول گل ! ادامه دارد . . .
منبع : نشریه سیمره شماره سیصد و چهارم

دیدگاه ها

هوشنگ رئوف در گفته :

سپاس از شاعر و منتقد فرهیخته جناب امیر هوشنگ گراوند و و تلاشگران عرصه هنر در هومیان نیوز .

[پاسخ]

بیان دیدگاه !

نام :